eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
همه‌رفیق ۷ شهریور ماه، هفتمین سالگرد آسمانی شدن آقا مصطفی است. همیشه می‌گفتند شهدا مال این زمان نبودند، شهدا فرشتگانی بودند که به بهشت برگشتند، شهدا آسمانی‌هایی بودند که به آسمان برگشتند و... اما حکایت آقا مصطفی با همه فرق می‌کند. لااقل برای من این‌طور بود که آقا مصطفی مال همین دوران بود. آقا مصطفی مثل ما می‌خورد مثل ما می‌پوشید و مثل ما تفریح می‌کرد. شاید تنها فرقش این بود که حواسش به همه چیز بود و هوای همه را داشت. آقا مصطفی از مغازه‌های سر کوچه‌اش خرید می‌کرد. می‌گفت: این بندگان خدا بخاطر ما آمدند در این محل کاسبی زدند اگر ما برویم جای دیگر خرید کنیم نون این‌ها آجر می‌شود. به همین راحتی... رفیقش گفت: چقدر لباست قشنگ است. در جا پیراهن را درآورد و بهش داد. به همین راحتی یک دفتر داشت که تاریخ تولد فک و فامیل و دوست و آشنا را تویش نوشته بود. روز تولد هر کس که می‌رسید برایش یک پیام تبریک می‌فرستاد. به همین راحتی... هر روز به پدر و مادرش سر می‌زد و کارهایشان را می‌کرد. بقیه خواهر و برادرها هم برای این کار شیفت بندی کرده بود. به همین راحتی... پایه اصلی پیک‌نیک‌ها و گردش‌های شهری و استانی و کشوری فامیل بود و همه را با خودش همراه می‌کرد.‌به همین راحتی... ظاهر آدم‌ها برای آقا مصطفی فرقی نمی‌کرد. هر کس با آقا مصطفی رفیق بود فکر می‌کرد او از همه با مصطفی صمیمی‌تر است. به همین راحتی... بله آقا مصطفی کاملا زمینی بود، مثل همه ما. حالا آقا مصطفی در جمع ما نیست اما کاملا نظاره‌گر ماست. او همه‌رفیق بود و من نارفیق... به زودی دفتر خاطرات آقا مصطفی منتشر می‌شود و شما می‌مانید به خواندن همین خاطرات به همین راحتی... پ.ن: ان‌شاالله اگر در طریق کربلا هستی چند قدمی هم به نیت آقا مصطفی بردار که کربلا رفتن امروز را مدیون او و رفیقش حاج حمید تقوی‌فر هستیم... ✍ علی هاجری @defae_moghada2
❣من با چشمی باز و هدفی مشخص و اراده ای استوار و محکم و جهت حفظ دستاوردهای انقلاب به جبهه اعزام شده‌ام. وصیت می‌کنم که برادران من را هیئتی تربیت کنید و به بسیج بفرستید تا راهم را ادامه دهند. در برابر دستورات ولی فقیه تسلیم محض باشید که همانا اسلام واقعی همان اسلام ولایت فقیه می‌باشد. وصیت می‌کنم که تقوا و نظم را در کارها پیشه کنید که همانا این وصیت مولای متقیان علی بن ابیطالب" ع" می‌باشد. «قسمتی از وصیت‌نامه» 🌷شهید: مهدی سحررو تاریخ ولادت: ۱۳۴۵/۸/۲ تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۴/۲۳ محل شهادت: کوشک نام عملیات: رمضان محل دفن: گلزار شهدای بهبهان @defae_moghadas2
حق‌الناس 🌷مهدی وقتی برای کمک به پدر در مغازه کار می‌کرد هیچ وقت به سمت ترازوی مغازه نمی‌رفت. می‌گفت: می‌ترسم و واهمه دارم نکند ذره‌ای حق‌الناس بر گردنم بیفتد که در آن دنیا نتوانم جوابگو باشم. در بسیج خالصانه خدمت می کرد و نگهبانی می داد. از این کار خسته نبود چون عاشق بود و خودش انتخاب کرده بود. وقتی گرسنه از بسیج به منزل برمی‌گشت؛ در جواب مادر فقط یک کلام می‌گفت:که بیت‌المال است و باید در راه خودش خرج شود. آذوقه حق رزمندگانی است که در خط مقدم جبهه می‌جنگند و باید پول بیت‌المال در همان راه صرف شود..آن موقع سنم کم بود و دست چپ و راست خود را به درستی تشخیص نمی‌دادم ولی او از حجاب می‌گفت و از محسناتش. خیابان ما از چند مغازه تشکیل شده بود و مغازه دیوار به دیوار خانه بود. او چادر مادر را می‌داد که بپوشم و من همین را می‌دانستم که قسمت اعظم چادر را باید جمع کنم و آن را در دست بگیرم و بیرون بروم. و اینقدر آن برایم شیرین بود که هنوز که هنوز است شیرینی حجاب را هم خود می‌چشم و هم دخترانم. خدا کند در روز قیامت شرمنده شهدا نباشیم... راوی: خواهر شهید مهدی سحررو @defae_moghadas2
❣ گوشه ای در تنهايی خودش خلوت کرده بود, نگاهش به دور دستها بود و اشک درون چشمانش حلقه زده بود. کنارش نشستم. هميشه پيش سلام بود. گفتم شايد متوجه من نشده تا آمدم سلام کنم به طرفم برگشت سلام کرد و با لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود مرا در آغوش گرفت. به صورتش خيره شدم و گفتم ببخشيد خلوتت را به هم زدم! گفت ديشب خوابی ديدم تو فکر خواب ديشبم بودم. با تعجب پرسيدم چه خوابی؟ گفت برات ميگم، ولی فعلا پيش خودت باشه قبول کردم! خوابش را برايم تعريف کرد و گفت سليمان, به من قول داده که بياد دنبالم. دستم را گرفت و با هم به درون امام زاده رفتيم و شروع کرد با صدای زيبا و رسايی که داشت روضه خانم حضرت زهرا(س) راخواند. اشک پهنای صورتش را گرفته بود . مدت ها از اين موضوع گذشت. قبل از اينکه از مقر به طرف خط کربلای ۸ حرکت کنيم با شهيد سلمان بذرافشان او را ديدم. برايم دست تکان داد و رفت. خط دشمن را گرفته بودیم يکی از بچه های دسته گروهان سلمان را ديدم. از او جويای حال علی شدم و او با وجودی که اشک درون چشمانش حلقه زده بود گفت با شروع عمليات در محور علی شهيد شد... يادم به خوابی که برايم گفته بود افتاد, خواب حضرت زهرا(س) را دیده بود... 🌷🌾🌷🌾🌷 هدیه به ذاکر اهل بيت شهيد علی زارع صلوات,,شهدای فارس ↘ تولد:۱۳۴۶/۳/۵-فتوح اباد شهادت:۱۳۶۶/۱/۱۸-شلمچه, کربلای ۸ @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید عبدالرسول محمدپور 🌹هر دفعه که از جبهه می آمد می گفت مادر، برو نهضت سواد آموزی اسم بنویس و درس بخوان! به همه اعضاء خانواده هم سفارش می کرد، تا من را برای سواد اموزی تشویق کنند. بلاخره راضی ام کرد. کلاس دوم نهضت که بودم برایش نامه ای نوشتم. دوستانش می گفتند وقتی نامه را با دست خط من دید با خوشحالی نامه را به دوستانش نشان داده و گفته بود: بچه ها بیاید تا برای شما نامه ای را بخوانم که از وجود امام خمینی و برکت این انقلاب نشأت گرفته! بعد هم برای همرزمانش به این مناسبت شیرینی خریده بود و گفته بود خیلی خوشحالم که مادرم برایم نامه می نویسد. آنقدر تشویقم کرد تا من هم با سواد شدم. @defae_moghadas2
❣از خانواده‌ام می‌خواهم که اگر ناراحتی و بدی از من دیده‌اید مرا ببخشید و حلال نمایید و افتخار کنید که فرزندتان در راه خدا شهید شده است. و شاید بعداز عملیات برگشتم و بتوانم خوبی های شما را جبران نمایم. «قسمتی از وصیت‌نامه» 🌷شهید: سید قاسم پولادرگ تاریخ ولادت: ۱۳۴۵/۷/۱۳ تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۱۸ محل شهادت: شیب نیسان نام عملیات: والفجر مقدماتی @defae_moghadas2
❣ نم نم باران بر سر ما باریدن گرفته بود. گردان در محوطه مقر به خط شده بود, به نظر می رسید انتظارها به پایان رسیده بود و باید برای عملیات اماده می شدیم. چشمم افتاد به سید ایاز, نوجوان ۱۶ ساله ای که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. سید ایاز در کودکی دچار بیماری فلج اطفال شده و اثر بیماری هنوز در پای چپش نمود داشت و می لنگید. اما پا به پای نیروها آموزش ها را طی کرده بود تا به عملیات برسد. به فرمان رفتیم سمت خیمه ها تا کوله هایمان را ببندیم. بعد از نماز مغرب و عشا سید با خوشحالی داشت کوله اش را می بست, که یکی از برادران جلو چادر ما امد و سید را صدا زد و گفت فرمانده با شما کار دارد! گویی خود سید هم می دانست چه از او می خواهند. بر افروخته شد. لنگ, لنگان رفت سمت چادر فرمانده. نیم ساعتی طول کشید تا برگشت. صورت سفید و چشمان ابی اش سرخ بود, معلوم بود زیاد گریه کرده است. گفتم سید چی شد؟ قطره, قطره اشک از چشمانش شروع به باریدن کرد. گفت نکنه تو هم فکر می کنی به خاطر مشکل پام نمی تونم توی عملیات باشم! گفت به من میگن باید برای تامین امنیت مقر, همین جا بمونم. گفتم این که خوبه, ثوابش هم کمتر از عملیات نیست! حرفم را قطع کرد و گفت پس شما جای من بمون! ادامه داد بنده خدا من با همین پای معیوبم پا به پای بچه ها در آموزش روزانه و شبانه دویدم که به همه ثابت کنم میشه با همین پای ناقص هم جنگید و اگر خدا قبول کنه و توفیق شهادت پیدا کردم با همین پا به دیدار جدم امام حسین میرم و مطمئنم جدم به پای من ایراد نمیگیره و مورد لطف عنایت خودش قرار میده! باز از خیمه زد بیرون. دنبالش رفتم. رفت سمت سنگر فرماندهی. صدای فرمانده را می شنیدم که می گفت شما باید بمانید و صدای گریه مدام سید که قسم می خورد پا به پای دیگران برود... بلاخره سید, حرف خودش را به کرسی نشاند و با خوشحالی و چشمانی خیس خارج شد. در حالی که دست چپش روی پای چپش بود تا تعادلش حفظ شود و بتواند حرکت کند به سمت من آمد . با دست راست به شانه من زد و گفت:دیدی خدا کمک کرد و راضیشون کردم! سریع به خیمه برگشت و با نشاط خاصی آماده شد. ساعتی بعد در زیر نم نم باران عملیات محرم شروع شد. زمین خیس, حرکت را کند کرده بود و ما به سختی پوتین هایمان را از شل جدا می کردیم تا قدم برداریم اما سید با آن پای پر دردش این راه را می آمد . آتش دشمن سنگین بود و آسمان از منورها روشن. تعدادی مجروح و تعدادی شهید شده بودند. چشمم به سید افتاد. رفتم تا توی حرکت کمکش کنم گفت: ممنون برادر, به فضل خدا مشکلی ندارم! چند قدمی که از من دور شد, خمپاره ای کنارش نشست. دیدم نیم خیز بلند می شود, اما با صورت به زمین می افتاد. سریع به سمتش دویدم... نمی دانم چرا یادم به گودال قتلگاه افتاد و صحنه ای که جد سید, می خواست به کمک نیزه شکسته ها برخیزد و به زمین می افتاد. ترکش به پشت سر, سینه و دو پایش نشسته بود. نزدیکش شدم. شنیدم فقط می گفت یا حسین, یا حسین... و صدایش قطع شد. 📚 منبع سجاده اتش-سید کمال خردمندان 🌹🌹💐🌹🌹 هدیه به نوجوان شهید سید ایاز خردمندان سعدی صلوات,, ↘ تولد:۱۳۴۵-شیراز شهادت:۱۳۶۱/۸/۱۱-عملیات محرم @defae_moghadas2
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣وقتی کارتان گیر می کند فقط امام‌زمان (عج) را فقط به مادرش زهرا (س) صدا کنید... 🎙شهید جاوید عارف عبدالحسین برونسی یک اوستا بناء کم سواد اما صاحب دل والانهاد.... راستی هر کس این بیان شیرین ساده را بشنود جز صفاء و صداقت چه میشنود. 😍😍😍😍 ✨اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ✨ @defae_moghadas2
12.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣شب جمعه است. شهدا را یاد کنید با ذکر فاتحه و صلوات بر محمد و آل محمد. @defae_moghadas2
❣افتخار من این است که در این راه جبهه حق را تشخیص دادم و اگرچه نتوانستم به این جبهه خدمتی بکنم، اما قلبم برایش می‌تپد. این تشخیص را که شکل ‌دهنده حیات، آبرو، شخصیت و انسانیتم است، مدیون امام خمینی هستم؛ چراکه او بود که با احیاء اسلام، جامعه‌ام را از لجن‌زار شیاطین نجات بخشید. اکنون شما را هرچه بیشتر به اجرای فرامین و فتاوای این مرد خدا توصیه می‌کنم؛ که به یقین سعادت دنیا و آخرت زیر سایه او و در امتداد خط اوست. ما این درس را در مکتب نورانی و گلگون حسین''ع''و زینب''س'' آموخته‌ایم؛ و با این دو وسیله بر پهنه گیتی خواهیم نگاشت، که ما دوستدار خمینی هستیم و مشتاق دادن سر و جان و مال در راه ایشان. «قسمتی از وصیت‌نامه» 🌷شهید: منصور ملک پور تاریخ ولادت: ۱۳۳۹/۶/۴ تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۸ محل شهادت: هورالهویزه نام عملیات: خیبر @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید عبدالرسول محمدپور 🌹با عبدالرسول برای زیارت قبور شهدا رفته بودیم. دید در آنجا پایگاه انتقال خون است. رفت و خون اهدا کرد. پرستاری که خون گیری کرده بود برایش آب میوه آورد، نگرفت، روزه بود. وقتی برگشت دیدم زیر لب ذکری می گوید. وقتی به خانه آمدیم گفتم زیر لب چه می گفتی؟ گفت می خواهی بدانی؟ با سر تأئید کردم. گفت: داشتم نذر می کردم سه ماه و ده روز روزه بگیرم، بعد خداوند مرا بپذیرد و شهید شوم. 100 روز روزه گرفت، خداوند هم نذرش را قبول کرد. @defae_moghadas2