❣۱۸ ساله بود، در حال گذراندن دوره آموزشی نظامی در پادگان ۱۵ خرداد اصفهان . اما او که از سالها قبل به عنوان یک نوجوان بسیجی در مرکز بسیج شهرستان شوشتر آموزشهای لازم را دیده بود و به مهارتهای بالایی دست پیدا کرده بود خیلی زود مورد توجه فرماندهان پادگان قرار گرفت .
او یک جوان روستایی بسیار ورزیده و چالاک بود با نیروی بدنی کاملاً آماده.
چنان شهامتی در ژرفای وجودش موج میزد که باعث میشد علاوه بر تجربیات قبلیش آموزشهای جدید نظامی را به سرعت فرا بگیرد و طی سه ماهه دوره ی آموزشی به یک نیروی بسیار آماده و با تجربه تبدیل شود.
چند وقتی بود که از زادگاهش دور بود و بسیار دلتنگ خانواده.
با علی برادر بزرگترش تماس گرفت و از او خواست برای دیدارش به اصفهان برود،
او که بی تاب برادر بود بلافاصله به سوی اصفهان حرکت کرد.
دیدارها تازه گشت و هر دو برادر دلشان کمی آرام گرفت، علی اصرار داشت که او را چند ساعتی برای گردش به سطح شهر ببرد تا کمی خستگی از تن به در کند.
از برادر اصرار و از او انکار،
میگفت به جای همین چند ساعت مرخصی میتوانم اینجا کارهای زیادی انجام دهم.
فرمانده پادگان از آمدن برادر بزرگتر مطلع شد، او را نزد خود فراخواند و از او خواست تا برادر را راضی کند که همان جا در پادگان بماند و دوران خدمتش را همان جا به پایان برساند، چرا که او حالا دیگر به یک نیروی بسیار مجرب برای آموزش سربازان دیگر تبدیل شده بود.
سربازی پرتوان و با انگیزه که نه بر اساس وظیفه بلکه بر پایه غیرت و تعهدش انجام وظیفه میکرد و به خاطر خلق و خوی گرم و با مرام جنوبی اش حالا دیگر مورد توجه مقامات عالی رتبه پادگان هم قرار گرفته بود.
او میگفت مرکز جنگ در خوزستان است، من باید به خوزستان برگردم چون کار اصلی من آنجاست او علاوه بر جنگ دغدغه پدر پیرش را داشت که کشاورزی دیگر برایش سخت و طاقت فرسا شده بود.
میگفت من باید همزمان دو جبهه مهم را اداره کنم یکی جبهه جنگ و دفاع از خاک و ناموس و دیگری جبهه اکرام پدر و مادر.
در نهایت راضی به ماندن نشد که نشد و رفت به زادگاهش تا با وجود سن کمش بزرگ مردی باشد حماسه ساز و تاثیرگذار همان که بالاخره در سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ شلمچه به شهادت رسید و روسفید هر دو جبهه شد.
او آنقدر مورد توجه مقامات پادگان قرار گرفته بود که حتی چند روز بعد از شهادتش عدهای از اصفهان به نمایندگی از فرمانده پادگان برای بازگرداندن او به خوزستان آمدند تا از خانوادهاش بخواهند او را راضی کند که به اصفهان برگردد اما آنها دیر آمده بودند چرا که حالا دیگر او را با نام شهید خطاب میکردند،
(( شهید حیدر علیزاده ))
اولین شهید ساکن در روستای قل رومزی از توابع شوشتر ،
مردی از دیار غیرت
@defae_moghadas2
❣
❣بعد از شهادتش پسری پیش ما آمد و تعریف کرد: مدتی بود به مدرسه نمی رفتم. یک روز مجید به دیدن من آمد و با لحنی دلسوزانه علت اینکه به مدرسه نمی روم را پرسید.
برایش توضیح دادم که به علت نداشتن لباس مناسب و فقر و نداری برای تهیه لباس، نتوانستم به مدرسه بروم.
رفت. ساعتی بعد آمد و گفت: با من بیا!
من را به بازار برد و برایم لباسی تهیه کرد.من هم روز بعد به مدرسه برگشتم.
بعد ها فهمیدم، خودش هم آن روز پول نداشته و این پول را قرض گرفته بود که با کار کردن، قرضش را پس داده است.
🌹🌷🌹
هدیه به شهید مجید مرادی صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣انسان با دو بال همت و محبت میتواند سفر خویش را آغاز کند و در این میان معمولا بال همت است که موجب محبت میشود ولی خوشا به حال کسی که محبت موجب همت او در این طریق شود. در موقع تشیع جنازهام دستهایم را از تابوت بیرون بیاورید تا دنیاپرستان ببینند چیزی را با خود نمیبرم.
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷سردار شهید: داوود دانایی
تاریخ ولادت: ۱۳۳۷
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۳
محل شهادت: شلمچه
نام عملیات: کربلای پنج
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان
🌹خبر دادند، یکی از اراذل محل، مزاحم نوامیس مردم شده است. سید رسول رو به من گفت: برو بهش بگو سید رسول کارت داره بیا مسجد!
با تعجب گفتم: من! خندید و گفت: بله!
در آن جمع من از همه کوچکتر بودم.گفتم: سید، من از ش می ترسم!
خود اشرار و اراذل محل هم از او میترسیدند و حساب می بردند و با او در نمیافتادند، من که 15 سالم هم نشده بود، جای خود داشتم. با مهربانی گفت: من اگر به تو می گویم برو به این بگو بیاد، چون میخواهم دل و جرأت پیدا کنی مقابل این ها بایستی؟
دل به دریا زدم و رفتم. جلویش ایستادم. با قلدری گفت: چیه بچه، چی می خواهی؟ گفتم: آسید رسول گفت بیا مسجد!
تا اسم سید رسول را آوردم، رنگ از رخش پرید. نگاهی به من کرد. نگاهی به مسجد و گفت: تو برو، خودم میام! چند دقیقه بعد با ترس جلو سید ایستاده بود و می گفت اشتباه کردم... تکرار نمیشه...
راوی رسول غفاری
#خاطرات_شهدای_فارس
#شهید_سید_عبدالرسول_سجادیان
@defae_moghadas2
❣
❣خاطرات رزمندگان فارس
↩️به روایت سردار احمد عبدالله زاده
⬅️ جاذبه کفش ته سبز!
◀️ رمضان سال ۶۱ بود، عملیات رمضان. همان شب اول عملیات، دژ خودی و دژ عراق شکافته شد تا ماشین های تدارکات و خودروهای زرهی به راحتی در منطقه عبور کنند.
با توجه به حجم زیاد ترددها در همین نقطه و تعداد زیاد جنازه های دشمن، مخصوصأ در پشت دژ عراق به فاصله چهل پنجاه متری و بوی مشمئز کننده آنها، بر روی آنها خاک ریخته شد تا از آزار بوی آنها در امان بمانیم.
بنا به وظیفه، بارها چه با ماشین و چه پای پیاده از این شکاف داخل دژ دشمن گذشته و قدم در این جاده گذاشته بودم.
حسی موهومی مرا وا می داشت تا با دقت تمام جزییات جاده را به خاطر بسپارم و آن را بارها مرور کنم. تا اینکه یک لنگه کفش ته سبز توجه من را به خودش معطوف کرد. با کشش عجیبی من را به خود می خواند. پیش خودم شرط کردم تا در اولین فرصت به سمت آن بروم و راز آن را متوجه شوم.(چون سربازان عراقی همه پوتین به پا داشتند، اما بعضا بچه بسیجی ها برای راحتی از این نوع کفش ها می پوشیدند.)
صبح روز سوم عملیات بود .به اتفاق شهید احمد قناعتی که پیک من بود، به سمت جاده پیاده راه افتادیم. یک بار دیگر جاذبه کفش ته سبز که کنار سیم خاردارهای فرشی تخریب شده افتاده بود، مرا به سمت خود کشید.
به آرامی و با احتیاط به آن نزدیک شدم.داد احمد به هوا بلند شد: نرو... آنجا میدان مینه!
قبل از فریاد او من خودم را به کفش رساندم و با پایم اشاره ای به کفش ته سبز کردم. دیدم سفت است و از جایش تکان نمی خورد!
حدس زدم که حتما کفش در پای یک جنازه که احتمالأ ایرانی هست باشد.
به اتفاق احمد، با سر نیزه دور کفش را خالی کردیم و متوجه شدیم که واقعا جنازه است. با جدیت بیشتری دور آن را خالی کرده و به صورت کامل پیکر مطهر بسیجی را از دل خاک بیرون کشیدیم. تیر کالیبر صورت او را متلاشی کرده بود. با پاک کردن نوشته روی سینه اش متوجه شدم شهید مجید تبری است...
برادرش علی، که راننده بود هم در همان روز اول عملیات، در همین نزدیکی برادرش شهید شده بود.
برادر دیگرشان نیز در همین عملیات زخمی و چهارمین برادر آقا احد را هم خودم چند روز قبل از عملیات دست به سر کرده بود تا حداقل یکی از انها در منطقه نباشد.
⏸ شادی روح شهیدان علی و مجید تبری و برادر دیگر جانباز مرحومشان و شهید احمد قناعتی صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣پاسداری از دین خدا و قرآن عزیز بسته به ریختن خون من و جوانانی همچون من است. پس ای گلولهها و ترکشها بر ما هجوم آورید. ای خدا گواه باش که ما بخاطر تو و به نام تو و برای احیای دین تو به جبهه آمدهایم. پس خدایا ما را ببخش و ما و جوانان این مرز بوم را بر ایمانی قوی استوار و پایدار بدار و انقلاب اسلامی که انقلاب جوانان حزبالله است را از خطر دشمنان مصون بدار...
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷 لالهای از لالهزار بهبهان
🌹شهید: ابوالقاسم دهدارپور
تاریخ ولادت: ۱۳۴۳/۹/۲۵
محل تولد: بهبهان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۶
محل شهادت: شلمچه
نام عملیات: کربلای پنج
علت شهادت: بمباران شیمیایی
مسئولیت: فرمانده گروهان علیاکبر
آرامگاه: گلزار شهدای بهبهان
@defae_moghadas2
❣
❣باید بکوشیم که باطن خود را اصلاح کنیم. آنچه برای ما و شما میماند آن چیزی است که در درون خودمان تحصیل کرده باشیم. باور کنیم خدای تبارک و تعالی حاضر است. باور بکنیم که همه چیز به دست اوست و ما چیزی نیستیم. خدا را شاکریم که نعمت عظیم انقلاب اسلامی را در شرایطی که میرفتیم در گمراهی و تباهی نابود شویم به دست مردی از تبار پیامبر (ص) بر ما عطا فرمود. در این شرایط حساس اسلام را یاری نمایید و هیچ هراسی به دل راه ندهید که یاری خدا و پیروزی نزدیک است. همیشه در راه امام باشید و در هر شرایطی جمهوری اسلامی را یاری نمایید که راه رستگاری در آن است. به امام و انقلاب وفادار باشید و به وظایف شرعی خود عمل کنید...
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷شهید: حسن نوابی
تاریخ ولادت: ۱۳۴۲/۱/۷
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۷
محل شهادت: شلمچه
نام عملیات: کربلای پنج
@defae_moghadas2
❣
🌱دلگیر نباش،
دلٺ ڪه گیر باشد رها نمیشوے
یادت باشـد،{ آزاد بودنـ ،شرط شهادٺـ استـ }✌️
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید💐