eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
سیدِ شهیدان اهل قلم،مرتضی آوینی: کسانی به امام زمانشان خواهند رسید که اهل سرعت باشند! و الا تاریخ کربلا نشان داده که قافله‌ی حسینی معطل کسی نمی‌ماند. @defae_moghadas2
❣یادی از امیر خلبان شهید عباس بابایی فرمانده پایگاه پای برهنه در میان عزاداران... ✳️ در یکی از روزهای ماه محرم همراه عباس و چند تن از خلبانان ماموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم... عباس برای اینکه بقیه در مضیقه نباشند به راننده گفت: پیاده می‌رویم شما بقیه بچه ها را برسانید... 🌷من وعباس سوار نشدم و هر دو پیاده به راه افتادیم پس از دقایقی به یکی از خیابان ها رسیدیم. صدای جمعیت عزادار از دور به گوش می‌رسید عباس به من گفت بریم به طرف دسته عزادار...برسرعت قدم هایمان افزودیم .. پرچم‌های دسته عزاداراز دور پیدابود...خوب که دقت کردم دیدم عباس کنارم نیست... ✳️ وقتی برگشتم اطراف و پشت سرم را نگاه کردم دیدم عباس مشغول در آوردن پوتین‌هایش است... به آرامی پوتین و جوراب را از پا در آورد و بندهایش را به همدیگر گره زد و آن را به گردن اویخت... سپس بی اعتنا از کنار من عبور کرد... با دیدن این صحنه بی اختیار به یاد حر بن یزید ریاحی هنگامی که به حضور امام شرفیاب میشود افتادم... چند لحظه بعد عباس میان انبوه عزاداران بود و با صدای زیبایش نوحه می‌خواند و جمعیت سینه زنان و زنجیر زنان به طرف مسجد می‌رفتند. من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی با پای برهنه عزاداری کنند ولی ندیده بودم که فرمانده کل پایگاهی با پای برهنه در میان سربازان و پرسنل عزاداری ونوحه خوانی کند... ✍️ خاطره از امیر سرتیپ خلبان فضل الله جاویدن 🏴السَّلامُ عَلَیْکَ یٰا اَباعَبْدِاللَّهِ الحسین🏴 @defae_moghadas2
❣ سالروز شهادت 🇮🇷رمضان سال 1364 بود که به مرخصی آمد. گفت مادر 15 روز می‌خواهم پیشت بمانم. برایش یک تشک ابری آماده کردم تا شب‌ها روی آن بخوابد. یک شب اتفاقی به اتاقش رفتم. دیدم تشک را جمع کرده و بالای سرش گذاشته و روی زمین به خواب رفته است. صبح از او پرسیدم چرا روی تشک نمی خوابی؟ گفت مادر دوستان من در جبهه روی زمین می‌خوابند، من چطور می‌توانم روی تشک بخوابم! گردن‌بند طلایی خریده بودم، با شادی گفتم: سلیمان این را نگه داشته‌ام که هدیه کنم به عروس تو! خندید و گفت: مادر، بگذار برای عروس برادرم یوسف، من تصمیم ندارم همسر دنیایی بگیرم، زن من از سرایی دیگر است. یک شب دوستانش را دعوت کرد. در شوخی و خنده‌هایشان سلیمان گفت: بچه‌ها برایم جشن حنابندان بگیرید! جشن حنابندان را شب قبل از عروسی می‌گرفتند. دوستانش او را دوره کردند و پاهایش را حنا گذاشتند و من حیران به جوان رعنایم نگاه می‌کردم که مثل دامادها شده بود. وقتی متوجه حال متغیر من شد گفت: مادر، می‌خواهم آن‌چنان به جبهه بروم که داماد به حجله عروس می‌رود. می‌خواهم حضرت زهرا (س) مرا این‌گونه ببیند! 14 روز از بودنش کنار من به‌سرعت گذشت. شب آخر بود. گفت: مادر خواهشی دارم! گفتم: بفرما؟ گفت: می‌خواهم امشب همه اقوام را به خانه دعوت کنی تا من قبل از رفتن با آنها خداحافظی کنم. خیلی تعجب کردم. گفتم: هر بار که می‌خواستی برگردی، ما جرئت نمی‌کردیم که با تو خداحافظی کنیم، چی شده که حالا می‌خواهی با همه خداحافظی کنی؟ سکوت کرد. گفت: مادر خودت می‌دانی و می‌فهمی، من دیگر چه بگویم. ته دلم لرزید، حرف‌هایش بوی رفتن می‌داد؛ به‌خصوص از وقتی پسردایی‌اش، رحمت، به شهادت رسیده بود، خیلی از شهادت دم می‌زد می‌گفت خدا به من سلامتی بدهد که بتوانم از این آب‌وخاک دفاع کنم، اما دوست دارم که بروم و شهید شوم. کاری که خواست را کردم، اما آن شب خیلی برایم سخت بود و سخت گذشت. مهمان‌ها که رفتند، شروع کردم مقداری نان و حلوای محلی برایش آماده کردم. روز 15 ام، به مسجد رفت‌وبرگشت. 40 بسته نان و حلوا که آماده کرده بودم را کنار وسایلش گذاشتم. گفت: اینها برای چی هست؟ - آماده کردم که تو ببری! - من 15 روز اینجا بودم، هر چه خوردنی بود خوردم، دیگر چیزی نمی برم. - دوستانت منتظر هستند که دست پر برگردی. - پس این نان و حلوا را برای دوستانم می‌برم. خواست برود. گفتم: سلیمان پدرت خواب شهادت را دیده است، می‌دانم اگر بروی برنمی‌گردی. خنده زیبایی، میان محاسن بورش نشست و گفت: فدای پدر و مادری که پیشاپیش خواب شهادتم را هم دیده‌اند. رفت. وقتی رسید، زنگ زد و گفت: شانه‌ام خرد شد، از سنگینی این نان و حلواها، ولی بچه‌ها خوردند و دعایت کردند. اخرین تماسش بود. مدتی بعد خبر دادند در عملیات قدس 3 مفقود شده است. گفتیم شاید اسیر باشد، اما آزاده ها می‌گفتند در اسارت شهید شده، اما پس جنازه‌اش کجا جامانده بود که برنمی‌گشت و من هر شب در انتظار فردایی که قرار بود سلیمان برگردد، به خواب می‌رفتم. 16 سال از آخرین خداحافظی ام با سلیمان می‌گذشت که خواب دیدم، پنج خانم از درب بسته منزل وارد شدند و من را به بازگشت سلیمان مژده دادند. گفتم: شما که هستید؟ گفتند: فرزندت، سلیمانت را از که خواسته‌ای؟ گفتم: از حضرت زینب، از حضرت زهرا! لبخند زدند و گفتند: خوب ما هم زهراییم و زینب، خدیجه، رقیه و ام‌کلثوم! بیدار شدم. با این مژده باید آماده برگشت سلیمانم می‌شدم. نور امیدی در دلم پیدا شده بود که سلیمان می‌آید. باز خواب برگشتش را دیدم، دیدم که تابوتش پیشاپیش تمام شهدا، روی دستان مردم در شاه‌چراغ تشییع می‌شود. روز بعد به یکی از آشنایان در شیراز زنگ زدم و گفتم برو تشییع شهدا، اولین تابوت، تابوت سلیمان است و رفت و دید و بود. راوی مادر شهید 🌹🌷🌹 هدیه به سردار شهید سلیمان فرخاری صلوات،، شهدای فارس @defae_moghadas2
سردار شهید سلیمان فرخاری
18.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣بر اساس داستان واقعی خرق زیبا🌺🌺🌺 @defae_moghadas2
❣ سالگرد شهادت وصیت نامه شهید احمدعلی فرازمند @defae_moghadas2
شهید احمدعلی فرازمند
شهید احمدعلی فرازمند
❣ در فرهنگ ایرانیان شب ششم محرم مخصوص گرامی داشت حضرت قاسم (ع) است. 🔸او در میان نیروهای گردان از بین چند صد نفر رتبه پنجم تیراندازی را کسب کرد اما چون فقط ۱۱ سال داشت از رفتن به جبهه منع شد! به هر دری زند اما با پاسخ منفی روبرو شد. 🔸با آن سن کم خود را از فاصله ۶۰۰ کیلومتری به تهران رساند. یازده روز در مقابل دفتر رئیس جمهور ماند تا وی را ببیند اما موفق نشد! 🔸روز دوازدهم ماجرا را به آیت الله خامنه ای می گویند. او دستور می دهد که وی را به نزدش بیاورند. وی خواسته خود را اعلام اما ایشان نیز به دلیل سن کم او مخالفت خود را اعلام نمود. 🔸در آن لحظه گریه می کند و می گوید پس اگر نمی گذارید به جبهه بروم، به روضه خوان های این مملکت هم بگویید از این به بعد روضه حضرت قاسم را نخوانند زیرا او نیز در هنگام شهادت فقط ۱۳ سال داشت! 🔸رهبر معظم انقلاب همان لحظه در دست خطی که به وی تحویل داد، می نویسد: «... بدون هیچ محدودیتی می تواند به جبهه اعزام شود.» 🔸پایش به جبهه باز شد، آن هم نه در پشت خط و یا به عنوان بیسیم چی و تدارکات، بلکه به عنوان تخریب چی و چشم امید گردان! شهید حمید باکری در سخنرانی‌های خود جهت بالا بردن روحیه سربازان از رشادت های او می گفت. هرگاه که در مرخصی بود از سوی امام جمعه مرکز استان دعوت می شد تا در خطبه ها مردم را به رفتن به جبهه و شور انقلابی دعوت کند. 🔸سرانجام این سرباز کوچک اما بزرگ جبهه حق در ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ در عملیات بدر و در جزایر مجنون عراق به شهادت رسید. ♦️او کسی نبود جز مرحمت بالازاده از چای گِرمی اردبیل. شادی روحش صلوات. @defae_moghadas2