eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
ملاقات چند روز بعد که من کمی حالم بهتر شد و توان راه رفتن پیدا کردم به سراغ بخش icu رفتم که عبدالحمید را ببینم؛ اما وقتی خواستم وارد بخش بشوم، نگهبان مانع شد و گفت: «اینجا ملاقات ممنوعه با کی کار داری؟» - می‌خواستم عبدالحمید تقی‌زاده رو ببینم. یه مکثی کرد و گفت: «شهید شد.» من که با حرفش وا رفتم گفتم: «کی؟» - یکی دو روز پیش با این خبر شوکه شدم. زبان نمی‌چرخید که حرف بزنم. پرستار که دید انگار بهم ریخته‌ام گفت: «می‌شناختیش؟» با حالی گرفته گفتم: «بله، عبدالحمید برادرم بود. همۀ این بچه‌ها، نیروها یا بهتر بگم برادرهای من هستن، هر کدومشون که شهید می‏شن قلب من شکسته‏تر می‏شه.» اشکم سرازیر شد و نمی‌توانستم حرف بزنم. کمی که آرام شدم نحوۀ شهادتش را از پرستار پرسیدم که گفت: «یکی دو روز آخر حالش خیلی بد شده بود. دیگه به زور نفس می‏کشید. حتی با دستگاه هم تنفسش خوب نبود. دوستاش که کنارش شهید می‏شدن مدام اشک می‏ریخت. خیلی بی‏تاب شده بود. تاول‏های بدنش هم عفونی‏تر شده بود. دیگه نای تکون خوردن هم نداشت، چون ریه‏ش هم تاول‏های شدید داشت و راه تنفسش و بسته بود. به زور با دستگاه نفس می‏کشید. دکتر گفته بود که دیگه امیدی بهش نیست. با این حالش وقتی صدای اذون از بلندگو پخش می‏شد، می‏دیدم که لباش تکون می‏خوره، خوب که توجه می‏کردم می‏دیدم داره نماز می‏خونه. لحظۀ آخر دیدم داره تقلا می‏کنه، رفتم طرفش، دستش رو گذاشته بود رو سینه‏ش و می‏گفت السلام علیک یا اباعبدالله، بعدش هم شهادتینش رو گفت و تموم کرد. براتون آرزوی صبر می‌کنم.» با خودم گفتم پس عبدالحمید خوابش تعبیر شد و جایزه‌اش را از دست امام گرفت. «برگی از کتاب سینه‌خیز تا عرش، روایتی از زندگی شهید عبدالحمید تقی‌زاده بهبهانی ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
جنگ برای احیای اسلام از: خلبـان علی‌اکبر شیـرودی به: پایگاه هوانیروز کرمانشاه موضوع: گزارش      اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می‌باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمود‌ه‌ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده‌اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوان‌یار سومی که قبلاً بوده‌ام برگردانید. در صورت امکان امر به رسیدگی این درخواست بفرمائید. باتقدیم احترامات نظامی خلبان علی‌اکبر شیرودی نهم مهر 59 @defae_moghadas2
خواستگاری «خواب دیدم شهید سید مجتبی علمدار با جوانی دیگر وارد کوچه‌ی ما شدند. وقتی به من رسیدند دست روی شانه‌ی آن جوان زدند و گفتند: این جوان همان کسی است که شما از ما درخواست کردید و متوسل به امام زمان (عج) شدید.» 💕 روزی که عبدالمهدی به خواستگاری‌اش می‌آید، مرضیه همان کسی را می‌بیند که در آن خواب، شهید علمدار به او نشان داده بود. در همان جلسه‌ی اول صحبت با شهید کاظمی متوجه می‌شود که عبدالمهدی نیز همین چندروز پیش خانه‌ی شهید علمدار بوده و با بچه‌های بسیج‌شان به دیدار مادر شهید رفته است. 🔹«مرضیه بدیحی»، همسر شهید مدافع حرم، عبدالمهدی کاظمی @defae_moghadas2
. ❣فرهاد 🔹 عبدالمهدی میگفت: «من قبل از ازدواج، زمانی که درس طلبگی می‌خواندم، خواب عجیبی دیدم. رفتم خدمت آیت‌الله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان از من خواستند که در محضر آیت‌الله بهجت حاضر شوم و خواب را برای وی تعریف کنم. 🔹وقتی به حضور آیت‌الله بهجت رسید ایشان دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟ گفت: طلبه هستم. آیت‌الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️ دوباره پرسیدند: اسم شما چیست؟ گفت: فرهاد آقا گفت: «حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذار. ✅ شما در شب امامت امام زمان(عج) ‌به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می‌کنید.» 🌷 شهید عبدالمهدی کاظمی؛ در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید. @defae_moghadas2
یوسف اولین کتابی که به زهرا داد بخواند، «سووشون» اثر سیمین دانشور بود. چند روزی بیشتر از ازدواجشان نمی‌گذشت. خندید و به زهرا گفت: «شخصیت‌های این داستان هم مثل من و تو اسمشان یوسف و زهراست.» زهرا کتاب را گرفت. دو سه مرتبه اسمش را تکرار کرد «سووشون...». به نظرش اسم عجیبی بود. بعد آن را کنار گذاشت و گفت: «کتاب خواندن، نقاشی، عکاسی و زبان! چقدر عجیب است! با این همه استعداد و روحیه هنرمندانه نمی‌توانم بفهمم تو چطور یک نظامی شده‌ای؟!» 🔸 یوسف لبخند زد و او ادامه داد: «حالا نقاشی و کتاب قابل قبول. این‌ها زندگی تو را از یکنواختی درمی‌آورند. اما کلاس زبان چرا می‌روی، آن هم در سطح پیشرفته؟ شب‌ها تا دیر وقت باید بیدار بمانی، سخت است. زبان به چه دردت می‌خورد.» 👈 یوسف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «هر وقت می‌خواهی کاری را شروع کنی، نگذار چراها و فایده‌ها بیایند جلو. چون آن وقت حتماً تو می‌روی عقب و یک کار خوب هیچ وقت شروع نمی‌شود.» 🔸سال آخر دانشگاه، زهرا یک تحقیق راجع به شیمی کریستالی داشت که باید بخشی از یک کتاب علمی را ترجمه می‌کرد. برای او کار خیلی سخت و وقت‌گیری بود. یوسف گفت نگران نباشد و کتاب را با خودش به شیراز آورد. یک هفته بعد متن ترجمه‌شده مقاله را پست کرد اصفهان. 🔸زهرا وقتی متن را خواند، دست‌هایش را در هم گره کرد، چانه‌اش را روی انگشتانش گذاشت و به جزوه ترجمه‌ شده خیره شد و گفت: «تو فوق‌العاده‌ای یوسف». 📚 برگرفته از کتاب« تیک تاک زندگی» زندگینامه گلستان جعفریان @defae_moghadas2
از راست شهید عبدالکریم سیاهکارزاده ... فرشاد فروغی شهید بهمن دلروشن ... سمت چپ جلو شهید محمود رشیدیان و پشت سر شهید رشیدیان، علیرضا انجیلی هستند که از سلامت یا شهادتش بی خبرم @defae_moghadas2
کربلایی حسین طاهریكربلايی حسين طاهری_شهادت امام صادق علیه السلام 96 - شور - همه دنیامو بگیر-1501066716.mp3
زمان: حجم: 8.49M
كربلايی حسين طاهری_شهادت امام صادق علیه السلام - شور - همه دنیامو بگیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
پنهان در برف در بحبوحه عملیات «بیت المقدس ۲» در ساعات ابتدایی اولین روز از بهمن ماه ۶۶، طی درگیری هایی در منطقه کوهستانی ماووت عراق، این دو شهید بزرگوار و تعدادی از نیروهای گردان عمار لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) در تاریکی شب توسط تیربار عراقی به شهادت میرسند. به جهت گره خوردن کار و لزوم عقب نشینی سریع نیروها، ابتدا پیکر مطهر این عزیزان رو در همان منطقه، زیر برف پنهان می کنند و به عقب برمی گردند اما آقا عطا (نفر وسط) و چند نفر دیگه می مانند تا به هر شکلی شده پیکر جامانده دوستان‌شون رو برگردونن. در طی روشنی روز حرکتی نداشتند چون دشمن نسبت به منطقه تسلط و دید کاملی پیداکرده بود، لذا با بهره‌گیری از تاریکی شب و در اوج برف و سرمای کوهستانی منطقه، ابدان مطهر شهدا رو با مشکلات بسیاری روی دوششون حمل کرده و به عقب منتقل می‌کنند سه شبانه روز طول میکشه تا به نیروهای خودی برسند و پیکرها رو تحویل بدن، که اونجا این عکس به یادگار می ماند. «هدیه کنیم به روح مطهر همه ی شهدا صلوات بر محمد و آل محمد (ص)» @defae_moghadas2
دلیل آمدن گفتند دلیل آمدنت به جبهه چیست؟ گفت فریاد هل من ناصر امامم شنیدم ترسیدم شمر روی سینه‌اش بنشیند. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
«مشق شهادت» مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس بود در شبی مهتابی به سمت جاده اهواز خرمشهر در حرکت بودیم! در بین راه اسماعیل شهیدزاده صدایم زد: رضا رضا؛ از دسته جدا شدم و به سمتش رفتم؛ گفت: من امشب شهید می‌شوم! گفتم: اسماعیل مگر علم غیب داری؟ گفت: دیشب خواب برادر شهیدم مصطفی را دیدم، می‌دانم امشب مهمانش خواهم بود، جنازه‌ام را برای پدرو مادرم به عقب برگردان! گفتم: اسماعیل شاید من زودتر از تو شهید شدم؟ گفت: نه تو شهید نمی‌شوی! خواسته دیگری هم از تو دارم؛ ذکری یادم بده تا در هنگام شهادت زمزمه کنم! یاد ذکر امام حسین (ع)موقع شهادت افتادم و گفتم: ذکر امام حسین (ع)موقع شهادت این بود: الهي رِضاً بِقَضائِكَ و تَسْليماً لِامْرِكَ وَ لا مَعْبودَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُستَغيثين تو هم همین رو بگو!! نگاهش به مهتاب افتاد و در آن گره خورد و در آسمانها سیر کرد! @defae_moghadas2
مشق شهادت ادامه👇 به داخل دسته برگشتم که داریوش کاظمی صدایم کرد و گفت: رضا بیا کارت دارم؛ به سراغش رفتم و گفت: من امشب شهید می‌شوم بیا و ذکری یادم بده تا لحظه شهادت زمزمه کنم! گفتم: ای بابا! تو و اسماعیل امشب با هم تبانی کردید؟ گفت: چطور مگه؟ گفتم: او هم حرف تو را می‌زد؛ گفت: هر ذکری به او گفتی به من هم بگو! همان ذکر امام حسین (ع)را برایش گفتم: خوشحال شد و به میان دسته برگشتیم؛ عملیات شروع شد، درگیری شدید بود، تیربار دشمن بر ما باریدن گرفت، تیری بر قلب داریوش نشست و در بغلم افتاد، او را بر زمین خواباندم؛ شروع کرد به زمزمه ذکر امام حسین (ع) الهي رِضاً بِقَضائِكَ و تَسْليماً لِامْرِكَ وَ لا مَعْبودَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُستَغيثين! چشمانش را بست و آسمانی شد! در بین راه شنیدم که اسماعیل هم آسمانی شده است و حتماً او هم آخرین کلامش ذکر امام حسین (ع) بوده است. مانده بودم اینها در کدامین مدرسه مشق شهادت کرده بودند که این چنین بی‌پروا آن را در آغوش کشیدند!! ✍ رضا زکی‌پور @defae_moghadas2
شهیدی که داروی نایاب خواهرش را فراهم کرد مرداد ماه سال ۹۸ بود؛ خواهر بزرگم سخت بیمار شده بود؛ او را برای درمان به شیراز بردم؛ دکتر خواهرم را معاینه کرد و دارویی برایش نوشت که هم کمیاب بود و هم پنج میلیون و سیصد هزار تومان قیمت داشت؛ تمام داروخانه‌های شیراز را گشتیم اما دارو پیدا نمی‌شد؛ شخصی به ما گفت شاید داروخانه بیمارستان امیر داشته باشد، با داروخانه بیمارستان امیر تماس گرفتیم اما آنجا هم جواب منفی دادند؛ خواهرم که دلشکسته شده بود خطاب به برادر شهیدمان گفت: آقا سعید مگر تو شهید نیستی؟ مگر تو برادر من نیستی؟ مگر نمی‌گویند شهدا زنده و شاهدند؟ پس چرا کمک نمیکنی داروی خواهرت پیدا شود؟ تصمیم گرفتیم که حضوری به سراغ داروخانه بیمارستان امیر برویم؛ وقتی به داروخانه رسیدیم نسخه دکتر را به مسئول داروخانه دادیم! دکتر داروخانه داروی مورد نظر را آورد و به ما داد! پرسیدم قیمتش چقدر می‌شود؟ مسئول داروخانه گفت هیچ، هدیه است!!! وقتی علت را جویا شدیم گفت: راستش ما این دارو رو نداشتیم اما قبل از آمدن شما آقایی آمد و گفت این دارو مورد نیاز ما نشده لطفاً به اولین کسی که مراجعه می‌کند رایگان بدهید!!! خواهرم هاج و واج ماند و یاد حرفی که به برادر شهیدمان زده بود افتاد و به شاهد و زنده بودن شهدا یقین پیدا میکند و آن را عنایت شهید به خواهرش می‌داند؛؛ خدا را شکر می گفتیم و صلواتی به روح برادر شهیدمان فرستادیم!! راوی: خواهر شهید سعید کرمی‌مقدم ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2