❣چند خانم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسند
در تمام ِ مدت سرش بالا نیامد ؛ نگاهش هم
به زمین دوخته بود . خانمها که رفتند ، رفتم جلو
گفتم : تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمیاندازی به طرف که داره حرف میزنه باهات ، اینا فکر نکنن تو خشك و متعصبی و اثر حرفات کم شه ..؟
گفت : من نگاه نمیکنم تا خدا مرا نگاه کند :)
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
@defae_moghadas2
❣
❣ای مردم پرچم توحید احتیاج به خون دارد. احتیاج به خون انسانهای پاک و آگاهی که به خاطر احیای عقیدهشان به جهاد فی سبیل الله بر خاستهاند و دارند پرچم توحید را بر فرار قلعهها نگه میدارند تا اینکه کمر استکبار جهانی را به لرزه بیندازند و او را در زیر پاهای خود بکوبند و شما ای برادران و خواهران عزیز که آگاهیتان به کمال رسیده است و زمینه صدور انقلاب فراهم شده است بدانید که تلاش و کوشش شما به انقلاب سرعت میبخشد. و هیچگاه از تلاش و کوشش خود دریغ نکنید که در جهان آخرت باید جوابگو باشید پس سعی کنید که تکلیف خود را به خوبی انجام دهید تا هم در این دنیا خشنود باشید و هم در جهان آخرت پدر و مادر عزیز و مهربانم و ای برادر و خواهر عزیز و ارجمند، مرا ببخشید که در زمان حیاتم ثمره ای برای شما نداشتم و اینک با خون خودم دینم را نسبت به اسلام و شما ادا میکنم. من از شما میخواهم که هیچگونه اشکی به خاطرم نریزید و اگر میخواهید گریه کنید برای امام حسین(ع) گریه کنید؛ و برای او مراسم عزاداری بپا کنید. زیرا که من به آرزوی خود رسیده ام و من از شما میخواهم که بجای عزاداری جشن بپا کنید و دعا برای امام یادتان نرود.
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷 لالهای از لالهزار بهبهان
🌹شهید: محمدرضا پازند
تاریخ ولادت: ۱۳۴۸/۱/۱۴
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱/۲۹
محل شهادت: ارتفاعات لَری کردستان
@defae_moghadas2
❣
❣یاد شهدا در کلام سردار شهیدحاج منوچهر(محمدباقر) رنجبر
🌹حاجمنوچهر در مورد سردار شهیدجعفر قشقائی میگفت:
صبح عملیات کربلای 5 بود. دوباره موشك آرپی جی ما ته كشيده بود و تانك هاى دشمن هم در حال جلو آمدن بودند. جعفر محکم ایستاده بود و دو نارنجک در دست گرفته بود تا به عنوان آخرین دفاع با نارنجک جلو تانک ها بایستد. اينجا بود كه خداى توانا ياري اش را به ما نشان داد و ديديم كه تانك ها شروع به عقب رفتن كردند...
نيروهاى ما هم دشمن در حال فرار را، زير آتش خود گرفتند. هنوز دستور تعقيب دشمن نداده بودم. جعفر بین من و مهدى امینی ايستاده بود و عقب نشینی تانک ها را نگاه می کرد. جعفر فریاد زد: ببين ببين از آن طرف هم دارند فرار مى كنند! هنوز اين جمله تمام نشده بود كه ديدم جعفر افتاد. چشمم به پایین رفت، تیری به پیشانی جعفر نشسته و انگار كه همه خونش به يكباره بيرون ريخته بود.
مهدی رو به من گفت: كو جعفر؟ جعفر را نشانش دادم كه راحت خوابيده بود و يك آخ هم نگفته بود. مهدی باور نمى کرد، فقط هاج و واج به جعفر که سرش را روی فرشی از خون هایش گذاشته و آرام خوابیده بود نگاه مى كرد.
#سردار_شهید_حاج_منوچهر_رنجبر
@defae_moghadas2
❣
❣سند خانه ای در بهشت به نام نادر
🔷️ مادر شهید نادر عنایتی در روایتی می گوید: یک روز صبح که از خواب بیدار شد خیلی خوشحال بود دستهایش را به هم می زد و میخندید.
◇ ما همگی نشسته بودیم و در حال صرف صبحانه بودیم او سر سفره آمد و گفت: «مادر من دیشب جایم را دیدم، در خواب یک باغ خیلی بزرگی بود که پر از گل و بوته و درخت های میوه بودند یک ساختمانی وسط باغ بود که یک نفر به من گفت این باغ از آن توست
◇ من خوشحال شدم و خواستم به سمت ساختمان بروم که داخل آن را ببینم که آن آقا به من گفت: حالا نه، بین بیست تا بیست و یک سالگی این ساختمان را به شما می دهم».
◇ خلاصه نادر با پسر خواهرم به جبهه رفتند سه ماه قبل از شهادتش خواب دیدم یک آقایی زنگ خانه مان را زد من دم درب خانه رفتم و با او سلام و علیک کردم و گفت :من سند خانه ی نادر را آورده ام من تعجب کردم و گفتم نادر که خانه ندارد سند برای چه می خواهد؟
◇ آن آقا حرفی نزد و رفت و به در خانه ی همسایه رفت و یک سند هم به زن همسایه داد بعد به من گفت: به نادر بگو یک دانشجو سند خونت را برایت آورد.
◇ پس از مدتی هم نادر و پسر همسایه به شهادت رسیدند. شبی که نادر شهید شد دقیقاً سه ماه و پانزده روز از بیست سالگی اش گذشته بود.
#شهید_نادر_عنایتی
#شهدای_امنیت
@defae_moghadas2
❣
بستنی
مادر! مگه اینا ماشینهای حمل بستنی نیستند؟
چرا دخترم.
خوب چرا بجای اینکه برای مغازهها بستنی ببرند، همشون اومدن تو بیمارستان؟
برای اینکه الان همه بچههای غزه تو بیمارستان هستند دخترم.
✍ حسن تقیزاده بهبهانی
تنها زنده
وقتی در بیمارستان به هوش آمد پرسید:
عمو من زندهام؟
آره پسرم تو زندهای.
دلش قرص زنده بودنش شد.
اما نمیدانست خودش تنها زنده خانوادهاش هست.
✍ حسن تقیزاده بهبهانی
❣من نه به زور به جبهه رفتهام و نه بخاطر غرور و تکبر و نه بخاطر ترس از آتش دوزخ و نه بخاطر راحت و خوب بودن بهشت و حتی نه بخاطر شهید شدن که همه شرک هستند. من فقط بخاطر رضای محبوب و معشوق و خدای بی همتا به جبهه آمدهام تا توانسته باشم با خونم جمهوری اسلامی را استوارتر و خود را چون اسماعیل قربانی نمایم و پرچم لا اله الا لله را در سراسر گیتی به اهتزاز درآورم.
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷 لالهای از لالهزار بهبهان
🌹شهید: سعید نژاد دهباشی
تاریخ ولادت: ۱۳۴۲/۵/۲
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۴/۲۲
محل شهادت: کوشک
نام عملیات: رمضان
@defae_moghadas2
❣
❣مردان کوچک غزه
داداش! یعنی ما دیگه پدر و مادر و خونه نداریم؟
غضه نخور خواهر کوچولوی خوشگلم. خودم همه جوره هواتو دارم.
✍ حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣اسمش قدرت الله بود ، سنی نداشت . نصف صورتش سوخته بود ، خیلی گوشه گیر بود و از جمع فاصله می گرفت . همه اش تسبیح دستش بود و ذکر می گفت.
بچه ها به من گفتند : فلانی برو بیارش تو جمع خودمان.
شب عملیات کربلای 5 گفتم : قدرت الله خدا وکیلی تو چی داری می گی این قدر تسبیح دست گرفتی پچ پچ می کنی؟
گفت : هیچی !
قسمش دادم به قرآن که چی داری می گی؟
گفت : دارم می گم "السلام علیک یا ابا عبدالله" . می خوام این قدر این ذکر را بگم که برام ملکه بشه . دم رفتن یک بار بتونم به ارباب راحت سلام بدم.
در عملیات کربلای پنج مرحله سوم، قدرت الله را اصلا ندیده بودم،
توی یک لحظه دیدم سرخاک ریز نشسته.
لحظه ای که من نگاهم بهش افتاد لحظه ای بود که تیر خورد و افتاد سر سنگر.
دویدیم بالای سنگر و یقه اش را گرفتیم کشیدم پایین.
تیر خورده بود و درد داشت ، ولی داشت می خندید. لبخند میزد .
بغض کردیم که قدرت الله چی شده.
سرش را بالا آورد و گفت : "السلام علیک یا ابا عبدالله" و سرش افتاد...
🌹شهید قدرت الله حسین زاده
@defae_moghadas2
❣
❣ذبیح الله و پیرمرد فرتوت محل
🔹 ذبیح الله قرار بود بیاید خانه که با هم به خرید برویم .تا صدای زنگ در بلند شد دو تا بچه ام دویدند توی حیاط .چیزی نگذشته بود که دیدم با ترس و لرز برگشتند داخل خانه : بابا با یک آدم دیگه اومده که بچه ها تو راه مدرسه ازش فرار میکنن
◇ چادرم را پوشیدم و رفتم به سمت در خانه.
🔹همسرم ذبیح الله ،با یک پیرمرد فرتوت وارد حیاط شدند .لباس پیرمرد کهنه و کثیف بود. شاید به همین دلیل بچه ها ترسیده بودند.
ذبیح الله گفت: مهمون داریم. براشون غذای خوبی درست کن.
🔹بعد نایلون مرغ و هویج زردکی که خریده بود را به دستم داد.
پیرمرد گوشه اتاق کنار بخاری نشست.ذبیح الله هم رفت توی حیاط و شروع کرد به شستن کفش های گل آلود مهمانمان.
◇ آمدم پیشش و پرسیدم : این کجا بوده ؟
◇ در جواب گفت : مریضه.بردمش دکتر.من پدر ندارم،این جای پدرمه.
◇ غذای گرمی به او داد و از لباس های خوب خودش آورد و تنش کرد و یک گونی هم وسایل و خوراکی مختلف برایش کنار گذاشت و راهیاش کرد.
🔷️ به نقل از همسرشهید
#شهدای_امنیت
#سالگرد_شهادت
#شهید_ذبیحاللهجهانگیری
@defae_moghadas2
❣
نقش اسم
بابا!! چرا اسمهامون رو روی دست و شکممون مینویسی؟
به خاطر اینکه بعداز بمبارون امدادگران غزه بدونن ما کی بودیم عزیزم.
✍ حسن تقیزاده بهبهانی