❣ چندنفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود. یکی از آنها پرسید: « شاهرخ! اینکه میگن همه باید مطیع امام باشن رو تو قبول داری؟ آخه مگه میشه یه پیرمرد هشتادساله کشور رو اداره کنه؟»
شاهرخ کمی فکر کرد و گفت: «ببین! شما قبل از انقلاب روی حرف من حرف نمیزدید؛ درسته؟» آنها تأیید کردند. بعد ادامه داد: «هرجایی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه؛ کسی هم روی حرف اون حرف نزنه. این یه نفر تو مملکت ما عالم دین و بنده واقعی خداست؛ خدا هم پشت و پناه ایشونه.»
بعد از کمی مکث گفت: «به نظر شما، غیر از خدا کسی میتونست شاه رو از مملکت بیرون کنه؟ پس همین نشون میده که پشتیبان ولایت فقیه خداست.»
این استدلالهای ساده او کار خودش را کرد.
#شهید_شاهرخ_ضرغامی
@defae_moghadas2
❣
❣ آخرین بارے ڪہ مهدے بہ ایران اومد با هم بہ #مشهد رفتیم بعد از اینڪہ زیارت ڪردیم تو صحن سقاخونہ دیدم وایساده و مے خنده بہ مهدے گفتم: چیہ مادر، چرا مے خندی؟ گفت: مادر امضاے شهادتم رو از آقا #امام_رضا (ع) گرفتم!
#شهید_مهدی_صابری
@defae_moghadas2
❣
❣حدود یک ماه قبل از کربلای ۴، ما وارد منطقه عملیاتی شدیم تا زیر سازی های لازم جهت استقرار واحد ادوات و خمپاره انداز ها را آماده کنیم. کار طاقت فرسایی بود.عباس، که جانشین وقت ادوات لشکر بود، خلق وخوی بسیجی داشت بسیار انسان خاکی ومتواضعی بود. معمولا هنگام زیرسازی قبضه ها کنار بچه های بسیجی وسرباز ونیروهای عادی بود وخودش هم بیشتر موقع بیل به دست داشت کمک می داد، بدون اینکه بیشتر بسیجی ها و سرباز ها او را بشناسند.
یک روز بچه ها خیلی خسته شده بودند. دیگه رمقی برای آنها نمانده بود. یکی از بسیجی ها که حسابی خسته شده بود با عصبانیت بیلی که دردست داشت را بلند کرد وبا صدای بلند گفت: ای خدا دیگه خسته شدیم، خودشون تو سنگر لم دادن ما داریم جون می کنیم. اگر فرمانده ادوات را می دیدم می دانستم با هاش چه کار کنم!
عباس وقتی عصبانیت بسیجی را دید، آرام به سمتش رفت و گفت: برادر اگه الان فرمانده ادوات را ببینی، چه کارش می کردی؟
بسیجی گفت: با همین دسته بیل به می زدم به گردنش!
عباس با لبخند، متواظعانه گردنش را خم کرد و گفت: بفرمایید برادر، بزنید!
چند تا از بچه ها که عباس را می شناختند، هرچه به بسیجی اشاره کردند، بنده خدا نمی فهمید. البته از شیوه برخورد عباس تا حدودی متوجه اوضاع شد. وقتی فهمید عباس فرمانده واحد است، لحظه به لحظه صورتش قرمز می شد و کم کم اشک از صورتش شروع کرد به چکیدن و معذرت خواهی کردن.
دوستانش تعریف میکردند: تا بعداز ظهر گریه می کرد.
☝🏻️راوی مرحوم غلامرضا درویشی
🌹🌷🌹
هدیه به سردار شهید عباسعلی خادمی صلوات،
@defae_moghadas2
❣
16.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣غیرت ملی ،غیرت دینی، غیرت انسانی
🔹مگر میشود کسی شهید را دوست نداشته باشد!
@defae_moghadas2
❣
❣ رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد ....
يك بار اتفاق افتاد كه بچه ها چند روز مى گشتند و شهيد پيدا نمى كردند. رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد، نام مقدس حضرت زهرا (س) بود. ١٥ روز گشتيم و شهيد پيدا نكرديم. بعد يك روز صبح بلند شده و سوار ماشين شديم كه برويم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهيد پيدا مى كنيم، بعد گفتم: كه اين ذكر را زمزمه كنيد:
دست منو عنايت و لطف و عطاى فاطمه (س)
منم گداى فاطمه، منم گــــــداى فاطمه (س) »
تعدادى اين ذكر را خواندند. بچه ها حالى پيدا كردند و گفتيم: «يا حضرت زهرا (س) ما امروز گداى شماييم. آمده ايم زائران امام حسين (ع) را پيدا كنيم. اعتقاد هم داريم كه هيچ گدايى را از در خانه ات رد نمى كنى.» همان طور كه از تپه بالا مى رفتيم، يك برآمدگى ديدیم.
كلنگ زديم، كارت شناسايى شهيد بيرون آمد. شهيد از لشگر ١٧ و گردان ولى عصر (عج) بود. يك روز صبح هم چند تا شهيد پيدا كرديم. در كانال ماهى كه اكثراً مجهول الهويه بودند. اولين شهيدى كه پيدا شد، شهيدى بود كه اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهيد شده بود. فكر مى كنم نزديك به ٤٣٠ تكه بود.
بعد از آن شهيدى پيدا شد كه از كمر به پايين بود و فقط شلوار و كتانى او پيدا بود. بچه ها ابتدا نگاه كردند ولى چيزى متوجه نشدند. از شلوار و كتانى اش معلوم بود ايرانى است. ١٥ _ ٢٠ دقيقه اى نشستم و با او حرف زدم و گفتم: كه شما خودتان ناظر و شاهد هستى. بيا و كمك كن من اثرى از تو به دست بياورم. توجهى نشد.
حدود يك ساعت با اين شهيد صحبت كردم، گفتم: اگر اثرى از تو پيدا شود، به نيت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات مى فرستم. مگر تو نمى خواهى به حضرت زهرا (س ) خيرى برسد. بعد گفتم: كه يك زيارت عاشورا برايت همين جا مى خوانم. كمك كن.
ظهر بود و هوا خيلى گرم. بچه ها براى نماز رفته بودند. گفتم: اگر كمك كنى آثارى از تو پيدا شود، همين جا برايت روضه ى حضرت زهرا (س) مى خوانم. ديدم خبرى نشد. بعد گريه كردم و گفتم: عيبى ندارد و ما دو تا اين جا هستيم؛ ولى من فكر مى كردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بيايد، غوغا مى كنيد. اعتقادم اين بود كه در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واكنش نشان مى دهيد.
در همين حال و هوا دستم به كتانى او خورد. ديدم روى زبانه ى كتانى نوشته است: « #حسين_سعيدى از اردكان يزد.» همين نوشته باعث شناسايى او شد. همان جا برايش يك زيارت عاشورا و روضه ى حضرت زهرا (س) خواندم.
📚 کتاب کرامات شهدا
@defae_moghadas2
❣
❣من عاشق شدهام عاشق امام حسین (ع). باور کنید دلم برای کربلا یک ذره شده است و دیگر طاقتم طاق شده است. من هیچ غم و اندوهی به جز دیدار سیدالشهدا''ع'' ندارم. اگر خداوند یاری کند آقا و سرورم را ملاقات خواهم کرد. نمیدانید که چه شوقی سراسر وجودم را گرفته است و در راه دوست جان فدا کردن کم است. ما برای آزمایش آمدهایم. خدا کند که در این امتحان پیروزمندانه بیرون بیاییم.
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷لالهای از لالهزار بهبهان
🌹شهید: محمد ایقان
تاریخ ولادت: ۱۳۴۲/۳/۲۹
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۲/۲۰
محل شهادت:جاده اهواز خرمشهر
نام عملیات:بیت المقدس
@defae_moghadas2
❣
❣خاطره ای از هدایت اهل بیت در عراق و ایران و بعد سوریه
مدتی بعد به اردوگاه
تکریت در زادگاه صدام رفتیم.
🔸۹۰ اسیر این اردوگاه شناسایی و دستچین شده بودند. آقای ابوترابی
سید آزادگان نیز در این اردوگاه
حضور داشت که وجودشان برای
همه ما نعمت بود.
🔸دو نگهبان به نام های حسین و
کاظم در آنجا بودند که کاظم بدترین رفتار را با ما داشت.
گاهی آقای ابوترابی را چنان کتک
میزد که تا مرز شهادت میرفت.
آرزوی ما این بود که کاظم به مرخصی برود.
🔸یک هفته به مرخصی رفت اما
دو روز زودتر برگشت اما آدم دیگری شده بود! دیدم کنار روشویی چند دقیقه مهربانانه با آقای ابوترابی صحبت کرد.
🔸از او پرسیدیم کاظم چه میگفت؟ فرمود کاظم میگفت سرِ صبحانه با مادرم نشسته بودم که پرسید تو در اردوگاه اسرا را شکنجه میکنی؟
کاظم تعجب میکند. دوباره مادر میپرسد آیا سیدی در بین اسرا هست که تو او را شکنجه کرده باشی؟
👈 دیشب حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که میگفت چرا فرزندت اسیری از قافله اسرای ما را آزار و اذیت میکند؟
🔸مادر میگوید شیرم حلالت نیست اگر آنها را اذیت کنی. کاظم هم متحول شده بود. جنگ تمام شد و پس از سقوط صدام، کاظم به ایران آمد و از تکتکِ ۹۰ نفر اسیر اردوگاه حلالیت طلبید.
🔸حتی به مشهد رفت و سرِ خاکِ آقای ابوترابی، از او هم حلالیت خواست.
چند سال پیش ، کاظم به عنوان مدافع حرم به سوریه رفت و در حرم حضرت زینب (س) با تیرِ مستقیم دشمن به شهادت رسید.
راوی: سعید اوحدی رئیس سابق
بنیاد شهید و امور ایثارگران کشور
@defae_moghadas2
❣
❣چشماش مجروح شد و منتقلش کردن تهران
🌷محسن بعد از معاینه دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید:برای چی این سوال رو می پرسی پسر جون؟
محسن گفت: چشمی که برای #امام_حسین علیهالسلام گریه نکنه
به درد من نمی خوره!
#شهید_محسن_درودی
@defae_moghadas2
❣
❣گوشه ای از وصیت شهید حسین محرابی به دخترش :
هر خانمی که چادر به سر کند و عفت داشته باشد و هر جوانی که نماز اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارش آن را به مولایم امام حسین (ع) خواهم کرد...
#شهید_حسین_محرابی
@defae_moghadas2
❣
❣ مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمیکنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود، ولی نمیخواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگم، دعوام نمیکنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچههای مدرسهمون با دمپایی میاد، امروز سرما خورده بود. دیدم کلاه برای اون واجب تره.
📚 مادر شهید ابراهیم امیرعباسی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@defae_moghadas2
❣
❣عزیزان رزمنده شما واقعاً افرادی مومن و انقلابی هستید. در رزمتان هیچ ترس و شک و دودلی راه ندهید و مستقیم حرکت کنید تا انشاالله پیروز شوید. اگر من لیاقت آن را نداشتم که دستم به قبر آقایم اباعبدالله برسد شما به جای من و بقیه او را ببوسید. از همه عزیزان و دوستان و همکلاسیهایم و کسانی که مرا میشناسند تقاضای بخشش میکنم. من هم در عوض دعاتان میکنم. از آقا امام زمان خجالت میکشم که نتوانستم سربازی خوب و مفید برای ایشان باشم. در طول عمرم آرزویم دیدار ایشان بود ولی موفق نشدم. از خدا میخواهم که حتی اگر شده آخرین لحظه زندگیام او را ببینم و پای ایشان را ببوسم. از خانوادهام میخواهم که افتخار بکنند که یک فرزند حقیر و بی ارزشی داشتند ولی خدا توجه نمود و او را شهید نمود. از شما میخواهم که خدمتگزار اسلام و مسلمین باشید و امام را تنها نگذارید. شما که در دانشگاه درس میخوانید موفقیت شما را خواهانم چون من زیاد دلم میخواست که در آینده خلبان شوم. نگذارید منافقین خون شهدا را زیر پا بگذارند. اگر میتوانید هرشب جمعه بر سر قبرم بیایید و قرآن بخوانید..
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷 لالهای از لالهزار بهبهان
🌹شهید: سید محسن زینلی
تاریخ ولادت: ۱۳۴۷/۲/۱۱
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۱۲/۲۵
محل شهادت: ارتفاعات شنام
نام عملیات: والفجر ده
@defae_moghadas2
❣
❣اواخر خردادماه سال 1361 بود. بعد از آزادسازي خرمشهر، مدتی حالت سکون و وقفه در جبهه بهوجود آمده بود. در همين ایام اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرد. در نیروهای مسلح اعلام شد هرکس میخواهد برای جنگ با اسرائیل داوطلب شود، بسمالله!
من وجهای مذهبی و انقلابی برای خودم متصور بودم، همان روزِ اولِ اعلام به دفتر عقیدتی سیاسی رفتم تا بهعنوان داوطلب اعزام به لبنان ثبتنام کنم. رئیس عقیدتی سیاسی پایگاه، بسیار انسان محترمی بود که خیلی باهم دوست بودیم. وقتی اسمم را نوشتم، گفت: آقای مشیری! شما اولین نفری نیستید که ثبتنام کردید.
گفتم: خیلی هم خوب.
- اگر بگویم، شما هم مثل من شوکه میشوید!
حساس شدم بدانم چه کسی است که ایشان را اینطور متعجب کرده است. گفتم: خب کی هست؟
- اولین نفری که برای اعزام به لبنان و جنگ با اسرائیل داوطلب شد، «عباس دوران» بود!
تا اسم عباس را شنیدم، متعجب به حاجآقا نگاه کردم! انتظار اسم هرکسی داشتم، جز عباس دوران. اگر شركت در جنگ ایران و عراق وظيفة شغلي عباس يا حتي روی غیرت و عشق به وطن بود، جنگ با اسرائیل یک جنگ كاملاً مذهبی یا عقیدتی بود كه هركس زير بارش نمیرفت.
عباس ظاهری ساده و بیریا داشت؛ نه وجه دینیاش رو بود که بگویند آدم مذهبی است؛ نه اهل کلاسگذاشتن و خود را برتر نشاندادن بود که فکر کنند خلبان است یا سِمتی دارد؛ اصلاً به ذهنم نمیآمد چنین شخصیتی اهل داوطلبشدن برای جنگ با اسرائیل شود.
حاجآقا ادامه داد: آقای مشیری! عباس دوران، انسان خاصی است، قدر ایشان را بدانید.
🌹🌷🌹
هدیه به خلبان شهید عباس دوران صلوات،،
@defae_moghadas2
❣