eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣مراحل شناسائی عملیات ثامن الائمه بود. یک شب مصطفی گفت: من میروم برای بچه های منطقه کُفیشه دعا بخوانم. صبح رفتم دنبالش. بچه های این منطقه صفر کیلومتر بودند و مصطفی را نمی شناختند. پرسیدم: آن آقایی که دیشب برایتان دعا خواند کجاست؟ گفتند: نمی دانیم. دیشب فقط یک نفر آمد اینجا و دید که بچه ها خیلی خسته اند، تا صبح جای آنها نگهبانی داد و الان هم آنجا خوابیده. رفتم یک لیوان آب ریختم داخل یقه پیراهنش و گفتم: مرد حسابی! حالا دیگر کلک میزنی. مگر نیامده بودی که دعا بخوانی؟! خندید و گفت: مگر بد است؟ اما عوضش دعا کردم که تو آدم شوی اما حیف … 🌹شهید: سردار مصطفی ردانی پور فرمانده لشکر امام حسین (ع) تاریخ تولد: ۱۳۳۷/۱/۱ محل تولد: اصفهان تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۵/۱۵ محل شهادت: پیرانشهر، تپه‌های برهانی نام عملیات: والفجر دو محل دفن: اصفهان @defae_moghadas2
❣خدایا فقط بر تو توکل می‌کنم و زندگیم را در راه تو ادامه می‌دهم. من نمی‌خواهم مأیوس از لطف بی‌پایانت شوم و امیدوار به فضل و کرمت هستم. خدایا چه بسیار که توبه شکستم. چه بسیار از کارهایی که منع کرده بودی، انجام دادم. چه خطاهایی که نکردم و چه ستم‌هایی که به خلقت روا نداشتم مرا به بزرگی خودت مورد عفو قرار بده. خدایا کمکم کن تا در این لحظه و همه لحظات تو در نظرم باشی و آنی از تو غافل نباشم تا کاری خطا از من سر نزند. خدایا تو وعده دادی که هر که بخواهد در راه تو باشد تو کمکش می‌کنی و او را هدایت می‌کنی، خدایا مرا به عقوبات اعمالم شکنجه مکن. خدایا تنها به آن امیدوارم که هر کار اشتباهی و خطایی از من سر زده تو از نیتم آگاه بودی و من آن قسمت کارهای خطا و ستم‌هایی که بر دیگران از طرف من روا شده به نیت بد نبوده و از همه آنهایی که این ستم برآنها روا شده معذرت و طلب عفو می‌نمایم. «قسمتی از وصیت‌نامه» 🌷 لاله‌ای از لاله‌زار بهبهان 🌹شهید:دکتر مصطفی شهیدزاده تاریخ ولادت: ۱۳۳۶/۳/۲ تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۲/۲۸ محل شهادت: دارخوین @defae_moghadas2
❣صبح روز اول آذرماه ۱۳۵۹ در اقدامي بي سابقه، براي تقدير وتشكر از شجاعت ها وشهامت هاي او در بيش از ۵۰ ماموريت جنگي خطرناك، بلوار منتهي به منطقه هوايي شيراز را به نام او كرده وحواله يك قطعه زمين را به وی دادند. درباره اين مراسم نوشت: ✍ "غرور و شادي را در چشم هاي همسرم ديدم، خانواده ام نيز خوشحال بودند. حواله زمين را كه دادند دستم، فقط به خاطر دل همسرم گرفتم وبه خاطر او و مردم كه اين همه محبت دارند وخوبند پشت تريبون قرار گرفتم، ولي همين كه پايم به خانه رسيد، ديگر طاقت نياوردم، حواله را پاره كرده و ريختم زمين. يعني فكر مي كنند ما پرواز مي كنيم و مي جنگيم تا شجاعت هایمان را ببينند و به ما حواله خانه و زمين بدهند؟!" @defae_moghadas2
عشق و ارادت به حضرت زهرا(س) در سیره شهید مجید شهریاری. 🔸می خواستیم تابلوهای با عنوان “یا فاطمة الزهرا” نوشته و به اتاق های دانشکده نصب کنیم. بعضی دانشجوها می گفتند: “این کارها جاش اینجا نیست”. دکتر موافق نبود. می گفت: “اتفاقا جاش همین جاست. باید این دانشگاه را با اهل بیت (ع) ضمانت کنیم”. دکتر خیلی روی زمان کلاس حساس بود و اصرار داشت که ۹۹ درصد ۱۲۰ دقیقه را درس بدهد. اما روزهایی که به نام اهل بیت (ع) گره خورده بود، قاعده اش فرق می کرد. روز شهادت حضرت زهرا (س) چند کتاب عربی و فارسی همراه خود آورده بود و نیم ساعت درباره حضرت صحبت کرد. نمی دانم آن روز در ذهنش چه گذشت که شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. های های گریه می کرد و ما هاج و واج دکتر بودیم و فقط نگاهش می کردم. 🔹کتاب استاد؛ خرده روایت های زندگی شهید مجید شهریاری. @defae_moghadas2
ارادت شهید علی اصغر حاجی غلام زاده به حضرت زهرا (س) 🥀 تا روضه حضرت زهرا (س) را می شنید به هم می ریخت. می گفت: تنهاترین چیزی که طاقتش را ندارم روضه حضرت زهرا(س) است. شب عملیات والفجر هشت، وقتی غواص های لشکر برای اعلام وضعیت به طرف جزیره ام الرصاص رفتند؛ خبری از آنها نشد، علی اصغر پیش قدم شد برای آوردن خبر. آخرین خبر، خبر خودش بود. با دشمن درگیر شده بود. صدایش از توی بی سیم می آمد. آخرین کلام کلامش سه بار سلام به حضرت زهرا (س) و نوای سوزناک مادر بود. راوی: هم رزم شهید کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س) @defae_moghadas2
عشق و ارادت شهید غلام علی رجبی به حضرت زهرا (س) 🥀غلام علی آخرین روضه اش را قبل از شروع عملیات خواند. بین روضه، حضرت زهرا (س) را مخاطب قرار داد و گفت: «خانم! عمریه نوکری شما و فرزندان تون رو کردم و تا حالا چیزی ازتون نخواستم؛ ولی حالا می خوام تو اون لحظات آخر کمک کنید». در گرماگرم عملیات، وقتی گلوله رگبار به سینه اش نشست، خم شد. زیر نور ماه می دیدم که خون تو پیراهنش جمع شده. سعی کردم سرش را روی پایم بگذارم، نگذاشت. سرش را روی زمین گذاشت و سه بار “یا زهرا” گفت و چشمانش را بست. حضرت زهرا (س) آمده بود کمکش. 🔸مجموعه یادگاران،جلد ۲۴؛ کتاب غلام علی رجبی، به قلم سید احمد معصومی @defae_moghadas2
❣ یا صاحب الزمان گفتم و ابراهیم به دادم رسید که ماجرای جالبی دارد 🔹️ ابراهیم را دیدم ؛ خیلی ناراحت بود ؛ پرسیدم چیزی شده ؟ ◇ گفت:دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی؛ هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشا الله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیر اندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم. ◇ تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن همرزمش بوده. ◇ هوا که تاریک شد وابراهیم حرکت کرد. نیمه های شب برگشت ؛آنهم خوشحال و سرحال! مرتب داد میزد امدادگر؛امدادگر ،سریع بیا، ماشاالله زنده است! ◇ بچه ها خوشحال شدند. مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب. ◇ ولی ابراهیم گوشه ای نشست و رفت توی فکر ... ◇ رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟ با مکث گفت ماشالله وسط میدان مین افتاد؛ آنهم نزدیک سنگر عراقی ها. ◇ اما وقتی رفتم انجا نبود،کمی عقب تر پیدایش کردم و درمکانی امن!! ◇ بعدها ماشاالله ماجرا را اینگونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم. ◇ عراقی ها هم مطمئن بودند زنده نیستم. حال عجیبی داشتم، زیر لب فقط می گفتم: یا صاحب الزمان(عج) ادرکنی ◇ هوا تاریک شده بود؛ جوانی خوش سیماو نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. ◇ مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد ... و مرا به نقطه ای امن رساند. من دردی احساس نمیکردم. ◇ آن آقا کلی با من صحبت کرد؛بعد فرمودند کسی میآید و شما را نجات می دهد. او دوست ماست! ◇ لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم. @defae_moghadas2
❣بعد از جنگ علی با برادرش مغازه کابینت سازی زدند. کار و بارشان خوب بود. در آمد خوبی هم داشت ، بی درد سر. اما ول کرد و رفت منطقه. زن و بچه را هم با خودش برد. با حقوق ناچیز. توی آن گرما بدون هیچ امکاناتی. آن هم با ان بچه مریض. بهش گفتم” چرا با این وضعیت جسمی و بچه مریض آمدی تفحص؟” گفت” یک وقتی به دستور فرمانده مجبور بودم عقب نشینی کنم و رفقایم را جا بگذارم. اما الان دست خودم است. می خواهم همسنگرهایم را به خانواده های شان برسانم. 🌹شهید علی محمودوند تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۴/۶ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۷۹/۱۱/۲۲ محل شهادت: فکه مسئولیت: تخریب چی نحوه شهادت: انفجار مین محل دفن: بهشت زهرا @defae_moghadas2
❣ترکش به سرش خورده بود. او را به بیمارستان صحرایی بردیم. از شدت خونریزی، مدتی بی هوش بود. یک دفعه از جـا پرید! گفت: «بلـند شو! باید بـرویم خـط !» هرچی اصرار کردیم بی فایده بود. در طی راه از ایشان پرسیدم: «شما بیهوش بودی؛ چه شد که یک دفعه از جا بلند شدی و ..؟! » 🌷 خیلی آرام گفت: «وقتی توی اتاق خوابیده بودم، یکباره دیدم خـانم فـاطمه زهــرا (ص) آمدند داخـل ! » 🌷 به من فرمودند: «چـرا خوابیدی !؟» گفتم: «سرم مجروح شده، نمی توانم ادامه دهم !.» ایشان دستی به سر من کشیدند و فرمودند: «بلند شو، بلند شو، چیزی نیست؛ بـرو به کارهایت بـرس ..» 📚 مهــرمـادر/ نشـر امیـنان گـروه فرهنگی شهـید هــادی @defae_moghadas2
وقتی شهید مهدوی گفت: امام را نمی‌شود تنها گذاشت 🔹️ نادر تازه از عملیات برگشته بود و در جمع رفقا گفت: داریم بزرگترین کاروان دریایی را از بندر امام تا فاو میبریم. آمده‌ام تا چند قبضه ضدهوایی بگیرم تا روی یدک کشهایمان بگذاریم. ◇ هواپیماهای دشمن دائم در حال شکار کاروان‌های دریایی ما هستند. سیصد بار تاکنون به کاروان ما حمله کرده‌اند. ◇ تا امروز سه تا از هواپیماهای عراقی را که قصد یورش به کاروان ما را داشته‌اند، انداخته‌ایم. ◇ نادر می‌گفت که هواپیماهای دشمن برخی از کاروان‌ها را در راه و در همان دریا، بمباران و نابود می‌کنند. آرام و قرار نداشت. 🔹️ نادر تا تابستان سال ۶۵ در خط فاو ماند و مشغول تدارکات بود. چندی بعد برای مرخصی به خانه برگشت. ◇ آن‌قدر در آفتاب کار کرده بود که پوست شانه‌اش رفته بود. روی کمرش نمی‌توانست بخوابد. ◇ سرخی گوشت کمرش را هرگز از یاد نمیبرم. از دیدن حال و روزش گریه‌ام گرفت. ◇ گفتم: چرا این‌همه روی خودت فشار می‌آوری؟ ◇ نگاه معصومانه‌ای به من کرد و گفت: تکلیف است. امام را نمی‌شود تنها گذاشت. ◇ به نقل از برادر شهید در کتاب بار دیگر ، نادر 🌹سردار شهید نادر مهدوی تاریخ تولد: ۱۳۴۲/۳/۱۴ محل تولد: روستای نوکار، شهرستان دشتی بوشهر تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۷/۱۶ محل شهادت: عرشه ناو آمریکایی محل دفن: روستای بحری شهرستان دشتی مسئولیت: فرمانده ناوگروه ذوالفقار @defae_moghadas2
گذری در زندگی سردار شهید حمید قبادی‌نیا 🌹شهید حمید قبادی نیا در ۲۳ مهر سال ۱۳۳۸ در خانواده ای مذهبی و عاشق اهل بیت(ع) در شهرستان آبادان به دنیا آمد. او فرزند دوم خانواده بود. پدرش از پرسنل بهداری آبادان و خود به عنوان راننده در یکی از بیمارستانهای آبادان خدمتگذار مردم بود. حمید دوران ابتدایی را در مدرسه جامی (ایستگاه۸) و دوران راهنمایی را در مدرسه فروغی گذراند. او عاشق کمک به محرومان بود وقتی می توانست کمکی به محرومان و ضعیفان بنماید تمام وجودش سرشار از شادی کمک و شعف می‌شد. دوران دبیرستان او مصادف با سالهای قبل از انقلاب بود، حمید همراه دیگران از جمله جوانان مسجد مهدی موعود(عج) واقع در ایستگاه ۱۲ در راهپیماییها شرکت می کرد. حمید درد دین داشت و ایمان در تمام وجودش ریشه دوانده بود. او در همان زمانی که فساد بیداد می کرد هیچگاه پایش نلغزید و دچار آلودگی نشد. مردی صبور و بردبار که اگر دنیا به کامش بود سرمست نمی‌شد و اگر به زیانش بود سخت بردبار بود. او جوانی مودب و اهل کمال بود که این خصیصه مانند تاجی بر روی سرش می‌درخشید و در میان دوستان مقبولیت خاصی داشت و بر دلهای نیروهایش حکومت  می‌کرد. @defae_moghadas2