eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
خودمان را برای عملیات والفجر مقدماتی آماده می‌کردیم. حسن باقری به من گفت: بیا بریم از اسرا بازجویی کنیم. در بین اسرایی که چند شب پیش گرفته بودیم، سه نفر از فرماندهان عراقی به چشم می‌خوردند و حسن می‌خواست بداند عراق در مورد منطقه‌ای که ما برای عملیات انتخاب کرده‌ایم، چگونه فکر می‌کند. او حتی در انتخاب اسیر نیز دقت می‌کرد. به هر حال، بازجویی را آغاز کردیم. آن شب بازجویی به درازا کشید و تا ساعت یک بامداد به طول انجامید. من خسته شده بودم. به او گفتم: حسن! چقدر از این‌ها سوال می‌کنی؟ مگه می‌خوای آموزش ببینی؟ گفت: چه اشکالی داره؟ ما باید از این‌ها اطلاعات بگیریم. خستگی شدیدا بر من غلبه کرده بود. جالب این‌که در آن لحظات، من به علت خستگی در ترجمه‌ی سوالی که او گفته بود، اشتباه کردم و او با این‌که هنوز به زبان عربی تسلط نداشت، به من گفت: شما در سوال کردن اشتباه کردی؟ سوالت رو درست بپرس. آن‌قدر دقیق و نکته‌سنج بود که حتی اشتباهات سوالات عربی را نیز می‌فهمید. وقتی دید که من دیگر نمی‌توانم ادامه دهم، گفت: شما برو استراحت کن. من هم رفتم و از خستگی نفهمیدم که کی خوابم برد. در یک لحظه از خواب پریدم. نگاهی به دور و برم انداختم و با کمال تعجب دیدم که حسن هنوز مشغول بازجویی از اسراست و دست و پا شکسته، از آن‌‌ها سوال می‌کرد و جواب می‌گرفت. به نقل از کتاب @defae_moghadas2
❣آقا مسعود جبهه بود. شب خوابش را دیدم. گفت: آقا کاظم یه زحمت برای من می کشی؟ گفتم: بفرما. گفت: پدرم ناخوش احواله، اگه زحمت نیست ببرش دکتر! گفتم: اقا مسعود من که خونه شما را بلد نیستم! گفت: به این شماره زنگ بزن! شماره ای را گفت و از خواب پریدم. هنوز شماره تلفن در ذهنم بود. ان را جایی یاد داشت کردم. صبح گفتم زنگ می زنم به این شماره، ببینم کیه. زنگ زدم. حاج گل ارایش بود، پدر مسعود. حال و احوالی کردم. گفتم: شرمنده حاجی، اقا مسعود گفتند نا خوشید! گفت: اره چند روزه مریض شدم، کسی نیست ببرتم دکتر. گفتم: آقا مسعود از جبهه سفارش کرد بیام شما را ببرم دکتر. گفت: خدا خیرش بده، باز این پسر گاهی یاد ما می کند و حواسش به ما هست. ادرس خانه را گرفتم و رفتم دنبالش. 🌷اقا مسعود، از قبل از انقلاب جمع زیادی از نوجوانان و جوانان را در مسجد اقا باباخان جمع می کرد و برای انها کلاس قران و احکام و اخلاق می گذشت... حق استادی و پدری برای ما داشت. خیلی از شاگردانش هم شهید شدند‌. بعد از شهادتش، یک شب خوابش را دیدم به مسجد امده. گفتم اقا مسعود اینجا چی کار می کنید. گفت امدم سری به بچه ها بزنم. وقتی رفت دیدم پاره های نور به مسجد می بارد‌. یکی از انها را گرفتم دیدم برگه های قرآن است. خواب را برای پدرش تعریف کردم. یک قران ۱۲۰ تکه گرفت و عکس مسعود و برادرش حسنعلی را اول ان چسباند و وقف مسجد کرد. ↘️ هدیه به شهیدان محمد تقی(مسعود) و حسنعلی گل آرایش و پدر و مادر بزرگوارشان فاتحه و صلوات- @defae_moghadas2
❣همسرش‌میگفت‌: وقتایے‌ڪہ‌ناراحت‌بودم‌با‌اینڪہ‌ سرش‌دادمے‌زدم‌مے‌گفت‌ -جان‌دل‌هادے....؟ چند‌هفتہ‌بیشتر‌از‌شهادتش‌نگذشتہ‌بود یه‌شب‌ڪ ِخیلی‌دلم‌گرفتہ‌بود‌ قلم‌و‌ڪاغذ‌برداشتم‌شرو؏‌ڪردم‌ به‌نوشتن...از‌دل‌تنگم‌گفتم... از‌عذاب‌نبودنش‌براش‌نوشتم‌،هادے‌... فقط‌یه‌بار.... فقط‌یه‌باردیگہ‌بگو‌جان‌دل‌هادے....💔 نامہ‌رو‌تازدم‌وگذاشتم‌رومیز‌خوابیدم‌.... بعد‌شهادتش‌بهترین‌خوابے‌بودڪ ِمیشد ازش‌ببینم...دیدمش...صداش‌ڪردم‌... بهترین‌جوابے‌ڪ ِ‌میشد‌ازش‌بشنوم... -جان‌دل‌هادے...؟ چیه‌فاطمہ؟ چرا‌اینقدر‌بے‌تابے‌مےڪنے...؟🙂💔 توجات‌پیش‌خودمہ‌شفاعت‌شده‌ای -شهید‌هادۍشجاع🌷 @defae_moghadas2
❣ زمستان بود و نزدیک عملیات خیبر. شب که آمد خانه، اول به چشمهایش نگاه کردم، سرخ سرخ بود. داد می‌زد که چند شب خواب به این چشم‌ها نیامده. بلند شدم سفره را بیاورم ولی نگذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از خجالتت در بیام. گفتم: تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی.نگذاشت حرفم را تمام کنم؛ بلند شد و غذا را آورد. بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. و آخر سر هم چایی ریخت و گفت: بفرما. @defae_moghadas2
2.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣یک جمله ۲۵ ثانیه ای آرامش بخش از طرف شهیدسید‌مرتضی‌آوینی برای ما @defae_moghadas2
❣چند روزی بود که آشپزخانه تعطیل و نان و غذای گرم به ما نرسیده و چیزی نداشتیم تا برای بچه های خط ببریم. حاج اسکندر دیگر تاب و توان ایستادن نداشت. دلش تاب نیاورد، گفت: علی پاشو بریم یه کاری کنیم. با هم به جاده اهواز خرمشهر رفتیم. آنجا یک پادگان ارتش بود. پشت پادگان جایی بود که گونی های نان خشک را می گذاشتند. حاج اسکندر رفت سراغ نان خشک ها. - بیا کمک کن چند تا گونی نان خشک برداریم. چند گونی نان خشک را پشت ماشین گذاشتیم. به بُنه رفتیم. نان ها را از گونی ها وسط خالی کردیم. حاج اسکندر شروع کرد به جمع کردن نان هایی که سالم بود و هنوز کپک نزده بود. با حوصله نصف گونی نان خشک سالم از میان آنها جمع کرد. - پاشو بریم آشپزخانه! - آنجا که تعطیله! - بلاخره یه چیز پیدا می شه! رفتیم. تنها چیزی که پیدا کردیم تعدادی سیب زمینی آپز بود که توی یکی از دیگ ها باقی مانده بود. حاج اسکندر آن ها را جمع کرد. با حوصله سیب زمینی ها را پوست گرفت، خرابی هایشان را هم گرفت. - پاشو بریم خط. در مسیر دیدیم یک ماشین پر از میوه در حال رد شدن است. حاج اسکندر خواهش کرد و گفت: ما یک گروهان در خط داریم، مقداری میوه هم به ما هم بده! راننده راضی شد و دو صندوق میوه به ما داد. میوه را هم گذاشتیم پشت ماشین، کنار نان خشک و سیب زمینی به جزیره رفتیم. به خط که رسیدیم، خود حاج اسکندر با مهربانی سیب زمینی ها را فلفل و نمک می زد و با نان نم زده و یک میوه می داد به دست رزمنده ها. بچه ها چنان با لذت می خوردند که گویی بر سفره ای درباری نشسته اند... 🌷🌷🌸🌷🌷 هدیه به شهید حاج اسکندر اسکندری صلوات،،شهدای فارس @defae_moghadas2