❣ساعاتی تا آغاز عملیات قدس 3 باقی مانده بود. مثل همیشه دوربینی روی دوش و دوربینی در دست داشتم و از بچه ها فیلم و عکس می گرفتم. یک لحظه علی جان را دیدم، بیسیم به دوش پیش من آمد و پس از احوال پرسی گفت: «جعفر یک عکس تکی قشنگ از من بگیر!»
دوربین را که آماده می کردم گفت: «احتمال برگشتم از این عملیات کم است، عکسی بگیر که بماند. »
گفتم: « این چه حرفیه! تو که تو عملیات های زیادی بود، سالم هم برگشتی! چطور اینقدر از شهادت خودت مطمئنی؟»
گفت: « این عملیات فرق می کند. »
با تمام تجهیزات و وسایل از او عکس تکی گرفتم. ساعتی بعد به آرزویش رسید و چهار سال بعد جنازه اش برگشت.
🌾🌷🌾
هدیه به شهید علی جان براتی صلوات - شهدای فارس
↘️
تولد: 3/1/1342 در روستاي دهبرم – فیروز آباد
شهادت: 20/4/1364 – عملیات قدس 3
تفحص: 16/8/1369
@defae_moghadas2
❣
❣شهید: حیدر علی زاده
تاریخ تولد: ۱۳۴۶٫۱۰٫۳
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵٫۱۰٫۳۰
محل شهادت: شلمچه
عملیات: کربلای ۵
محل آرامگاه: گلزار شهدای شوشتر
@defae_moghadas2
❣
❣نوجوانی پر شور و مهربان بود!
فرزند آخر خانواده ، دُردانهی مادر و بسیار دوست داشتنی.
در روستای قل رومزی از توابع شوشتر زندگی میکرد.
در کشاورزی دست راست پدر بود، جنگ که شروع شد زمزمهی رفتن به جبهه از او مدام شنیده میشد، اما مادر راضی به رفتنش نبود.
هنوز به سن قانونی نرسیده بود و بدون اجازهی پدر و مادر امکان رفتن به جبهه را نداشت.
اما او که حالا دیگر تمام فکر و ذهنش رفتن به جبهه و دفاع از خاک و ناموسش شده بود، از پایگاه بسیج همان جا دست به کار شد تا به روش خودش رسالتش را جامهی عمل بپوشاند.
با همان سن کم، تمام آموزشهای نظامی لازم را یکی پس از دیگری با اشتیاق فرا گرفت و بسیار در یادگیری فنون نظامی و استفاده از ابزارهای نظامی خِبره شده بود،
اما به آن هم بسنده نکرد و در کنار دوستان بسیجیاش مدام به روستاهای اطراف میرفت تا کمک های مردمی را برای رساندن به دست رزمندگان جمع آوری کند، تمام وقتش را صرف این امور میکرد آن قدر که دیگر وقتی برای رفتن به مدرسه نمانده بود، پس در پایهی هشتم درس و مدرسه را رها کرد. او آن قدر میل رفتن به جبهه را داشت که حتی بارها با استفاده از شناسنامهی خواهر بزرگترش و دست کاری در آن سعی میکرد خود را بزرگتر از سن واقعیاش نشان دهد و اعزام به جبهه شود اما قلب مادر راضی به رفتن فرزند نبود، پس این راه هم چاره ساز نبود.
تا آنکه زمان گذشت و نزدیک به سن قانونی رسید. برای رفتن سر از پا نمیشناخت.
نزد مادر رفت، دستش را بوسید و گفت؛
مادرجان حالا دیگر راضی شو به رفتنم که خون من رنگین تر از خون رزمندگان دیگر نیست،
آن نوجوان پر شور و هیجان روستایی حالا دیگر به مرد بزرگی تبدیل شده بود که آرمان های والایی داشت.
مادر که دید دیگر نمیتواند جلوی رفتنش را بگیرد راضی شد به رضای پروردگار و با دعای خیر مادرانه اش او را بدرقه کرد.
او رفت تا حماسه ساز یک رشادت دلیرانه باشد چرا که هیچ چیز دیگر نمی توانست پای رفتنش را بند کند.
حتی نگاه ملتمسانهی مادر !
حتی پدر پیری که برای انجام کارهای سخت کشاورزی تنها میماند !
حتی اشکهای خواهری که حالا دیگر تمام جانش شده بود برادر !
و حتی انگشتر نامزدی که در دست داشت !
آری ! او ((. شهید حیدر علیزاده ))
بود ، مردی از دیار غیرت .
@defae_moghadas2
❣
❣شعری در وصف ((شهید حیدر علیزاده))
از شهدای کربلای پنج شلمچه
از زبان شاعر خوش نام خوزستانی
جناب آقای غلامحسین قل رومزی از بستگان شهید .
شهیدی از تبار آن دلیران
از آن نام آوران عشق و ایمان
از آن یاران نیک عهد دوران
و آن فرزند خاک پاک ایران
از آنی که شهادت عشق او بود
شهید کربلا سرمشق او بود
از آن که نام نیکش افتخار است
نشانی از غرور و اقتدار است
همان که عاشق خاک وطن بود
همیشه جان نثار هم وطن بود
شهید حیدر، جوان نیک و خوشنام
همان دریا دلی که رفته ناکام
همان که خنده رو و مهربان بود
ز خوش رویی درون جسم و جان بود
دلش آکنده از نور خدا بود
و با حق و حقیقت آشنا بود
همان حیدر که بودش اهل ایمان
ز بهر میهنش بگذشته از جان
علیزاده همانا شهرت او
به خاطر مانده نام و عزت او
گرامی میشماریم یاد او را
و حمدی میفرستیم آن نکو را
@defae_moghadas2
❣
حاج صادق آهنگراناهنگران کارون 2 (1).mp3
زمان:
حجم:
21.75M
🔴 حاج صادق آهنگران
میان خاک سراز آسمان در آوردیم
شاعر : سعید بیابانکی
بازنشر این اجرای بسیار زیبا به یاد شهدای مفقودالاثر
و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم وزبان درآوردیم
❣سالها پیش، شبی در روستای قل رومزی از توابع شوشتر، مادری با کمک دخترش در حال دوختن لحاف دامادی پسر جوانش بود و با هر کوکی که به آن لحاف میزد مثل هر مادری از فکر دامادی پسرش قند در دلش آب میشد.
اما پسر که چند روزی برای کمک به پدر پیرش در انجام کارهای کشاورزی به مرخصی آمده بود، می خواست که هر طور شده قبل از رفتن از مادر حلالیت بطلبد.
او میدانست که جان مادر به جان او بسته است ، مانده بود که چطور خواسته اش را بگوید که دل مادر آشوب نشود اما بالاخره بعد از گپ و گفت های مادرپسری دل به دریا زد و
همان طور که داشت برای خواب آماده میشد، از آن جایی که نمی توانست در چشمان مادر نگاه کند، رواندازش را روی صورتش کشید و گفت ؛ مادر شیرت را حلالم کن !
مادر که نمیدانست پسرش در خط مقدم جبهه مشغول به کار است، دست از دوختن کشید و با نگرانی پرسید ؛ چرا این حرف را میزنی پسرم ، مگر جایی که خدمت میکنی خطرناک است ؟
او گفت ؛ نه مادر جایی که من هستم امن است اما بالاخره من در جبهه هستم و ما در حال جنگ هستیم و تو باید مرا حلال کنی.
و بعد گفت راستی مادر جان به نظر تو شهادت بهتر است یا اسارت؟
مادر گفت ؛ پسرم انشاالله که تو سلامت برمیگردی اما معلوم است که اسارت بهتر است چون حداقل خیال آدم راحت است که فرزندش زنده است و بالاخره روزی به وطن برمی گردد.
اما او گفت؛ نگو مادر جان ، نگو که من اصلا تحمل اسارت و دور بودن از شما را ندارم و اگر قرار است اتفاقی برای من بیوفتد از خدا میخواهم که فقط شهادت را نصیبم کند.
آن شب ، جوانی رشید و پاکدامن با سوال و جواب کردن های زیرکانه و غیر مستقیم از مادر حلالیت طلبید و خیالش راحت شد.
چرا که از همان روز اول که اعزام به جبهه شده بود بزرگترین آرزویش رویای شیرین شهادت بود ،
رویایی که بالاخره در عملیات کربلای پنج شلمچه به حقیقت پیوست
آری او (( شهید حیدر علیزاده )) بود.
مردی از دیار غیرت
@defae_moghadas2
❣
❣چون هدف بزرگ و مسئولیتی که به دوش امت ما افتاده و انتظاری که محرومان دنیا از انقلاب ما دارند، عظیم میباشد سختی، دوری، کمبود، نارسایی، و سایر عوامل طبیعی است و ما باید صبر و استقامت را از رسول الله (ص) و امامان معصوم (ع) بیاموزیم، زیرا آنان به وعده خداوند ایمان و یقین کامل داشتهاند.خداوندا انقلاب ما را تا پیوند آن با انقلاب جهانی حضرت مهدی (عج) مستدام بدار...
«قسمتی از وصیتنامه سردار شهید حبیبالله شمایلی جانشین لشکر ولیعصر»
🌷سردار شهید: حبیب الله شمایلی
تاریخ ولادت: ۱۳۳۳
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۷
محل شهادت:شلمچه
نام عملیات:کربلای پنج
@defae_moghadas2
❣
❣۱۸ ساله بود، در حال گذراندن دوره آموزشی نظامی در پادگان ۱۵ خرداد اصفهان . اما او که از سالها قبل به عنوان یک نوجوان بسیجی در مرکز بسیج شهرستان شوشتر آموزشهای لازم را دیده بود و به مهارتهای بالایی دست پیدا کرده بود خیلی زود مورد توجه فرماندهان پادگان قرار گرفت .
او یک جوان روستایی بسیار ورزیده و چالاک بود با نیروی بدنی کاملاً آماده.
چنان شهامتی در ژرفای وجودش موج میزد که باعث میشد علاوه بر تجربیات قبلیش آموزشهای جدید نظامی را به سرعت فرا بگیرد و طی سه ماهه دوره ی آموزشی به یک نیروی بسیار آماده و با تجربه تبدیل شود.
چند وقتی بود که از زادگاهش دور بود و بسیار دلتنگ خانواده.
با علی برادر بزرگترش تماس گرفت و از او خواست برای دیدارش به اصفهان برود،
او که بی تاب برادر بود بلافاصله به سوی اصفهان حرکت کرد.
دیدارها تازه گشت و هر دو برادر دلشان کمی آرام گرفت، علی اصرار داشت که او را چند ساعتی برای گردش به سطح شهر ببرد تا کمی خستگی از تن به در کند.
از برادر اصرار و از او انکار،
میگفت به جای همین چند ساعت مرخصی میتوانم اینجا کارهای زیادی انجام دهم.
فرمانده پادگان از آمدن برادر بزرگتر مطلع شد، او را نزد خود فراخواند و از او خواست تا برادر را راضی کند که همان جا در پادگان بماند و دوران خدمتش را همان جا به پایان برساند، چرا که او حالا دیگر به یک نیروی بسیار مجرب برای آموزش سربازان دیگر تبدیل شده بود.
سربازی پرتوان و با انگیزه که نه بر اساس وظیفه بلکه بر پایه غیرت و تعهدش انجام وظیفه میکرد و به خاطر خلق و خوی گرم و با مرام جنوبی اش حالا دیگر مورد توجه مقامات عالی رتبه پادگان هم قرار گرفته بود.
او میگفت مرکز جنگ در خوزستان است، من باید به خوزستان برگردم چون کار اصلی من آنجاست او علاوه بر جنگ دغدغه پدر پیرش را داشت که کشاورزی دیگر برایش سخت و طاقت فرسا شده بود.
میگفت من باید همزمان دو جبهه مهم را اداره کنم یکی جبهه جنگ و دفاع از خاک و ناموس و دیگری جبهه اکرام پدر و مادر.
در نهایت راضی به ماندن نشد که نشد و رفت به زادگاهش تا با وجود سن کمش بزرگ مردی باشد حماسه ساز و تاثیرگذار همان که بالاخره در سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ شلمچه به شهادت رسید و روسفید هر دو جبهه شد.
او آنقدر مورد توجه مقامات پادگان قرار گرفته بود که حتی چند روز بعد از شهادتش عدهای از اصفهان به نمایندگی از فرمانده پادگان برای بازگرداندن او به خوزستان آمدند تا از خانوادهاش بخواهند او را راضی کند که به اصفهان برگردد اما آنها دیر آمده بودند چرا که حالا دیگر او را با نام شهید خطاب میکردند،
(( شهید حیدر علیزاده ))
اولین شهید ساکن در روستای قل رومزی از توابع شوشتر ،
مردی از دیار غیرت
@defae_moghadas2
❣
❣بعد از شهادتش پسری پیش ما آمد و تعریف کرد: مدتی بود به مدرسه نمی رفتم. یک روز مجید به دیدن من آمد و با لحنی دلسوزانه علت اینکه به مدرسه نمی روم را پرسید.
برایش توضیح دادم که به علت نداشتن لباس مناسب و فقر و نداری برای تهیه لباس، نتوانستم به مدرسه بروم.
رفت. ساعتی بعد آمد و گفت: با من بیا!
من را به بازار برد و برایم لباسی تهیه کرد.من هم روز بعد به مدرسه برگشتم.
بعد ها فهمیدم، خودش هم آن روز پول نداشته و این پول را قرض گرفته بود که با کار کردن، قرضش را پس داده است.
🌹🌷🌹
هدیه به شهید مجید مرادی صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣انسان با دو بال همت و محبت میتواند سفر خویش را آغاز کند و در این میان معمولا بال همت است که موجب محبت میشود ولی خوشا به حال کسی که محبت موجب همت او در این طریق شود. در موقع تشیع جنازهام دستهایم را از تابوت بیرون بیاورید تا دنیاپرستان ببینند چیزی را با خود نمیبرم.
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷سردار شهید: داوود دانایی
تاریخ ولادت: ۱۳۳۷
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۳
محل شهادت: شلمچه
نام عملیات: کربلای پنج
@defae_moghadas2
❣