❣ بوی ناب
گلاب تازه 2⃣
روایتی از شهید حمزه بهمنش
به روایت بهنام طمیمیان
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
🔹 نگران شدم پلکهای سنگینم را به زحمت مالیدم و از جا بلند شدم حمزه گوشه سالن کز کرده بود زبانم نچرخید صدایش کنم با دقت نگاهش کردم لبهایش میلرزید و شانه هایش تکان میخورد یک دفعه دیدم دست به قنوت باز کرد!
ماتم برد. حمزه سیزده ساله داشت مثل یک پیر عابد و زاهد نماز شب میخواند از خودم حسابی خجالت کشیدم که رفیقم این طور در برابر خدا تضرع میکند و من در خواب ناز بودم؛ او همیشه چند پله از من جلوتر بود....
حمزه پسر فرزی بود؛ شکست در قاموس لغاتش جایی نداشت به هرکاری دست میزد آن قدر خوب انجامش میداد که همه انگشت به دهان میماندند توی درس هم نخبه بود.
رشته اش ریاضی بود و امتحان سراسری هم در پیش با هزار مکافات خودمان را قاطی بسیجی ها کردیم و رفتیم جبهه وقتی از جبهه برمی گشتیم با رزمنده ها امتحان میدادیم یک بار امتحان فیزیک داشتیم؛ امتحان سختی بود با دیدن سؤالها دست و پایم را گم کردم؛ نگاهی به حمزه انداختم مثل همیشه سرش توی برگه بود و مشغول حساب و کاغذ کتاب سعی کردم هر چیزی را یادم داده روی کاغذ پیاده کنم؛
توی حال و هوای خودم بودم که یکهو دیدم حمزه مراقب را صدا کرد و با صلابت خاصی که همیشه در صدایش موج میزد گفت: «آقا من مطمئنم این سؤال غلطه!
اول کسی اعتنا نکرد اما او آن قدر با متانت و احترام شکایتش را اعلام کرد که یکی از کارشناسان آموزشی سر جلسه امتحان حاضر شد و بعد از کمی من و من کردن تایید کرد که سؤال اشکال دارد چون امتحان سراسری بود امتیاز سؤال را به همه دانش آموزان دادند و حمزه هم نمره بیست کلاس را از آن خود کرد.
وقتی از کلاس بیرون آمدیم با دست زدم پشت کمرش و گفتم رفیق زرنگ خودمی» هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه ام مانده...
✍سمیه همتپور
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
#شهید_بهمنش
@defae_moghadas2
❣
❣آخرین مرخصی
آخرین بار که به مرخصی آمده بود مادر برایش میوه گذاشته بود، اما او نخورده بود!
اصرار مادر را که میبیند میگوید مادر!
تو فکر میکنی توی جبهه ما گرسنه میمانیم؟
مادر میگوید نه پسرم من فقط دوست دارم کمی میوه بخوری، ولی باز او از خوردن امتناع میکند و بعد هم به برای شرکت در عملیات کربلای پنج به جبهه برمیگردد!
چند روزی قبل از عملیات او که دلش برای شهادت پر میکشید با خود فکر میکند که نکند مادر بابت میوه نخوردن آن روزش دلگیر باشد و دلگیری مادر مانع از شهادتش شود!
دست بکار میشود و از فرمانده اجازه میگیرد و به شهر میرود و به مادر تلفن میزند و بابت میوه نخوردن آن روزش از مادر عذرخواهی میکند و طلب حلالیت میکند؛
وقتی خیالش از بخشش و حلالیت مادر راحت میشود وارد عملیات میشود و با بمب شیمیایی دشمن بدنش غرق تاول میشود و بعداز چند روز بر اثر شدت جراحات به آرزوی خودش میرسد و روحش در جوار رحمت الهی آرام میگیرد.
«به روایت مادر شهید عبدالحمید تقیزاده بهبهانی»
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣شهید
شهید که باشی دیگه گمنامی مفهومی ندارد و حتی اگه در میون غار و بالای کوهی هم باشی مشتاقان برای زیارتت هجوم میارند و این یعنی اوج شهرت و خوشنامی
@defae_moghadas2
❣
❣ شهیدی که امروز را به وضوح دید و هشدار داد.
از وصیت نامه شهید محمد رضا آزادی
🔹 نکند خدای ناکرده با سر برهنه یا حجاب بد به خیابان بیایید.
پیام شهیدان برای امروز جامعه ماست
@defae_moghadas2
🍂
❣ بوی ناب
گلاب تازه 3⃣
روایتی از شهید حمزه بهمنش
به روایت بهنام طمیمیان
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
🔹 خانه بهمنش نزدیکتر از خانه ما به مسجد بود برای همین هر شب موقع نماز من میرفتم دنبال حمزه ولی برای نماز جمعه او می آمد دنبال من این طوری هم با هم بودیم و هم مقید میشدیم که هر وعده نماز را مسجد اقامه کنیم و نماز جمعه مان هم ترک نشود.
یک شب تابستانی در سال هزار و سیصد و شصت و چهار، حمزه آمد دنبالم تا برای کاری به بازار برویم هرچه تعارف کردم داخل شود قبول نکرد گفت که دیر شده اگر بیایم داخل مادرت پذیرایی میکند و زشت است قبول نکنیم آن وقت به کارمان نمیرسیم پذیرفتم و قرار شد او دم در بایستد تا من در چشم به هم زدنی مهیا شوم طولی نکشید که خودم را رساندم دم در دیدم حمزه دو دستش را روی صورت گذاشته وهای های گریه میکند؛ انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته .بودند به زحمت آب دهنم را قورت دادم و با نگرانی پرسیدم چراگریه
می کنی؟ چیزی شده؟ کسی بهت چیزی گفته؟ جوابی نداد بدو بدو خیابان را بالا و پایین کردم تا بلکه دلیل ناراحتیاش را پیدا کنم ولی خبری نبود نفس زنان برگشتم در خانه خشمم را ریختم توی دستهایم و شانههای استخوانی حمزه را تکان دادم و گفتم «حمزه حرف بزن چی شده آخه؟ چرا این جورگریه میکنی؟» لبهایش خشک و رنگش پریده بود. اشکهایش را پاک کردم و با بغض :گفتم تو رو خدا حرف بزن جون به لب شدم. دلش به حالم سوخت در حالی که عرق از چهارستون بدنش میریخت؛ با صدایی بریده بریده: گفت این همسایه روبه رویی تون این خانومه..... با یه وضع بدی اومد دم در...
✍سمیه همتپور
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
#شهید_بهمنش
@defae_moghadas2
❣
❣سربریده بر نیزه
تقدیم به دختران سردار شهید عبدالله اسکندری
گفتم:
دخترم؛ تو معنی سر بریده بر نیزه را میفهمی؟
گفت:
قبلاً فقط شنیده بودم، اما وقتی سر پدر بر نیزه دیدم فهمیدم!!
گفتم:
مگر سر پدرت بر بالای نیزه رفت؟
گفت:
آری سر پدرم بدست قومی اشقیا بنام داعش بریده و بر بالای نی رفت!!
گفتم:
جرمش چه بود؟
گفت:
دفاع از حریم رسولالله!!
دفاع از حرم بانو زینب کبری!!
دفاع از حرم دختر سه ساله امام حسین رقیه خاتون!!
گفتم:
لابد این خاصیت دفاع از بانو زینب کبری است که هرکه از او دفاع کند سرش جدا و بر نیزه کنند!!
گفت:
آری همانطور که در کربلا سر ۷۲ تن به همین جرم جدا و بر بالای نیزه رفت!!
گفتم:
آیا بدنش پایمال سم ستوران نشد؟
گفت:
چرا!! بدنش پایمال غول آهنینی بنام تانک بدتر از سم ستوران شد!!
گفتم:
این هم از خصوصیات دیگر شهدای دفاع از اهلبیت رسولالله است!!
گفتم:
بدنش بیکفن در بیابان نماند؟
گفت:
چرا!! چند سال بدنش بیکفن در بیابان بود!!
گفتم:
پس. قطعاً پدرت هم از شهدای کربلاست!!
گفت:
همه افتخار ما همین است!!!
گفتم:
نام پدرت چه بود؟
گفت:
سردار شهید عبدالله اسکندری
ارواح پاک و مطهر همه شهدای حرم خصوصاً شهید بیسر سردار شهید عبدالله اسکندری گرامی باد.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤 #نماهنگ زیبای «دخـتر ایـران»✌🏼 با صدای حاجعبدالرضا #هلالی و کربلاییسجاد #محمدی تقدیم نگاهتان👇
🌺 ولادت #حضرت_معصومه و #روز_دختر مبارک ❣️
التماس دعا
❣ در آخرین اعزام به سوریه
با جعبه شیرینی و لباس رزم به خانه آمد
چای و شیرینی خوردیم و داخل اتاق رفت.
لحظاتی بعد صدا زد فاطمه، عزیز، یک لحظه
بیا.
داخل اتاق رفتم. لباسش را پوشیده بود تا
وارد شدم چرخی زد و پرسید:
خوشگل شدم؟
به نظرت خدا منو می پسنده؟
بله آقا می پسنده.
یعنی فاطمه خدا منو میخره؟
من به شوخی گرفتم و حسن جدی حرف زد.
در پایان سخنانش گفت: فاطمه، برایم
فقط یک آرزو مانده که دوست داشتم به
آن هم برسم.
پرسیدم چه آرزویی حسن جان؟
این که مهلا میوه دلم را در چادر ببینم.
سریع آرزوی حسن را با مادرم در میان گذاشتم
دقایقی بعد مادرم آمد مهلا را به خانه خود برد.
بعد از ساعتی درب منزل را زدند. حسن باز کرد.
فریاد شوق به قدری بلند بود که به سمت حیاط
دویدم.
مهلا چادر سر کرده بود.
گفت دیگر هیچ آرزویی ندارم
تو را فاطمه جانم و مهلا میوه دلم و
علی مرد خانه ام را به خدای مهربان
می سپارم.
منبع : کتاب درعا
خاطرات شهید بزرگوار مدافع حرم حسن غفاری
به قلم: هاجر پورواجد
🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂
سال ۱۳۹۴ که حسن غفاری عزیز
به شهادت رسید...
میوه دل اش ۶ ساله
و مرد خانه اش یک سال و نیمه
بودند.
میلاد باسعادت خانم فاطمه معصومه
و روز دختر را به
مهلا میوه دل بابا حسن
حنانه و ملیکا گنجشک های بابا مرتضی
و تمامی دختران ایران زمین
تبریک عرض می کنم.
@defae_moghadas2
🍂