❣دوربین مخفی اون روزها
خاطرهای از شهید سید رحیم صباحی:
سیدرحیم فردی خوش روح و با اخلاق و کمی کم رو بود. در پذیرش سپاه پاسداران بهبهان مشغول به کار بود.
من برای گزینش وارد پذیرش سپاه بهبهان شدم. سید رحیم صبایی من را کناری برد و فرمهایی را برایم پر کرد. سوالاتی از من پرسید. وقتی کارش تمام شد به من گفت کرم نسب خوب حواست جمع باشه و اگر در سطح شهر کوچکترین کار کردی حتی اگر آب دهنت را بندازی به ما اطلاع میدن. همه جا مامور داریم و زیر نظری تا جواب پذیرشت برسه.
یک روز با موتور درون شهر دور میزدم. خواستم آب دهنم را در حال رانندگی با موتور بیرون بیندازم یاد تذکر سید رحیم صباحی افتادم که گفت همه جا تحت نظر هستی. من هم آب دهنم را در دهانم نگهداری کردم تا یک جای خلوت پیدا کردم، خوب دور و برم را نگاه کردم و بعد بیرون ریختم.
بعداً فهمیدم بچه های محل به سید رحیم گفته بودند که من را بترساند. آخه من خیلی پسر شلوغ و شوخی بودم. سید رحیم در فاو عملیات والفجر 8 به جمع دوستان آسمانیش پیوست یادش گرامی باد.
راوی: حسین کرم نسب
#سید_رحیم_صباحی
#پاسداران
@defae_moghadas2
❣
❣ادامه عملیات کربلای 5 بود. حاجمحمـد دنبال من آمد و گفت: بیا بریم گتوند کار دارم.
من رانندگی میکردم. حاجمحمـد خسته از روزهای سخت عملیات، حرفی نمیزد و به مسیر جلو خیره شده بود. انگار به چیزی فکر میکرد. من هم چیزی نمیگفتم. آمدیم اهواز، از میدان چهار شیر که رد شدیم. حاجمحمـد سکوتش را شکست و بیمقدمه گفت: عبدالله من دو تا آرزو از خدا دارم، دعا کن که خدا بهم بده!
گفتم: چیا؟
گفت: دوست دارم سال دیگه باز برم حج واجب و خانه خدا را زیارت کنم، بعدش بیام و شهید بشم!
با خودم گفتم تو چه فکرهایی است حاجمحمـد. گفتم: انشاالله که هر چی خیر است پیش میاد!
وقتی سال بعد برای بار دوم به حج واجب رفت، گفتم این از آرزوی اولش. وقتی هم سال بعدش در آخرین روزهای جنگ شهید شد، با خودم گفتم: این هم اجابت آرزوی دومش!
#سردارشهید حاج محمد ابراهیمی
#شهدای_فارس
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی
🌷چند روز به عید غدیر مانده بود، کارها زیاد بود، من هم باید به مأموریت می رفتم. حاج علی شروع کرد به اصرار که من باید به منطقه بروم. گفتم نمی شود، کارهای اینجا می ماند. بغض گلویش را گرفت. گفت: حاج آقا، به جدت قسم اگر اجازه بدهی من بروم، اگر شهید شدم که حتماً هم شهید می شوم، بدون شما وارد بهشت نمی شوم!
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و اشک از چشم هایش روی صورتش سرازیر شد. دلم سوخت.گفتم: برو، ان شاالله به سلامت!
شب عید غدیر بود. خوابش را دیدم. روی یک صندلی نشسته بود و نهج البلاغه می خواند. گفتم چرا اینجا نشسته ای، گفت منتظر شما هستم تا به قولم وفا کنم.
از خواب پریدم. فهمیدم شهید شده است.
ترکش به حنجره اش خورده بود.قرآن زيپي كه هميشه همراه ش بود را از جيبش در آوردم. قرآن را باز كردم. با تعجب دیدم خونش به این آيه اي اشاره مي كند: از مؤمنان، مردانی هستند که به آنچه با خدا بر آن پیمان بستندصادقانه وفا کردند، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند [و به شرف شهادت نایل شدند] و برخی از آنان [شهادت را] انتظار می برند و هیچ تغییر و تبدیلی [در پیمانشان] نداده اند![آيه 23 سوره احزاب]
#شهدای_فارس
#شهید_حاج_علی_کسایی
@defae_moghadas2
❣
❣یک سال و چند ماهی از ازدواجم می گذشت بچهدار نشده بودم. در محیط روستا سرزنشها و سوالات زنان محله، قوم و خویشان و نگرانی مادر شوهر تصمیم گرفتیم که به زیارت بی بی حکیمه بنت موسی بن جعفر علیه السلام که از سراسر کشور و حتی خارج از کشور هم زائر دارد و دارای کرامت زیاد می باشد برویم. مادر شوهرم گفت:رفتی بی بی حکیمه بچهدار نشدی؟ خیلی ناراحت شدم و زیاد گریه کردم، شب خواب دیدم زنی با روبند و با لباس عربی به خانهام آمد. لیموی سبزی به من داد و گفت: بیا این لیمو مال خودت به کسی هم نده گفتم: کی هستی؟ گفت اگر عاقل باشی میدانی چه کسی هستم، فردا صبحش نزد یکی از اقوام رفتم و جریان خواب را بیان کردم. گفت بی بی حکیمه به تو فرزند داده. بعداز مدت کوتاهی باردار شدم. بعداز نه ماه و نه روز انتظار پسری بدنیا آمد. اسمش را لشکر نامیدیم ولی او را نگهدار صدا میزدیم. بسیار عزیز و مورد توجه خانواده بود چون بعداز مدتی انتظار به دنیا آمده بود و هدیه الهی بود که در خواب به من داده شده بود. او کم کم بزرگ شد و به امام و انقلاب علاقمند شد و تمام زندگیش شده بود
امام، بسیج و مسجد. او به جبهه رفت و یک بار نیز به شدت مجروح شد. مجددا در عملیات کربلای پنج و در شلمچه شرکت نمود و دیگر نیامد. حتی جسدش و حتی قطعهای از استخوانش، پسرم به هر که هرچه داشتی بخشیدی؛ حتی تیرها هم از پیکرت خون نوشیدند.
راوی: مادر شهید لشکر درهشوری
شهید: لشکردره شوری
تاریخ ولادت:۱۳۴۷
تاریخ شهادت:۱۳۶۵
محل شهادت:شلمچه
نام عملیات:کربلای پنج
@defae_moghadas2
❣
❣قسمتی از وصیت نامه شهید لطفالله فلاح اسلامی:
حافظ ولایت فقیه باشید و امام و رهبرمان را چون نگین انگشتری در میان خود نگهداری کنید. در پشت سر امام حرکت کرده و او را تنها نگذارید که پیروزی شما به امید خدا نزدیک است. شما برادران انجمن های اسلامی علی الخصوص، انجمن اسلامی ميثم تمار، پاسداران گمنام و سربازان واقعی امام زمان ( عج ) و حافظ و نگهبان خون پاک شهدا باشيد و سنگرهای مساجد را محکم نگه داريد. که دشمنان اسلام و انقلاب اسلامی از مساجد و حزب الله وحشت دارند. و فنای خويش را در وحدت و همبستگی شما میبينند. پايدار و استوار باشيد و از هيچ قدرتی جز قدرت الله هراسی نداشته باشيد. سختیها و ناراحتیها را برای حفظ و تداوم اسلام تحمل کنید. ضعف از خود نشان ندهید و پیام رسان خون شهدا باشید و پاسداران واقعی انقلاب اسلامی باشید.
🌷شهید: لطف الله فلاح اسلامی
تاریخ ولادت: ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴
محل شهادت: فاو
نام عملیات: والفجر هشت
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان
🌹نوجوان بود. کنار سفره نشسته بودیم. بچه ها نان ها را تکه تکه می کردند و تکه برشته و خوبش را می خوردند، بقیه را گوشه سفره می گذاشتند. دیدم سید رسول به جای اینکه نان تازه بردارد یا مثل بقیه قسمت خوب نان را بخورد، همان تکه نان ها را می خورد.
گفتم : سید رسول، چرا آن خمیرها را می خوری؟
گفت: می آمدم اینجا، فهمیدم فلان همسایه امروز نان ندارد. من همین تکه نان ها را می خورم، اگر اشکال ندارد آن نان های دست نخورده را ببریم برای آنها!
وقت برگشت، درب خانه آن همسایه رفتیم و به بهانه ای نان را به آنها دادیم.
این اخلاقش در هرچه داشت، نمود داشت. گاهی با کفش نو به مدرسه می رفت، با کفش کهنه برمی گشت!
#شهید_سید_عبدالرسول_سجادیان
@defae_moghadas2
❣
❣ قسمتی از وصیتنامه شهید سید کمال میر:
مادرم بگذار با شهادتم زندگی خاموش را روشن سازم، مادرم، من از بین تمام رنگها، رنگ سرخ را و از بین تمامی گل ها لاله را، و از بین تمامی مرگها، شهادت را پذیرفتم، ای مادر بزرگوارم که چه زحماتی در پای من کشیدی، هیچ وقت فراموش نمیکنم در آخرین لحظات آمدن من به جبهه گفتی:"کمال، مانند مسافری است که شب آمد و سحر می رود، و صبح را به پایان نمی رساند."اما مادر بدان که صبح را با شهید شدنم به پایان رسانیدم.
❣شهید: سید کمال میر
تاریخ ولادت: ۱۳۴۶
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴
محل شهادت: فاو
نام عملیات: والفجر هشت
@defae_moghadas2
❣
❣بدانید با سکوت کردن و نشستن در خانه و گاهی هم سنگ اندازی در راه اسلام به جایی نمیرسید. خوشا به حال آن افرادی که همیشه به فکر اسلام و امام بودهاند و این افراد بدانند که روزی خداوند اجر این زحمتها را میدهد. پدر و مادر عزیزم اگر شما چشمانمان هستید اما امام قلب ماست و بدون چشم می شود زندگی کرد ولی بدون قلب هرگز...
🌷شهید: حیدر زحمتیان
تاریخ ولادت: ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵
محل شهادت:شلمچه
نام عملیات:کربلای پنج
@defae_moghadas2
❣
❣باید بگوییم که این همه سر درگمی که ما در زندگی داریم و این همه انحرافاتی که ما در زندگی و در این حیات چند روزه دچار آن میشویم ناشی از یک چیز است و آن این این است که ما اصلا نمیدانیم چرا به این جهان آمدهایم؟! و چرا خداوند ما را خلق کرده است؟! لذا از شما میخواهم که هرچه بهتر و بیشتر در این باره که چرا خلق شدهایم فکر کنید و در تربیت صحیح و سالم فرزندان خود کوشا باشید. نمازهاتان را در اول وقت و به جماعت به جای بیاورید...
🌷شهید: اسدالله محلی
تاریخ ولادت: ۱۳۴۳
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵
محل شهادت:شلمچه
نام عملیات:کربلای پنج
@defae_moghadas2
❣
❣مبادا از امام فاصله بگیرید و عهدتان را با او بشکنید و دل او را به درد آورید که خدای ناکرده به عذاب دنیوی و اخروی گرفتار میشوید. خدایا یک لحظه مرا به خودم واگذار مکن زیرا انسانی که به تو متصل نباشد شکست میخورد. بارخدایا تو را گواه میگیرم که من با هدفی بس والا و همتی بلند و با عزمی راسخ و قامتی رسا در این راه گام برداشتم و با عشق و ایمان آن را بپذیر، خدایا تو شاهد باش من فقط برای شهادت به جبهه نیامدم من فقط آمدم تا تکلیفم را ادا کنم. برادران همسنگر مسجدیم از شما عزیزان میخواهم راه مرا و دیگر همرزمان مرا ادامه دهید و این دژ مستحکم اسلام و این سنگر عظیم انقلاب را حفظ کنید و راه و هدف مقدس من را دنبال کرده و دنبال رو امام عزیز و مسئولین و یاران با وفای امام باشید و مادرم این نکته را تذکر میدهم که ما نزد شما امانتی بیش نیستیم که چند صباحی به شما سپرده شدهایم و وظیفه یک امانتدار خوب و با وفا این است که امانتش را صحیح و سالم تحویل صاحب اصلیاش دهد و اگر من شهید شدم شما امانتتان را بطور شایسته تحویل صاحب اصلی یعنی خداوند دادهاید و اینجاست که شهادت برای شما جای بسی افتخار است.
🌷شهید: عبدالرسول تابان
تاریخ ولادت: ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵
محل شهادت:شلمچه
نام عملیات:کربلای پنج
@defae_moghadas2
❣
❣من و همسرم آماده می شدیم برای رفتن به حج سال 65. وقتی اسم ما در آمد رضا خیلی خوشحالی می کرد. می گفت:کاش من هم می توانستم به زیارت خانه خدا نائل شوم.
گفتم: مادر، اگر عمر من به حج نرسید، وصیت می کنم شما به جای من مشرف بشوید!
صبح بود ساعت 9، که صدای زنگ در بلند شد. صدای زنگش را می شناختم، رضا بود. در را باز کردم، گفتم مادر چه بی خبر!
توی خودش بود. گفت: نمی دانم. دیشب ساعت ده به آسمان و ستاره ها نگاه می کردم که صدایم زدند. گفتند باید صبح شیراز باشی. ترسیدم گفتم شاید برای شما اتفاقی افتاده است.
دوش گرفت، صبحانه هم خورد و رفت بیرون. ساعت 2 بود. دیدمصدای کف زدن وشادی می آید. رفتم پشت در.رضا بود. گفتم مادر برگ بهشت بهت دادن یا آزادی از جهنم انقدرخوشحالی می کنی. با خنده گفت دوتاش!
اسمم در آمده برای حج!
گفت باید تا ساعت 4، 37 هزارتومان برای ثبت نام ببرم. خودش پنج هزارتومان داشت. من هم دوازده هزاتومان، 20 هزار تومان هم از همسایه قرض کردیم جور شد و رضا سه روز قبل از ما اعزام شد به مکه. سه چهار روز در مکه بودیم که در مسجد الحرام کنار خانه خدا با شهید حاج مهدی زارع دیدیمش و هر روز همان جا می دیدمش.
یک روز گفتم مادر ارزت را چه کار کردی؟
گفت:می خواهم بر گردانم!
گفتم:چرا؟
گفت: حیف است که پول کشورم را اینجا خرج کنم و به اینها بدهم!
گفتم: بده به من!
گفت: نمی دهم.
گفتم ولی من به زور از تو می گیرم!
گفت: پس تو را قسم می دم رنگی نخری!
گفتم: رنگی چیه؟
گفت: تلوزیون رنگی. هیچ چیز هم برای خودت و خانواده نخر.به جاش بده پیراهن، زیر پیراهن وتسبیح تا ببرم جبهه برای رزمنده ها!
گفتم: باشه.
ارز را گرفتم و چیزهایی را که خواسته بود برایش خریدم. البته یک بار او را به خودم به بازار بردم. تا پایش را از اتوبوس پائین گذاشت، حالش دگرگون شد. چند ساعتی طول کشید تا به حال خودش برگردد. وقتی حالش به جا آمد گفت: مادر چرا من را از خدایم جدا کردید!
روز بعد رفتم همان محل قرار همیشگی. خیلی غمگین و توی خودش بود. گفتم:مادر چی شده، چرا ناراحتی؟
نگاهش رفت سمت خانه خدا. گفت: دیشب همین جا نشسته بودم. آقا رسول الله (ص) آمد کنارم، دو نوزاد را در آغوشم گذاشت و فرمود یکی برای خودت، دیگری برای خواهرت. خم شدم تا نوزاد خودم را ببوسم. آقا فرمود: این آمده است، شما دست و پایت را جمع کن باید بروی!
گفت: مادر تعبیرش چیست؟
گفتم ان شاالله خیر است.
اما به هتل که رسیدم اشکم جاری شد. هر کس می دانست تعبیر این خواب چیست.
حاج رضا سه روز زودتر از ما برگشت. وقتی برگشت متوجه شدیم هم خانم رضا باردار است وهم خواهرش. فرزندش زینب بعد از شهادت حاج رضا دنیا آمد.
☝🏻️راوی مادر شهید
🌾🌾🌷🌾🌾
هدیه به شهید حاج محمدرضا جوانمردی صلوات- شهدای فارس
↘️
تولد: 1343- شیراز
سمت: مسئول محور اطلاعات لشکر المهدی(عج)
شهادت: 21/10/1365- شلمچه، کربلای5
@defae_moghadas2
❣