❣ یک پیماننامهی سه نفرهی عجیب
⭕️ اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان میبندیم بر اینکه هر کدام از ما سه نفر به درجه رفیع شهادت نائل آمد دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که از گناهان دو تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند از دو تن دیگر شفاعت نماید.
🔰 هر سه نفر شهید شدند و نیاز به شفاعت یکدیگر پیدا نکردند.
@defae_moghadas2
❣
یک روز محمدرضا، علیرضا را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا میگم در مدرسه چهکار میکنی.»
آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و من با شنیدن این حرف کمی نگران شدم.
مدتی بعد محمدرضا را کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چهکار میکنه؟»
گفت « با پول توجیبی که بهش میدی، دفتر و مداد برای بچههایی که خانوادههایشان فقیر هستند، میخره.»
#شهید_علیرضا_موحددانش
@defae_moghadas2
❣
❣ خاطرهای از شهید ابوالقاسم دهدارپور
یک هفته قبل از شهادتش بود که برای مرخصی به بهبهان اومد. صبح زود بود که به خونه رسید و از من خواست تا برم دنبال خانمش و بیارمش خونه
گفتم: داداش، این اول صبحی خوبیت نداره برم در خونشون!
اصرار کرد و به خانمش رفتم و اومد.
چند دقیقه ای از رفتنشون توی اتاق نگذشته بود که خانمش با ناراحتی از اتاق بیرون زد.
گفتم: چرا ناراحتی؟
گفت: ابوالقاسم میگه این آخرین باریه که منو می بینی، این بار که به جبهه برم شهید می شم. اگه می خوای عقدمون رو بهم بزنیم تا تو آزاد باشی، اگه هم قصد جدا شدن از منو نداری و می خوای پام بمونی میشی عروس بهشتیم. تصمیم با خودته میخوام حقی گردنم نباشه، من می رم جبهه و چهل روز دیگه برمیگردم.
ابوالقاسم رفت جبهه و بعد از چهل روز، پیکر مطهرش به شهر آمد و روی دستانی مردم تشییع و به خاک سپرده شد.
خانمش هم که حاضر به جدایی از او نشد ، ماند؛ به امید اینکه بشه عـروس بهشـتی ابوالقاسم.
دو سال بعد از شهـادت ابوالقاسم بود که او نیز دار فانی رو وداع گفت و به شوهر شهیدش پیوست.
درست یک هفته قبل از مرگش، خواب ابوالقاسم رو دیده بود که با یک چادر رنگی اومده بود دنبالش و بهش گفته بود: «این چادر رو سرت کن که می خواهم تو رو ببرم پیش خودم.»
✍خواهر شهید ابوالقاسم دهدارپور
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدی که منافقین چشمهایش را درآوردند و گوشهایش را بریدند و بعد شهیدش کردند...
دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده. وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش. به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم.» گفتم «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمیگردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما!»
🔸مادر این شهید, نحوه شهادت فرزندش توسط منافقین در عملیات مرصاد را اینچنین بیان میکند: سید مهدی در گردان مسلم لشکر 27 و در منطقه اسلام آباد غرب بود که به شهادت می رسد. منافقین سفّاک چشم هایش را در آورده بودند, گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زنده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده بودند و بدنش را سوزانده بودند.زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم.
با شهـداء-تا سیـدالشهـداء🇮🇷
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
@defae_moghadas2
❣
❣ازدواج به سبک شهدا
✍️خواستگاری خانواده شهید از من به صورت سنتی بود. هنگامی که آقا مرتضی به خواستگاری من آمد، 20 سال سن داشت؛ دانشجوی سال سوم مهندسی عمران بود و نه کار مشخصی داشت و نه به سربازی رفته بود. تاکید بر احترام به والدین، دغدغه و پشتکار شهید برای انجام تکالیف الهی از جمله خصوصیاتی بود که باعث شد با اطمینان او را انتخاب کنم.
🍃در آذر ماه 1387 عقد کردیم و مهر ماه 1390، مصادف با شب تولد حضرت معصومه (س) سرِ زندگی مشترکمان رفتیم. آقا مرتضی تفکر معنوی بالایی داشت و خیلی دوست داشت زندگی سادهای را شروع کنیم. او جهیزیه دختر را که یک عُرف بود، به تعبیر هدیه از طرف پدر و مادر عروس میدانست و سفارش میکرد نباید در این قضیه سختگیری شود. نکته مهمی که بنده هنگام خواستگاری از ایشان دیدم، داشتنِ برنامه و هدف مشخص در زندگی بود.
مرتضی دوست داشت شروع زندگی مشترکمان همراه با معنویات باشد. حتی شب عروسیمان بعد از مراسم عروسی به زیارت شهدای گمنام رفتیم و مناجاتی با شهدا داشت که برایم خیلی جالب بود. با وجود اینکه آن موقع شغل مشخصی نداشت، ولی میگفت هر شغلی در آینده داشته باشم هدفم خدمت به اسلام است.
✍شهید مرتضی عبداللهی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
@defae_moghadas2
❣
❣لحظاتی همراه با سرداران شهید ارسلان حبیبی شهماروند و زال یوسف پور
قسمت اول:
از ششم مهرماه سال ۱۳۵۹ در جنگهای نامنظم شهید دکتر چمران، تا جنگ تن به تن سوسنگرد، تا رملهای سبحانیه، تا تپههای الله اکبر، تا اسارت شیخ علی اکبر ابوترابی، تا شهادت چمران توی دهلاویه در جبهه حضور داشتم.
چند روزی مرخصی گرفتم. کارم تمام شد. مجدداً رفتم برگ اعزام بگیرم. مسئول اعزام گفت: باید بروی پادگان الغدیر آموزش ببینی. گفتم: من جبهه بودم. برگه مرخصی و کارت جبهه نشانش دادم. قبول نکرد.
ناچار به پادگان الغدیر رفتم. درب پادگان که رسیدم فکر کردم اشتباه آمدهام. از بس که دود باروت و صدای رگبار و هایهوی مربیها وحشتناک بود. از خط مقدم و جبهه دهلاویه بدتر بود. از آمدنم پشیمان شدم. یک روز ماندم. شب موقع خواب هنوز چشمم گرم نشده بود که از درب آسایشگاه صدای غرش رگبار مسلسل بلند شد. گفتم: خدایا کی هست من را از اینجا نجات بدهد؟ چارهای نداشتم. عجیب گرفتار شده بودم. برای خودم توی جبهه کسی بودم. فرمانده گروهان بودم. حالا در این پادگان گیر افتاده بودم. بقول شهید زال ریشی مشکی داشتم. این ۴۸ ساعت به اندازه یکسال جبهه برایم تمام شد. یکی آنجا بود که خیلی جدی و خشن بود. فکر کنم برادر پاکدل یا پاکزاد بود. آموزش کلاس ساعت ۹ تمام شد. قرار بود مربی دیگری بیاید. رفتم جلو گفتم: من میخواهم از آموزش بروم. گفت: کجا؟ گفتم: خونه. با زبان اصفهانی گفت: مگه خونه خالست؟ اگر برادر زال بفهمد پوستت را میکَند. سینه خیز میبردِت. حرفش نزن که اوضاع چَپِست. با لحجه اصفهانی میگفت. منم لُر بودم. اعصابم بهم ریخت. یکی گفت:
ادامه دارد...
✍عزیز ناصری پبدنی
@defae_moghadas2
❣
❣ لحظاتی همراه با سرداران شهید ارسلان حبیبی شهماروند و زال یوسفپور
قسمت دوم:
یکی گفت: آقا برو پیش برادر زال. از خودتان هست. شاید کاری برات بکند. من هم از اسم زال خیلی خوشم میآمد. ولی همه میگفتند: زال بسیار جدی هست. بخاطر جنگ، مدیریتش قوی و سخت گیر است. فکری کردم و گفتم: خدایا به امید تو. بروم نزد برادر زال مشکلم را حل کند. مشکل من این بود که نیاز به آموزش نداشتم. اشتباهی اعزامم کرده بودند. سراغ برادر زال رفتم. خدا شاهد است تا چشمش به من افتاد، جلویم بلند شد. ماشاالله دستهای قوی داشت. دست داد. محکم دستم را فشار داد. لُر غیرت شدم. خودم را محکم نگه داشتم. البته اشک از چشمانم جاری شد. خیلی زور داشت. خودش هم فهمید اذیت شدم. ولی به رویَم نیاورد. بعد گفت: مشکلت چیه؟ کارت جبهه و برگ مرخصیهای قبلی که داشتم را نشانش دادم. حکم فرمانده گروهان و فرمانده ادوات داشتم. نشانش دادم. گفت: شیرپیا «شیرمرد» تو مرد جنگ هستی و ارشد ما. کی اعزامت کرده اینجا؟ عیبی ندارد. حتماً قرار بوده بیای من ببوسمت. بردم سر کلاس آموزش. نمیدانستم میخواهد چکار کند. وقتی باهم رفتیم سمت نیروها، فکر کردم میخواهد تنبیهام کند. به آن مربی که سر کلاس بود گفت: کلاس را آماده کن تا این استاد ناصری صحبت کند. من سرم را پایین انداختم. گفتم: خدایا تواضع تا کجا. من را بگو که فکر کردم الان سینه خیز میبرم. ولی شهید زال تا فهمید که من رزمنده هستم و از خط مقدم آمدهام و اشتباهی از نجفآباد اعزامم کردهاند، اولا که حرص میخورد که چرا چنین اتفاقی افتاده است و یک نیروی سابقه دار و رزمنده را به آموزش اعزام فرستادهاند. دوم اینکه بر من عزت گذاشت. گفت: برادران همه بنشینید تا از خاطرات برادر ناصری بهرهمند شویم. آدم کم رو و خجالتی بودم. ولی شهدا کمکم کردند. در جمع یک گردان سختم بود که صحبت کنم. اما چون برادر یوسف پور امر کرده بود قوت قلب گرفتم. شروع کردم از خاطرات شهیدان چمران، غیور اصلی و علی هاشمی سردار هور گفتم. از زمان سقوط سوسنگرد و باز پس گیری آن گفتم. از هویزه و شهید حسین علمالهدی و درگیریهای جنگ تن بتن داخل شهر سوسنگرد گفتم. این اولین باری بود که میکرفون بدستم گرفته بودم. سردار شهید زال یوسف پور باعث شد تا بنده حقیر از آن تاریخ به بعد جرئت پشت تریبون رفتن را پیدا کنم.
ادامه دارد...
✍عزیز ناصری پبدنی
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده
🌹فرزند اولمان پسر بود. فرزند دوم و سوم هم دختر شد. فرزند چهارم که دختر شد، زخم زبان های اطرافیان شروع شد. در منطقه ما پسر زیاد برای خانواده را خوب و دختر پشت سر هم را خوب نمی دانستند.
حالم از زخم زبان ها گرفته بود. از روی موسی خجالت می کشیدم که باز دختر دار شدم. وقتی آمد، سرم را زیر پتو پنهان کردم که اشکهایم را نبیند.
گفت : چرا گریه می کنی؟
با بغض گفتم: باز هم دختر شد.
با خوشحالی گفت خدا را شکر که باز هم دختر شد. زیر چشمی نگاهش کردم. قنداقه دخترش را روی سر گذاشت و گفت: دیگه نگی دختر بده، دختر رحمت خداست، لطف خداست!
رفتارش را که دیدم، دلم از غم خالی شد، تمام زخم زبان ها را فراموش کردم.
#خاطرات_شهدای_فارس
#شهید_حاج_موسی_رضازاده
@defae_moghadas2
❣
❣ لحظاتی همراه با سرداران شهید ارسلان حبیبی شهماروند و زال یوسفپور
قسمت سوم
این روایتگری برایم از سردار شهید زال یوسفپور ماندگار شاد. اگر امروز به عنوان یک راوی در محافل و دانشگاه یا بین مردم خاطره میگویم، از برکات خون این شهدای والامقام بخصوص سردار با مرام شهید زال است. بعداز روایتگری به داخل دفترش بردم. کلی شوخی با من کرد. گفت: شیر پیا «شیرمرد» شما استاد هستی. اگر نیاز هست به منزل بروی تا همآهنگ کنم. اگر هم به جبهه میروی که یا علی. شما نیاز به آموزش نداری. باتوجه به اینکه همسن نبودیم، ولی احساس کردم که حکم پدر یا برادر بزرگتر از خودم را دارد. از بس محبت کرد. آنقدر مهربان و شجاع و با اقتدار و ولایتمدار و دلسوز بود که شیفتهی اخلاقش شدم. برگه اعزام را دستم داد و با زبان بختیاری گفت: عزیز! سلام به گویَل رزمنده برسون. سی ایما هم دعا کن تا بلکه بتوانم زودتر به خط مقدم بیام. بنا به گفته خودش که باهم صحبت میکردیم آقا رحیم صفوی ازش خواسته بود که به پادگان الغدیر بیاید. به خاطر اهمیت آموزش پادگان الغدیر مهم تر از خط مقدم جبهه بود. چون سردار زال توانایی بالای در امر مدیریت آموزش نیروها داشت او را به پادگان الغدیر آورده بود. وقتی خداحافظی کردیم، خیلی دلتنگش شدم. خودش هم متوجه شد. گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: تو تمام عمرم اینقدر که شما در این سه روز به من محبت کردی، را یاد ندارم. تاکنون کسی اینقدر محبت به من نشان داده بود. سردار شهید زال یوسف پور نه تنها برای بنده حقیر، بلکه برای همه استثنایی بود. چون وقتی رفتم خط بیشتر متوجه شدم که همه از شجاعت و رشادتهای زال میگفتند. من اعزام شدم. البته به تقاضای خودم میخواستم به همان منطقه سوسنگرد، گروه جنگهای نامنظم شهید چمران برگردم. همان سازمان قبلی خودم. قبلا عملیات بستان بودم. مجروح شده بودم. ادامه عملیات سمت تنگه چزابه بود. رفتم سری به بچههای لشکر امام حسین بزنم. دلم تنگ شده بود برای رفقایم. چون خیلی از آنها شهید و اسیر و مجروح شده بودند. وقتی رسیدم گفتند: فلانی و .... شهید شد. آنجا هم شدید زیر رگبار گلوله توپ و خمپاره و تیربار دشمن بود. احوال هرکس را گرفتم گفتند آسمانی شد. یکی از فرماندههان غیور بنام ارسلان حبیبی شهماروند که از دوستان خوبم بود و مثل شهید زال دوستش داشتم و اخلاقش مثل شهید زال بود، را دیدم. او را توی بغل گرفتم. خاطرات قبل را زنده کردیم. گفت: فکر کردم شهید شدی و خندید. گفتم: از بچه ها کی هست؟ ایشان فرمانده محور تیپ امیرالمومنین قم بود. گفت:
ادامه دارد...
✍عزیز ناصری پبدنی
@defae_moghadas2
❣
❣ لحظاتی همراه با سرداران شهید ارسلان حبیبی شهماروند و زال یوسفپور
قسمت چهارم:
گفت: من هم آمدم ببینم کی هست. فعلاً رفیقم، برادر جون جونیم زال را دیدم. گفتم: زال که اصفهان پادگان الغدیر بود. چطور آمد؟ گفت: وضعیت رو که میبینی. بهش نیاز شد. گفتم: اتفاقاً به من گفت برام دعا کن. از شهدا بخواه تا من هم بیام. گفتم: ببرم پیش زال تا کمی آرام بگیرم. رسیدم درب سنگر شهید زال یوسف پور. آتش دشمن سنگین بود. زمین زیر پایمان میلرزید. انگار زلزله آمده بود. امکانش نبود حتی لحظهای پای خاکریز بایستیم. بعضی از رزمندگان که پای قبضههایشان بودند، اشاره میکردند بروید داخل سنگر. رفتیم داخل سنگر سردار شهید زال. سرزده رفتیم. چون بیرون ادوات دشمن مثل باران آتش میریخت. فرصت یا الله گفتن را نداشتیم. سریع وارد شدیم. سردار شهید ارسلان گفت: مهمان نمیخواهید؟ صدای ملایمی آمد که میگفت: لرباران شدیم. سردار شهید حاج حسین خرازی بود. با زال شوخی داشت. شهید ارسلان گفت: حسین من ثابت میکنم که شما هم لُر هستی. با لهجه اصفهانی گفت: چطور؟ شهید زال یوسف پور گفت: ای دهکردی تو لر نیستی. خرازی گفت: آخه این سجلدی میخواست بنویسد لُر نوشت دهکردی. این هم از شناس بد من بودسِت.
برادر زال تا من را دید خیلی خوشحال شد. همدیگر را بغل کردیم. محبتهای قبلیاش برایم تداعی شد. به شهید ارسلان گفت: شما از کجا عزیز ناصری را میشناختی؟ ارسلان گفت: ایشان برادر برادرم است و پسر عموی برادرم. شهید ارسلان از سال ۵۴ با برادرم عباس و پسر عمویم محمد طاهر دوست بود. دست برادری و اخوت داده بودند. از این لحاظ این جور معرفیم کرد. خیلی قشنگ گفت. اینجا بود که شهید خرازی اظهار خوشحالی زیادی کرد و گفت: آقا من هم کمی لرم کمی اصفهانی. رو من حساب کنید. بخاطر این من برادر زال را بردم تو تیپ امام حسین که بتواند بقیه همشهریها را جذب کند و خندید. یادشان گرامی باد. فرماندههان دلاوری بودند. هر سه نفرشان آسمانی شدند. تا ما الان راحت زندگی کنیم. این دیدار هم تمام شد. خداحافظی کردیم. از هم جدا شدیم. کمکم آماده عملیات فتح المبین میشدیم. دوباره سعادتی پیدا کردم خط مقدم سرداران شهیدان زال و ارسلان را ملاقات کنم. چقدر خسته بودند و بیخوابی کشیده بودند. در حد کمتر از ۲۰ دقیقه باهم خوش بش و احوالپرسی گرمی کردیم. حلالیت طلبیدیم. بعداز مدتی خبر شهادت ارسلان حبیبی را شنیدم. من هم مجروح شده بودم. از برادر زال مدتی بیخبر بودم. تا عملیات بیتالمقدس که برادر زال یوسفپور را به عنوان فرمانده دلیر گردان امام سجاد(ع) از لشکر همیشه پیروز امام حسین (ع) اصفهان موقع فتح بزرگ خرمشهر ملاقات کردم. سرانجام دوم خرداد ماه ۶۱ در اوج پیروزی خرمشهر برادر زال یوسف پور به درجه شهادت نائل گردید. روحش شاد و یادش گرامی باد.
پایان
✍عزیز ناصری پبدنی
@defae_moghadas2
❣