❣مداح نوجوان
«دشت عباس، گردان حضرت زینب»
فرمانده توصیه کرد که در چادرها دعا و مداحی داشته باشید و به من هم گفت که به چادرها سرکشی کنم در موقع سرکشی متوجه چادری شدم که هرشب در آن دعا و مداحی برقرار است و نوجوانی مداحی میکند!
وارد چادرشان شدم!!
در پایان آن جلسه آن نوجوان خواست که در چادر بمانم و با یک لیوان چای از من پذیرایی کرد!
نامش را پرسیدم گفت:
سعید کرمی مقدم 14 ساله و بهبهانی هستم که با دستکاری شناسنامه خواهرم به جبهه آمدم و چون ساکن شیراز هستیم با لشکر فجر به جبهه آمدم!!
از من خواست که اجازه دهم شبها در میدان صبحگاه بخوابد، علت را پرسیدم گفت:
نمیخواهم موقع بلند شدن برای نماز شب مزاحم دوستانم باشم، اجازه دادم؛ گفت:
اگر من هم دوست داشته باشم کنارش بخوابم تا مرا هم برای نماز شب بیدار کند، قبول کردم و این حال تا پایان ماموریت در دشت عباس ادامه داشت!
سعید هر شب سر ساعت ۳ از خواب بیدار میشد، پرسیدم تو چطور هرشب درست سر ساعت ۳ بیدار میشوی؟
اول طفره میرفت و جواب نمیداد، اصرار کردم، گفت:
بتو میگویم اما قول بده تا زنده هستم به کسی نگویی، قبول کردم؛ گفت من هرشب نیت میکنم و میخوابم، موقع نماز یکی از ائمه میآید من را برای نماز بیدار میکند، به حالش غبطه خوردم!
سعید با این حال معنوی که داشت هم اهل شوخی بود و هم شجاعت داشت؛
در دشت عباس یک روز که هواپیمای دشمن برای بمباران آمده بود در حال وضو گرفتن بود و خونسرد به نیروها روحیه میداد.
این شهید سرافراز در عملیات نصر چهار در ارتفاعات قِشِن بر اثر ترکش نارنجک دشمن به شهادت رسید!!!
راوی: همرزم شهید
✍ حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣یا شهید
🌷خانه قدیمی ما، حیاط بزرگی داشت با یک باغچه بزرگ پر از درخت و گل های رنگارنگ. در میان این گل های رنگارنگ یکی از گل ها خیلی چشم آقا رضا را گرفته بود، گل های ریز و سفیدی که به ظاهر هیچ جلوه زیبایی نسبت به سایر گل ها نداشت، گل شب بو یا همان گل محبوبه.
یک روز آقا رضا ما خواهر ها را کنار این گل جمع کرد و گفت: «این گل اخلاقی دارد که همه شما دختر ها باید آن را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید!»
متعجبانه نگاهی به ظاهر معمولی گل محبوبه انداختیم، هیچ جذابیتی نسبت به سایر گل ها نداشت، جز بوی عطری که تا هوا تاریک می شد تمام خانه را پر می کرد. می گفت این گل تا وقتی روز است و در خانه باز و نامحرمان در حال رفت و آمد هستند، چادر عفاف بر روی خود می کشد و هیچ اثری از او نیست و کسی متوجه او نمی شود. اما شب که شد، وقتی دیگر نفس نامحرمی در خانه نماند، پوشش خود را برای صاحب خانه کنار می زند و چنان عطر دل انگیزی در فضای خانه پخش می کند که هیچ گلی در روز چنین هنری ندارد!
همچون این گل باشید، زیبایی و هنرتان را از نامحرم بپوشانید و برای مَحرم شکوفا کنید!
🌾🌷🌾
هدیه به سردار شهید رضا پورخسروانی صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣روز حساب
🌷بهاتفاق حبیب به میدان تیر رفته بودیم. بعد از تیراندازی به سمت سیبلها حرکت کردیم تا امتیازها را یادداشت کنیم، بچهها باذوق و شوق به سمت سیبلها میدویدند. چشمم به حبیب افتاد که عقبمانده و متأثر است و گریه میکند. هر قدم که به سیبلها نزدیک میشدیم گریه و هقهق حبیب هم بیشتر میشد. با تعجب گفتم: چی شده حبیب؟
گفت: ببین، هر کس دنبال سیبل خودش است و کاری به کار کس دیگر ندارد. یاد روز قیامت افتادم که هر کس دنبال کارنامه و عملکرد خودش است و به کسی کاری ندارد.
بهجایی رسیدیم که سیبلها واضح شده و امتیازها مشخص بود. دیدم گریه حبیب شدیدتر شد. گفتم: دیگه چیه؟
گفت: من فکر میکردم همه شلیکهایم به هدف و سیبل نشسته است... یاد آن روز افتادم که فکر میکنم هر چه کردم برای خدا بود، اما وقتی بهحساب و کتاب میرسم، میبینم پروندهام خالی است و چیزی ثبتنشده است. برای آن روز و آن لحظه گریه میکنم.
این معرفت حبیب در حالی بود که هنوز بیستساله هم نشده بود.
🌹🌷🌹
هدیه به طلبه شهید حبیب روزی طلب صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣بی نماز
طبق معمول هر روز چند دونه بزغالهاش رو از خونه بیرون برد تا برای بردن به صحرا به چوپان تحویل دهد؛
اما وقتی به خانه برگشت خیلی دلنگران بود و میگفت اول صبحی چشمم به مرد بی نماز همسایه افتاد، خدا بخیر بگذرد؛
معتقد بود چهرهی کسی که اهل نماز نیست نکبت دارد و دیدنش کفارات دارد!
آن روز افتاد و دستش شکست، گفت دیدین آخر نکبت آن بی نماز کار دستم داد!
خودش برای احیای نماز سه تا از پسرانش را به خدا تقدیم کرده بود.
هدیه به روح پاک و مطهر مادر شهیدان:
شاپور، عیدی محمد و رضا طاهری صلوات.
✍ حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم، شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم؛ بی مقدمه گفت نمی شود، با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛ کمی نگاهش کردم، با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) میکنم."
هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟"به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه مرخصی سفید امضا، هر چه قدر دوست داری بنویس، اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
فرماندهٔ گردان یازهرا، لشکر ۱۴ امام حسین علیه السلام
شهید محمد رضا تورجی زاده
ولادت: ۱۳۴۳ اصفهان
شهادت: ۱۳۶۶/۲/۵ بانه، عملیات کربلای۱۰
شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
@defae_moghadas2
❣
❣ بوی ناب
گلاب تازه 1⃣
برای شهید حمزه بهمنش
به روایت بهنام طمیمیان
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
🔹 دست هم را گرفتیم و از روی چاله چوله های خیابان نادری پریدیم. آب جمع شده توی حفره ها شتک پاشید روی صورت و لباسهایمان و ما کیفور از این شادی کودکانه خود را به مدرسه رساندیم.
بچه ها هنوز سر صف ایستاده بودند. ملغمهای از شور و شرم را در وجودم احساس میکردم. اولین بار بود که کسی را این قدر دوست داشتم.
بالاخره دل به دریا زدم و خیلی آرام، طوری که ناظم متوجه مان نشود؛ یک دستم را کاسه کردم جلوی گوش حمزه و با دست دیگر دستش را محکم فشار دادم و تند گفتم:
«قول میدی تا آخر عمر با هم رفيق بمونیم؟ حتا وقتی نوههامون بزرگ شدن! حمزه خندید و چشمهای درشت و زیبایش مثل منحنی پرگار کشیده شد.
از آن روز به بعد دیگر هر شادی کودکانه ای با نام حمزه برایم گره خورد؛ اصلا انگار اگر حمزه نبود کمیت دل خوشیم لنگ میزد.
او هم مرا دوست داشت، توی مدرسه دوستهای دیگری هم داشتیم ولی اصل دوستیمان با هم بود. صبح ها راههای میانبر جدید پیدا میکردیم و عصرها سرراستترین مسیر را به آرامی می پیمودیم که دیرتر برسیم خانه؛
تا آخر دبیرستان باهم بودیم و بعضی شبها هم که درس خواندمان طول میکشید خانه همدیگر میخوابیدیم. پدرها و مادرهایمان هم با هم رفیق بودند. یادم هست یک شب نوبت من بود که خانه حمزه بخوابم عادت داشتیم وقتی پیش هم میخوابیدیم پنجه های دست مان را به هم گره میزدیم. آن شب هم همان طور خوابمان برد. نیمه های شب از خواب پریدم و یک دفعه احساس کردم دستم سبک شده، دیدم دست حمزه توی دستم نیست. نگران شدم پلکهای سنگینم را به زحمت مالیدم و ....
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
✍ سمیه همتپور
#شهید_بهمنش
@defae_moghadas2
❣
❣خدایا ...
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم ...
من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد ..
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،معنایش این نیست که تنهایم ...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...
با تو تنهایی معنا ندارد !
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!
🌹دوستت دارم ، خدای خوب من
#شهید_مصطفی_چمران
@defae_moghadas2
❣
❣ بوی ناب
گلاب تازه 2⃣
روایتی از شهید حمزه بهمنش
به روایت بهنام طمیمیان
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
🔹 نگران شدم پلکهای سنگینم را به زحمت مالیدم و از جا بلند شدم حمزه گوشه سالن کز کرده بود زبانم نچرخید صدایش کنم با دقت نگاهش کردم لبهایش میلرزید و شانه هایش تکان میخورد یک دفعه دیدم دست به قنوت باز کرد!
ماتم برد. حمزه سیزده ساله داشت مثل یک پیر عابد و زاهد نماز شب میخواند از خودم حسابی خجالت کشیدم که رفیقم این طور در برابر خدا تضرع میکند و من در خواب ناز بودم؛ او همیشه چند پله از من جلوتر بود....
حمزه پسر فرزی بود؛ شکست در قاموس لغاتش جایی نداشت به هرکاری دست میزد آن قدر خوب انجامش میداد که همه انگشت به دهان میماندند توی درس هم نخبه بود.
رشته اش ریاضی بود و امتحان سراسری هم در پیش با هزار مکافات خودمان را قاطی بسیجی ها کردیم و رفتیم جبهه وقتی از جبهه برمی گشتیم با رزمنده ها امتحان میدادیم یک بار امتحان فیزیک داشتیم؛ امتحان سختی بود با دیدن سؤالها دست و پایم را گم کردم؛ نگاهی به حمزه انداختم مثل همیشه سرش توی برگه بود و مشغول حساب و کاغذ کتاب سعی کردم هر چیزی را یادم داده روی کاغذ پیاده کنم؛
توی حال و هوای خودم بودم که یکهو دیدم حمزه مراقب را صدا کرد و با صلابت خاصی که همیشه در صدایش موج میزد گفت: «آقا من مطمئنم این سؤال غلطه!
اول کسی اعتنا نکرد اما او آن قدر با متانت و احترام شکایتش را اعلام کرد که یکی از کارشناسان آموزشی سر جلسه امتحان حاضر شد و بعد از کمی من و من کردن تایید کرد که سؤال اشکال دارد چون امتحان سراسری بود امتیاز سؤال را به همه دانش آموزان دادند و حمزه هم نمره بیست کلاس را از آن خود کرد.
وقتی از کلاس بیرون آمدیم با دست زدم پشت کمرش و گفتم رفیق زرنگ خودمی» هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه ام مانده...
✍سمیه همتپور
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
#شهید_بهمنش
@defae_moghadas2
❣
❣آخرین مرخصی
آخرین بار که به مرخصی آمده بود مادر برایش میوه گذاشته بود، اما او نخورده بود!
اصرار مادر را که میبیند میگوید مادر!
تو فکر میکنی توی جبهه ما گرسنه میمانیم؟
مادر میگوید نه پسرم من فقط دوست دارم کمی میوه بخوری، ولی باز او از خوردن امتناع میکند و بعد هم به برای شرکت در عملیات کربلای پنج به جبهه برمیگردد!
چند روزی قبل از عملیات او که دلش برای شهادت پر میکشید با خود فکر میکند که نکند مادر بابت میوه نخوردن آن روزش دلگیر باشد و دلگیری مادر مانع از شهادتش شود!
دست بکار میشود و از فرمانده اجازه میگیرد و به شهر میرود و به مادر تلفن میزند و بابت میوه نخوردن آن روزش از مادر عذرخواهی میکند و طلب حلالیت میکند؛
وقتی خیالش از بخشش و حلالیت مادر راحت میشود وارد عملیات میشود و با بمب شیمیایی دشمن بدنش غرق تاول میشود و بعداز چند روز بر اثر شدت جراحات به آرزوی خودش میرسد و روحش در جوار رحمت الهی آرام میگیرد.
«به روایت مادر شهید عبدالحمید تقیزاده بهبهانی»
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣