eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣امان آمده بود مرخصی. به اتفاق خانواده برای تفریح رفتیم سد درودزن. با امان به آب زدیم، بعد که حسابی آب تنی کردیم، لب آب سد نشستیم تا استراحت کنیم. چشم هایش به موج های آرام آب بود که تا کف پای ما می آمد و بر می گشت. گفت: «می دانی الان ما تو چه منطقه ای هستیم!» گفتم: نه! گفت: «ما در حال آموزش غواصی در منطقه ای هستیم به اسم سد دز!» اولین بار بود که می شنیدم از منطقه می گفت، برای همین تمرکز کردم ببینم چی می گوید ادامه داد:«اما آب آنجا یک فرق اساسی با این آب دارد، آن آب به حدی سرد است که به این راحتی ها کسی نمی تواند سردی آن را تحمل کند!» گفتم: پس شما چطور در آن آب سرد آموزش می بینید؟ گفت: «یکی از بچه ها که صدای زیبایی دارد، لب جایگاه پرش می ایستد و با صدای بلند می خواند "بر لب آبم و از داغ لبت می سوزم!" این را که می گوید، آتشی در قلب ما می افتد که سردی آب دز هم نمی تواند آن را خنک کند. این بیت را می خواند و ما اشک می ریزیم و در آب دز شیرجه می زنیم!» 🌹🌷🌹 هدیه به شهید امان الله عباسی صلوات،، شهدای فارس @defae_moghadas2
❣همیشه و در هر حال مانند زنجیری باشید که یک طرف آن به خدا متصل است. چون یک لحظه از خدا غافل شدن برابر با یک عمر پشیمانیست. «قسمتی از وصیت‌نامه» 🌷 لاله‌ای از لاله‌زار بهبهان 🌹شهید: حسین سالارپور تاریخ ولادت: ۱۳۳۵/۵/۹ تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۷ محل شهادت: فاو نام عملیات: والفجر هشت @defae_moghadas2
❣امان اله که شهید شد برادرش کرامت نگذاشت اسلحه برادرش روی زمین بماند. کرامت در دانشکده کشاورزی علی اباد کمین درس می خواند، بعداز شهادت امان به جبهه اعزام و به عنوان امدادگر در گردان مشغول خدمت شد. من همشهری و هم محلی کرامت بودم. در مرخصی بودم که مادرش به دیدنم آمد، در حالی که بی تابی می کرد، به من گفت اصغر آقا، اگر در جبهه کرامت را دیدید، بگویید مادرتان ناراحت است، اگر امکان دارد برگرد. وقتی به جبهه برگشتم، به پادگان معاد رفتم کرامت را پیدا نکردم. شب عملیات بیت‌المقدس هفت در منطقه شلمچه او را دیدم، امدادگر گردان بود. آن شب من مسئول محور تخریب در کنار مسئول محور لشکر آقای عالی کار بودن. کرامت را به کناری کشیدم و گفتم شما تازه برادرت شهید شده با فرمانده گردان صحبت می کنم، امشب جلو نرو من . فقط یک جمله گفت: من آمده ام که بروم!!! شب رفتند عملیات، فردا صبح یک بسیجی که دوست کرامت بود را دیدم. پرسیدم کرامت را ندیدی؟ گفت: وقتی خط شکسته شد، شهید شد! فهمیدم منظورش از آمده ام بروم چه بود!!! راوی حاج اصغر جلالی 🌹🇮🇷🌹 هدیه به شهید کرامت الله عباسی و برادرش امان الله عباسی صلوات،، شهدای فارس @defae_moghadas2
❣حمد و سپاس بیکران خدای را که به این بنده حقیر مهلت داد تا بتوانم دینم را نسبت به انقلاب ادا نمایم. و وقتی که می‌خواهم بگویم خدایا برای تو جنگیدم خجالت می‌کشم. زیرا که اگر بگویم جان دادم که جان از آن تو بود. و اگر توانستم در برابر کفر قد علم کنم فقط یاری از آن تو بود. اما وقتی به جهاد تو می‌اندیشم می‌‌بینم که نعمتی است از طرف تو. این را هم بگویم که وصیت من همان وصیتی است که دیگر شهدا کرده‌اند. اگر وصیت من را می‌خواهید بروید وصیت شهیدان را بخوانید. «قسمتی از وصیت‌نامه» 🌷 لاله‌ای از لاله‌زار بهبهان 🌹شهید: عبدالله صباغان
تاریخ ولادت: ۱۳۴۷/۱۱/۱
تاریخ شهادت:  ۱۳۶۵/۱۰/۲۷
محل شهادت: شلمچه
نام عملیات: کربلای پنج
@defae_moghadas2
🔷 کربلای تهران بی انصافی است اگر در این ایام ماه صفر و از شهدای مظلوم ۱۷ شهریور، این یاران حقیقی (ع) که به دست جلادان یزید پهلوی به شهادت رسیدند، یادی نکنیم 🔺در روز ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ هزاران نفر از مردم تهران در میدان شهدا (ژاله سابق) به خاک و خون کشیده شدند. شادی ارواح طیبه شهدای عزیز و مظلوم این روز صلوات🌷 ✍"قاسم اکبری"
یک پیمان‌نامه‌‌ی سه نفره‌ی عجیب ⭕️ اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می‌بندیم بر اینکه هر کدام از ما سه نفر به درجه رفیع شهادت نائل آمد دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که از گناهان دو تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند از دو تن دیگر شفاعت نماید. 🔰 هر سه نفر شهید شدند و نیاز به شفاعت یکدیگر پیدا نکردند. ‌@defae_moghadas2
یک روز محمدرضا، علی‌رضا را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا می‌گم در مدرسه چه‌کار می‌کنی.» آن‌ها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و من با شنیدن این حرف کمی نگران شدم. مدتی بعد محمدرضا را کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چه‌کار می‌کنه؟» گفت « با پول ‌توجیبی که بهش میدی، دفتر و مداد برای بچه‌هایی که خانواده‌هایشان فقیر هستند، می‌خره.» @defae_moghadas2
خاطره‌ای از شهید ابوالقاسم دهدارپور یک هفته قبل از شهادتش بود که برای مرخصی به بهبهان اومد. صبح زود بود که به خونه رسید و از من خواست تا برم دنبال خانمش و بیارمش خونه گفتم: داداش، این اول صبحی خوبیت نداره برم در خونشون! اصرار کرد و به خانمش رفتم و اومد. چند دقیقه ای از رفتنشون توی اتاق نگذشته بود که خانمش با ناراحتی از اتاق بیرون زد. گفتم: چرا ناراحتی؟ گفت: ابوالقاسم میگه این آخرین باریه که منو می بینی، این بار که به جبهه برم شهید می شم. اگه می خوای عقدمون رو بهم بزنیم تا تو آزاد باشی، اگه هم قصد جدا شدن از منو نداری و می خوای پام بمونی میشی عروس بهشتیم. تصمیم با خودته میخوام حقی گردنم نباشه، من می رم جبهه و چهل روز دیگه برمیگردم. ابوالقاسم رفت جبهه و بعد از چهل روز، پیکر مطهرش به شهر آمد و روی دستانی مردم تشییع و به خاک سپرده شد. خانمش هم که حاضر به جدایی از او نشد ، ماند؛ به امید اینکه بشه عـروس بهشـتی ابوالقاسم. دو سال بعد از شهـادت ابوالقاسم بود که او نیز دار فانی رو وداع گفت و به شوهر شهیدش پیوست. درست یک هفته قبل از مرگش، خواب ابوالقاسم رو دیده بود که با یک چادر رنگی اومده بود دنبالش و بهش گفته بود: «این چادر رو سرت کن که می خواهم تو رو ببرم پیش خودم.» ✍خواهر شهید ابوالقاسم دهدارپور @defae_moghadas2
❣شهیدی که منافقین چشمهایش را درآوردند و گوش‌هایش را بریدند و بعد شهیدش کردند... دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده. وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش. به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم.» گفتم «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمیگردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما!» 🔸مادر این شهید, نحوه شهادت فرزندش توسط منافقین در عملیات مرصاد را این‌چنین بیان می‌کند: سید مهدی در گردان مسلم لشکر 27 و در منطقه اسلام آباد غرب بود که به شهادت می رسد. منافقین سفّاک چشم هایش را در آورده بودند, گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زنده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده بودند و بدنش را سوزانده بودند.زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم. با شهـداء-تا سیـدالشهـداء🇮🇷 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 @defae_moghadas2
❣ازدواج به سبک شهدا ✍️خواستگاری خانواده شهید از من به صورت سنتی بود. هنگامی که آقا مرتضی به خواستگاری من آمد، 20 سال سن داشت؛ دانشجوی سال سوم مهندسی عمران بود و نه کار مشخصی داشت و نه به سربازی رفته بود. تاکید بر احترام به والدین، دغدغه و پشتکار شهید برای انجام تکالیف الهی از جمله خصوصیاتی بود که باعث شد با اطمینان او را انتخاب کنم. 🍃در آذر ماه 1387 عقد کردیم و مهر ماه 1390، مصادف با شب تولد حضرت معصومه (س) سرِ زندگی مشترکمان رفتیم. آقا مرتضی تفکر معنوی بالایی داشت و خیلی دوست داشت زندگی ساده‌ای را شروع کنیم. او جهیزیه دختر را که یک عُرف بود، به تعبیر هدیه از طرف پدر و مادر عروس می‌دانست و سفارش می‌کرد نباید در این قضیه سختگیری شود. نکته مهمی که بنده هنگام خواستگاری از ایشان دیدم، داشتنِ برنامه و هدف مشخص در زندگی بود. مرتضی دوست داشت شروع زندگی مشترک‌مان همراه با معنویات باشد. حتی شب عروسی‌مان بعد از مراسم عروسی به زیارت شهدای گمنام رفتیم و مناجاتی با شهدا داشت که برایم خیلی جالب بود. با وجود اینکه آن موقع شغل مشخصی نداشت، ولی می‌گفت هر شغلی در آینده داشته باشم هدفم خدمت به اسلام است. ✍شهید مرتضی عبداللهی 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 @defae_moghadas2
لحظاتی همراه با سرداران شهید ارسلان حبیبی شهماروند و زال یوسف پور قسمت اول: از ششم مهرماه سال ۱۳۵۹ در جنگ‌های نامنظم شهید دکتر چمران، تا جنگ تن به تن سوسنگرد، تا رمل‌های سبحانیه‌، تا تپه‌های الله اکبر، تا اسارت شیخ علی اکبر ابوترابی، تا شهادت چمران توی دهلاویه در جبهه حضور داشتم. چند روزی مرخصی گرفتم. کارم تمام شد. مجدداً رفتم برگ اعزام بگیرم. مسئول اعزام گفت: باید بروی پادگان الغدیر آموزش ببینی. گفتم: من جبهه بودم. برگه مرخصی و کارت جبهه نشانش دادم. قبول نکرد. ناچار به پادگان الغدیر رفتم. درب پادگان که رسیدم فکر کردم اشتباه آمده‌ام. از بس که دود باروت و صدای رگبار و های‌هوی مربی‌ها وحشتناک بود. از خط مقدم و جبهه دهلاویه بدتر بود. از آمدنم پشیمان شدم. یک روز ماندم. شب موقع خواب هنوز چشمم گرم نشده بود که از درب آسایشگاه صدای غرش رگبار مسلسل بلند شد. گفتم: خدایا کی هست من را از اینجا نجات بدهد؟ چاره‌ای نداشتم. عجیب گرفتار شده بودم. برای خودم توی جبهه کسی بودم. فرمانده گروهان بودم. حالا در این پادگان گیر افتاده بودم. بقول شهید زال ریشی مشکی داشتم. این ۴۸ ساعت به اندازه یکسال جبهه برایم تمام شد. یکی آنجا بود که خیلی جدی و خشن بود. فکر کنم برادر پاکدل یا پاکزاد بود. آموزش کلاس ساعت ۹ تمام شد. قرار بود مربی دیگری بیاید. رفتم جلو گفتم: من می‌خواهم از آموزش بروم. گفت: کجا؟ گفتم: خونه. با زبان اصفهانی گفت: مگه خونه خالست؟ اگر برادر زال بفهمد پوستت را می‌کَند. سینه خیز می‌بردِت. حرفش نزن که اوضاع چَپِست. با لحجه اصفهانی می‌گفت. منم لُر بودم‌. اعصابم بهم ریخت. یکی گفت: ادامه دارد... ✍عزیز ناصری پبدنی @defae_moghadas2
سردار شهید زال یوسف پور