❣بهجای پیشدبستانی به بهشت رفت🌷🕊
چهار سال پیش #شهید_محمدطاها اقدامی کیفش را بسته بود تا فردا پیشدبستانی برود؛ اما شیطان تجزیهطلب در رژه ۳۱ شهریور اهواز، آمد بالای سر مادرش که طاها را محکم بغل کرده بود، تیر خلاص زد و طاها در خون غلتید. اسم #طاها_اقدامی هیچ وقت ترند نشد؛ اما اشکهای پدر و مادرش یک لحظه بند نیامده است...
پر از حرف های ناگفته...😔
#هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله_صلوات💐🕊
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🍃
@defae_moghadas2
❣
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ «قصه بابا»،
را کیا یادشون هست..؟!
🔹 سرود ماندگار بچه های آباده
بنام "مادر برام قصه بگو"
که همه بچه های دهه ۶۰ ازش خاطره دارند
و یاد آور سالهای تلخ و شیرین
جنگ ۸ ساله ایران و عراق است.
◇ روایتی زیبا و نوستالوژیک
از درد دل یک فرزند شهید با مادر
و یادآوری خاطراتش از پدرشهیدش است.
◇ این بار «قصه بابا» را به روایت تصاویر ماندگار
از زمان، دوران دفاع مقدس، ببینیم.
🌷چهل وسومین سالگرد دفاع مقدس گرامیباد🇮🇷
#دلتنگی_فرزندان_شهدا
#دفاع_مقدس
@defae_moghadas2
❣
❣به خدا قسم اگر مرا در آتش افکنند و مرا تکه تکه نمایند دست از امام بر نخواهم برداشت و همیشه با منافقین سر ستیز داشته و تا آنجایی که قدرت در بدن داشته باشم آنها را سرکوب میکنم. ما طاقتمان برای شرکت در عملیات سر رفته است و داریم بیتابی میکنیم. آیا ما از همه لحاظ آمادهایم؟! آیا نیتهایمان و اعمالمان را نیز خالص نمودهایم؟! و با خودمان نیز تسویه حساب نمودهایم؟! بیائید نیت هایمان را پاک کنیم و با خودمان تسویه کنیم...
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷 لالهای از لالهزار بهبهان
🌹شهید: جهانسوز(امین)معماریان
تاریخ ولادت: ۱۳۴۴/۱/۳
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱/۱۹
محل شهادت: ارتفاعات لَری
@defae_moghadas2
❣
❣شما اگر می خواهید به من خدمتی کنید گهگاهی به یادم بیاورید که من همان محمد علی رجایی فرزند عبدالصمد ، اهل قزوینم که قبلا دوره گردی می کردم و در آغاز نوجوانی قابلمه و بادیه فروش بودم. وهر گاه دیدید که در من تغییراتی بوجود آمده و ممکن است خود را فراموش کرده باشم همان مشخصات را در کنار گوشم زمزمه کنید. این تذکر و یادآوری برای من از خیلی چیزها ارزنده تر است.
#شهید_علی_رجایی
@defae_moghadas2
❣
❣داستان جالب پوتینهای شهید قربان اکبری ، پای اسیر عراقی ...*
*💐 بسم رب الزهراء(س) و الشهداء و الصدیقین*
*وقتی سوسنگرد آزاد شد ، اسرای عراقی را به طرف اتاق فرماندهی میبردیم . به آنها دستور دادیم برای ورود به اتاق فرماندهی کفشهایشان را از پا در آورند . در بین آن همه پوتین یک جفت پوتین تعجب مرا بر انگیخت ...*
*روی لبهی داخلی پوتینها نوشته شده بود : " قربان اکبری " خیلی سریع موضوع را با برادران پاسدار در میان گذاشتم و آنها صاحب پوتین را صدا زدند ...*
*وقتی از اسیر عراقی پرسیدیم : چرا روی کفشهایت نام ایرانی نوشتهای ؟؟ در جواب گفت : این کفشهای یکی از بسیجیهای شماست و من آن را از پای او در آوردام ...*
*وقتی این حرف را زد به رگ غیرت ما بر خورد و خواستیم یقیهاش را بچسبیم ولی او ادامه داد : او فرد شجاعی بود و موقعی اسیر شد که هیچ گلولهای در اسلحهاش نداشت و مرتب فریاد میزد : " الله اکبر " وقتی او را گرفتیم افسر بعثی با کتک به جانش افتاد و او در حالی که همچنان کتک میخورد به عکس صدام که روی خودروی جیپ بود آب دهان انداخت ...*
*بعثیها در دادگاهی صحرایی او را همراه 9 نفر دیگر تیرباران کردند و فقط به پیکر قربان اکبری حدود 30 تیر شلیک نمودند و من از آن همه شجاعت متحیر شده بودم ، پوتینهایش را به یادگار از پایش درآوردم و پای خودم کردم ...*
*ما بر اساس آدرسی که اسیر عراقی داده بود ، پیکر مطهرش را کشف نمودیم ...*
*🌷 شـهـیـد قـربـان اکـبـری*
*نام پدر : علی محمد*
*تاریخ تولد : 1340/3/2*
*تاریخ شهادت : 1359/8/28*
*محل شهادت : در نبرد تن به تن با کفار بعثی در روز تاسوعا در کربلای سوسنگرد بشهادت رسید*
*طول مدت حیات : 20 سال و 6 ماه و 4 روز*
*مزار مطهر : شهر ترکالکی ، گلزار شهدای محمدابن زید(ع)*
*🌼 شـادی روحـش صـلـوات*
*📰 ماهنامهی آشنا / شماره 137 / اسفند 1385 / داستان یک جفت پوتین*
*🌻 داستان ارسالی از طرف : محمدحسین اکبری (برادر شهید)*
@defae_moghadas2
❣
❣گذری در گلزار شهیدان
دلم گرفته بود. از فراق یاران. از دوری لالهها. دل است دیگر. کارش همین است. گاهی می گیرد. گاهی بهانه گیری می کند. نمی دانم شایدم درد جاماندگی است. میترسد آخر بمیرد و شهید نشود و از یارانش دور بیوفتد. گویا این بار هم بهانه گرفته بود. بهانه سایت خیبر و تپه عرفانش. بهانه هور و شلمچه. فاو و اروند. بهانه فکه و طلائیه. دستم از تربت پاک یارانم کوتاه بود تا به زیارتشان بروم و بهانه دل برگیرم. دنبال مرهمی بودم تا روح غمگینم را آرام کنم. بهترین جا گلزار شهیدان بود. چون ساکن شیراز بودم به سراغ گلزار شهدای شیراز رفتم. عرض ادب کردم و سلامی دادم. اذن دخول گرفتم و پای در حریمشان گذاشتم. در میانشان قدم زدم. نگاهی به سنگ مزارشان و نگاهی به صورت زیبا و معصومشان داشتم. اما چیز عجیبی بود. خیلی عجیب. انگاری همشان را میشناختم. آشنای آشنا بودند. هرچند در هنگام رزم در کنارشان نبودم. آخه آنها شیرازی بودند و من بهبهانی. آنها بچههای لشکر فجر بودند و المهدی. من لشکر ولیعصر بودم و امام حسن. اما انگاری سالهاست که آنها را میشناسم. فرقی با همرزمان شهیدم نداشتند. تنها فرقی که داشتند اسمشان بود. اما همه در یک نام مشترک بودند. نام زیبای شهید. در کنارشان آرامش پیدا کرده بودم. دل گرفتهام شاد شده بود. بهانه دلم گم شده بود. فضای نورانی و معنوی گلزار کار خودش را کرده بود. از قدم زدن در کنارشان لذت میبردم و خسته نمیشدم. دوست داشتم ساعت ها در کنارشان بمانم. به کنار تربت پاک شهیدی رسیدم. امام رضاییاش میخواندند. نامش امام رضایی نبود. اما چون تذکره زیارت امام رئوف را به خیل مشتاقان زیارتش داده بود به شهید امام رضایی شهرت یافته بود. نامش سید کوچک موسوی بود. او سردار جانبازی بود که حتی یک برگ کاغذ به عنوان پرونده جانبازی در بنیاد جانبازان نداشت. خودش گفته که میخواهم اگر قرار است پروندهای بعداز پرونده پاسداریم تشکیل شود پرونده شهادتم باشد. شد آنچه را که میخواست. دومین پرونده مجاهدتش پرونده شهادتش شد. کرامات زیادی داشت و تذکره زیارت امام رضا (ع) یکی از کراماتش بود. کافی است نام مبارکش را در اینترنت جستجو کنید و کراماتی را که خود کرامت یافتگانش نوشته اند ببینید. از او خواستم که دعا کند عاقبت من هم ختم به شهادت شود. به راهم ادامه دادم تا به قطعه شهدای گمنام رسیدم.
اما گمنام؟ کدام گمنام؟ گمنام یعنی چه؟ مگر شهید هم گمنام میشود؟
من هرچه دیدم شهرت بود و خودنمایی. آنها فقط نام دنیایی خود را گم کرده بودند و نام شهید را برای خود برگزیده بودند. شاید آن هم خواست خودشان بوده تا مانند مزار مادر، بی نام و نشان باشند. اما کافی بود کمی کنارشان بنشینی تا هم خودشان را معرفی کنند. هم بگویند چه بر سرشان آمده است. از تیر و ترکشهایی که بر بدنشان نشسته. تا سالهایی که دور از چشمان مادر در زیر آفتاب سوزان تابستان و سرمای زمستان و در زیر باران خوابیده بودند. صلواتی به روح پاکشان فرستادم و از کنارشان گذشتم.
دیگه کاملاً آرام شده بودم و تسکین پیدا کرده بودم. آنها خوب مهمان نوازی کرده بودند. شما هم اگر دنبال آرامش میگردید حتماً سری به گلزار شهدای شهرتان بزنید. کافی است دستتان را دراز کنید تا آنها دستتان را بگیرند. در میانشان قدم بزنید و در کنار یکی از آنها بنشینید. درد دل کنید و حاجت بخواهید. مطمئن باشید دست خالی برنمی گردید. آنها رسم مهمان نوازی را خوب بلدند.
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣پدر پنج شهید دفاع مقدس( شهیدان افراسیابی) در زمانی که آخرین فرزندش را به خاک میسپردند، تقاضا کرد یک بار دیگر فرزندش را ببیند. وقتی کفن را باز کردند او خطاب به آخرین فرزند شهیدش گفت؛ به آقا اباعبدالله سلام برسان و بگو عذر میخواهم اگر دیگر پسری ندارم تقدیمت کنم🥺.
گفت: شما در کربلا تمام عزیزانت را در راه خدا دادی😭🌷🌷🌷🌷🌷
@defae_moghadas2
❣
🍀🌺🍀🌺🍀
فقط یک طلبه بود و...
یه ساعت مانده بود به عملیات طلبه دوست داشتنی و متقی گردان تخریب شهید سید محسن کشفی با دوستان مطایبه و شوخی میکرد و عجیب نور بالا می زد انگاری ی پروژکتور پر قدرت روی سر و صورتش پرتو افشانی می کرد 😭
رفتم کنارش و گفتم سید بوی الرحمان میدی ، بابا نور بالا کمتر بزن کور شدیم ، راستی این لامپ هزار وات را از کجا خریدی آدرسشو بده منم برم بخرم😭
با همان متانت و بردباری و همان لبخند ملیحی که بر لب داشت گفت برادر ما رفتنی هستیم و تو این عملیات شهید میشم لامپ من بعد از شهادت برای تو 😭
گفتم ای بابا ندانسته غیب میگی اصلا کی گفته شما توی این عملیات شرکت میکنی؟؟
با تبسمی خاص گفت فلانی، آنکه صلاح دانسته حکم ماموریت من رو امضاء کرده برو پی کارت و کمتر اذیتم کن بزار همین ساعات آخر هم از خدا غافل نشیم و اذکار و ادعیه ها را بخونیم و توشه آخرت بچینیم
😭
شیطنتم گل کرد و گفتم راستی سید ترا جدت آن دنیا حوریان را خیلی اذیت نکن زشته آنوقت میگن حریصی و...
جمله ای گفت که هنوز که هنوزه بعد از گذشت حدود ۴۰ ساله تو گوشم زنگ میزنه، با اخلاص تمام که براحتی میشد از چهره اش خوند گفت :حوری ارزانی خودت من فقط خدا را میخوام و رضایتش برام از هزاران هزار بهشت ارزشمندتره . 😭
...و گفت فلانی اگر عشق حوری موری و بهشت داری و میخوای با شهادت به آنها برسی بدون که تو خسرانی و بدجوری ضرر میکنی .😭
عشق اول و آخر فقط خدا خدا و خدا و صد البته عشق به حضرت زهرا که مادر سادات است و رویت جمال منورش بهشت حقیقی من است 😭
و این سید جلیل القدر در عملیات قادر در ارتفاعات گزیل پاوه دست در دست خورشید و رقص کنان رهسپار علی علیین شد و رفت تا سر بگذارد بر دامن مادرش زهرای اطهر 😭
جمال منور شهداء صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#هفته_دفاع_مقدس
#ارسالی_مخاطب
@defae_moghadas2
☘🌺☘🌺☘🌺
❣#شهید_مهدی_طالب🕊
فرماندۀ گردان پیاده لشکر8 نجفاشرف
🌸🍃وسط عملیات بودیم و زیر رگبار دشمن، دیدم دارد کفشهایش را درمیآورد .گفتم : چی کار میکنی؟
🌸🍃جواب داد : ظهر شده، باید نماز خواند .
گفتم : تو این وضعیت درآوردن کفش ضرورت نداره .
🌸🍃لبخندی زد و گفت : هرگز با کفش نماز نخواندم، این بار هم نمیخوانم .
وضویش را گرفت و با هم به نماز ایستادیم، ناگهان خمپارهای کنارمان خورد . از هوش رفتم.
🌸🍃به هوش که آمدم، دیدم آن طرفتر از من، با همان لبخند همیشگی روی لبش، پابرهنه به دیدار معشوق شتافته .
راوی :سردارشهیدغلامرضا
صالحی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهدا_هویت_جاویدان_تاریخ
@defae_moghadas2
❣