❣دلشوره
روز ۴ خرداد سال ۶۴ بود. قبل از ظهر بچهها گفتند مینهایی که در آبراه بغل پاسگاه افضل زدهایم داخل آب افتادهاند و تا قبل از تاریک شدن هوا باید درست شوند.
عبدالغفار مسعودی با قد کوتاه و حمایل و تشکیلات جلو آمد. نگاهش کردم و گفتم غفار به بچههای تخریب بگو بیان، کی هست اینجا غیراز شما؟
گفت من هستم و محمدرضا بقایی!
گفتم تله مینهای آبراه افضل خراب شده، افتاده توی آب، باید تا صبح درستش کنید!
گفت: چشم و رفت!
اصلاً یادم نبود محمدرضا بقایی باید برگرده عقب، کارشان یک ساعت بیشتر طول نمیکشید، در ذهنم بود که برایشان شام بگیرم.
وقتی آنها رفتند دلشوره گرفتم. شروع کردم به خواندن قرآن، صلوات میفرستادم، بیتاب شده بودم، هنوز یک ساعت نگذشته بود که محسنی فرمانده گردان سکانی جلوی سنگر آمد و گفت:
برادر، این دو نفری که رفته بودند برای آبراه افضل، جفتشون شهید شدند، شوکه شدم، پرسیدم کی؟
گفت: دوتا تخریبچی، گفتم: چطور؟ گفت: مین منفجر شد!
غفار در نظرم آمد و ذهنم متوجه محمدرضا شد که مادرش گفته بود او را به عقب بفرستم.
گفتم: کجان؟ گفت: توی قایقاند، سراسیمه و پابرهنه از سنگر بیرون دویدم و دیدم هر دو در قایق خوابیدهاند،
هر دو دست غفار از مچ قطع شده بود و صورتش هم ترکش خورده بود، بدن محمدرضا هم پراز ترکش بود، قایق پرا از آب و خون بود......
«برشی از کتاب اَمکاکا، خاطرات سردار حمید حکیمالهی»
@defae_moghadas2
❣
❣شهردار رفتگر
اوایل انقلاب بود.....در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم.
چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛
دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود.
کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است...
💥آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟
آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت.
ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار می کنی؟
رفتگر همیشگی چرا نیست؟
شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم.
✍ناصر کاوه
@defae_moghadas2
❣
اذان میگویند ...
برویم از آن بگوییم ...
رسم عاشقی تأخیر نیست ...
#نماز_اول_وقت
#سفارش_یاران_آسمانی
#قهرمانان_وطن
#دفــــاع_مقدس
@defae_moghadas2
❣
❣خط مقدم
هر روز آفتاب نزده از خانه میرفت بیرون ، یه روز صدای پایین آمدنش را ار پله ها شنیدم ، رفتم و جلویش را گرفتم ، گفتم ، آقا مهدی ، شما دیگر عیالواری ، یک کم بیشتر مواظب خودت باش. گفت:
چه کار کنم ؟ ، مسئولیت بچه های مردم گردنمه .
گفتم:
لااقل توی سنگر فرماندهی بمون. گفت ، اگر فرمانده نیم خیز راه بره ، نیروها سینه خیز میرند ، اگر بمونه توی سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون..... ما باید در خط مقدم باشیم، تا دیگران در صحنه بمانند...
✍ ناصر کاوه
@defae_moghadas2
❣
16.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزم، مادرت از فراقت فوت کرد. انقدر اومدنت طول کشید که مادرت از غصه مرد. عزیزم، نگی مادر نداریها، تو هم پسرمی عزیز دلم.
نفسم؛ مادر، همهی شهدا بچههامن عزیزم.
عزیزم غصه نخوریها، دست مادرتو بگیری ببری بهشت پسرم
عزیزم دلم احمدم..
❣شهیدی که اسلحه نداشت
مرحله اول عملیات بیتالمقدس بود؛ گردان صف در حال آمادگی برای رفتن به ماموریت بود!
تنها علی بود که در بین گردان میگشت، دست میبوسید، گریه و زاری و التماس میکرد اما فایدهای نداشت!
علی همسایه ما بود و به همین خاطر در ذهن من هم آشوبی به پا بود اما کاری از دستم بر نمیآمد؛
هر واحدی را که سرکشی می کرد جواب رد می شنید، مثل مادر فرزند از دست داده از دو دیدهاش اشک سرازیر بود و التماس میکرد و اشکهایش را با آستین پیراهنش پاک میکرد!
پهلوی من آمد و گفت: میآیم با گونی برایت گلوله آرپیجی میآورم!
گفتم اسماعیل (سردمی) کمک من است؛ راهی برایش نمانده بود او اعزامی از جهاد سازندگی بهبهان بود و رستهاش نظامی نبود.
چقدر دلم برایش میسوخت، با ناامیدی گفت: یعنی هیچ راهی نیست که من همراه شما بیایم؟
یکدفعه در این لحظات فکری به خاطرم رسید در حقیقت ما شدیم زبان خدا، نمیدانم چرا این حرف بر زبان من جای شد؟ صدا زدم «علی»گفت: بله
گفتم: برو بهداری یه کوله پشتی بردار پرکن از باند چسب و.... وسایل امدادی بریز به عنوان امداد گر بیا!!
گفت: اسلحه ندارم و دوباره حس یاس و نومیدیاش در صورتش هویدا شد. گفتم : همه این گردان که سالم به مقصد نمیرسند هرکس زخمی یا شهید شد اسلحه او را بردار و حرکت کن؛
ولی اگر «شهید شدی» مرا شفاعت کن!
علی در حالی که گویی تمام دنیا را به او داده بودند خود را در آغوشم انداخت و خنده و گریهاش در هم آمیخت و قول شفاعت داد و بلافاصله مانند بازی شکاری اسباب همراهی با گردان را مهیا کرده و به عنوان امدادگر پشت سر من و اسماعیل به سمت کربلای خونین شهر به راه افتاد!
ساعاتی بعد در حالی که گردان به اهداف خویش پشت جاده اهواز خرمشهر رسیده بود پیکر خونین شهیدی در آستانه شهر خرمشهر خودنمایی میکرد و او کسی نبود جز «شهید علی معتقد»
✍بهروز سرحدی
@defae_moghadas2
❣
❣هتل پنج ستاره
بعد از پیروزی انقلاب، رئیس مجلس اعلای شیعه لبنان هواپیمایی اجاره کرد و حدود هشتاد نفر از شخصیت های لبنانی را آورد ایران. افرادی که وزیر و وکیل و چهره های سیاسی بودند.
رفتیم ساختمان نخست وزیری. وقتی موقع خواب شد، گفتند: کجا بخوابیم؟
عرف این بود که اقلا باید در هتلی پنج ستاره اسکان شان می دادند. چمران خیلی راحت گفت: صندلی ها را جمع کنید و همین جا روی زمین بخوابید !!
حسابی تعجب کرده بودند. برای اعتراض به محمد شمس الدین مراجعه کردند.
دکتر وقتی متوجه اعتراض ها شد، گفت: کشور ما کشور انقلاب است و هتل هم میانه ای با انقلاب ندارد. یا همین جا بخوابید و یا اگر هتل می خواهید بدانید انقلابی نیستید.
بالاخره همه آن شب در همان ساختمان و روی زمین خوابیدند.
راوی: سید محمد غروی
📚 برگرفته از کتاب؛
«چمران مظلوم بود»
ناشر: یا زهرا (س)
#شهید_مصطفی_چمران
#شهدا_الگوی_زندگی
#شهیدانه
@defae_moghadas2
❣
❣فرغون
دنبال فرغون بود! گفتم:
علی جان فرغون رو برای چی میخوای؟! نکنه زدی تو کار ساخت و ساز. _نه بابا ... لازمش دارم ...
ساعتی بعد علی آقا را دیدم که یک پیرزن فرتوتی را توی فرغون نشانده و نفسزنان دارد میرود! گفتم:
کجا؟! گفت:
حمام، مادربزرگمه، چند ساله که زمینگیر شده نمیتونه خودش بره حمام. من تا در حمام میبرمش تا مادرم بیاد اونجا شستوشوش بده. چشمهایم از تعجب گرد شد!! یک جوان رعنا چقدر راحت غرورش را میشکند و این کار بزرگ را انجام میدهد. بعدها از مادرش شنیدم که حتی برای دستشویی رفتن مادربزرگش کمک میکرد، ناخنهایش را میگرفت، پسته و بادام میخرید و میکوبید میداد میخورد.
#شهیدعلی_محمد_صباغ_زاده
@defae_moghadas2
❣
❣تیر به کف دستش خورده و انگشتان دست راستش حرکت نداشت.
سال ۶۷ بود. عراق مثل ابتدای جنگ، به طور گسترده در حال گذر از مرزهای ایران و تصرف خاک ایران بود، جبهه ها خالی از نیرو شده بود.
حضرت امام فرمان دادند که مردم جبهه را پر کنند.
حسین سر از پا نمی شناخت.بلافاصله آماده شد تا به جبهه برود.لباس پوشید، پوتین را به پا کرد، اما چون انگشتانش حس نداشت، نمی توانست بند پوتین را ببندد. صدای مادرش زد تا بند پوتین را برایش ببندد. تا مادر بیاید چند دقیقه طول کشید.
ناگهان حسین با ناراحتی پایش را چند بار به زمین کوبید و گفت: عجله کنید، حرف امام زمین مانده... حرف امام عقب افتاد...
🌷هدیه به شهید حاج محمدحسین حامدی صلوات, شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣ استخاره
آیت الله نجابت علاقه ای خاص به حاج حسین داشت. زمانی که به حج مشرف شد حاج حسین را هم با خود برد. آقا نقل می کرد در سفر حج می خواستیم نماز جماعت بخوانیم, برای اینکه چه کسی جلو بایستد استخاره کردم, برای همه بد آمد. آخر برای حاج حسین استخاره گرفتم, خوب آمد به ایشان اقتدا کردیم.که شکر خدا به همه حال خوبی دست داد...
آقا این خاطره را نقل می کرد و می گفت:حاج حسین از اولیا است!
بعد از شهادت حاج حسین, آقا به منزل آمدند و فرمودند:مدتی پیش در عالم خواب دیدم در باغی هستم که دو نهر یکی از شیر و دیگری از عسل جاری است. همه شهیدان دور شهید دستغیب نشسته بودند. در همین هنگام حاج حسین وارد شد و همه شهدا به احترام ایشان ایستادند. ..
از خواب پریدم, ساعت و تاریخ خواب را یادداشت کردم که بعد دیدم منطبق با ساعت و تاریخ شهادت حاج حسین است...
هدیه به شهید حاج محمدحسین حامدی صلوات
@defae_moghadas2
❣