❣سیاهی گناه چهرهام را پوشانده
و تنم را لخت و کسل کرده،
حرکت جوهره ی اصلی انسان است
و گناه زنجیر،
من سکون را دوست ندارم.
عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است،
سکونم مرا بیچاره کرده...
در این حرکت عالم
به سمت معبود حقیقی،
دست و پایم را اسیر خود کرده،
انسان کر میشود،
کور میشود،
نفهم میشود،
گنگ میشود
و باز هم زندگی میکند...
بعد از مدتی مست میشود
و عادت میکند به مستی
و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم.
درد را انسانِ بی هوش نمیکشد،
انسانِ خواب نمیفهمد،
درد را انسان با هوش و بیدار میفهمد...
وصیتنامه عرفانی
#شهید_عباس_دانشگر
@defae_moghadas2
❣
1.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣امروز سالروز اسارت شهید سرافراز محسن حججی🌹
برای شادی روح شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
@defae_moghadas2
❣
❣۱۷ مرداد، روز خبرنگار بر طلایهداران جبهه آگاهی مبارک باد.
ایکاش بودید برایمان ازجبهه های امروز گزارش می کردید
ایکاش خبری از آمدن آن عزیز دل زهرا سلام الله علیها برایمان می آوردید
شهیــ🌷ــد شد، هر کـس عاشق شد.
یادتان تاابد جاودان باد❤️
@defae_moghadas2
❣
❣شهــید مصطفے چمران🌷
خدایا هدایتم کن، ڪہ ظلم نڪنم
زیرا مےدانم ظلم چہ گناه نابخشودنے است.
خدایا ارشادم ڪن ڪہ بـےانصافے نڪنم
زیرا ڪسے ڪہ انصاف ندارد،شرف ندارد.
@defae_moghadas2
❣
❣بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
تاریخ شهادت ۱۸ مرداد ۱۳۹۶
❣️هر روز صد صلوات هدیه
❣️به روح پاک و مطهر همه شهدا
❣️برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله
سالروز شهادتت مبارک❤️
هدیه به روح پاک و مطهر
شهید#محسن_حججی
@defae_moghadas2
❣
❣تا اسم مدال میاد،همه ما به فکر مدال طلا میافتیم همیشه مدالها از جنس طلا نیست! بعضی وقت ها از جنسِ ،خون جگر است و داغِ دل ...
👆تصویر آقای حسنعلی ضرغام پور
🌹پدر ۵ شهید که عکس فرزندانش را
مثل مدال به سینه چسبانده...
@defae_moghadas2
❣
❣عادت داشت قبل از اعزام به جبهه، حمام می رفت و غسل شهادت می کرد. من لباس هایش را جمع می کردم، چشمم افتاد به کمربند نظامی اش که تقریباً تمام تار و پود های آن از هم باز شده بود. رضا که از حمام بیرون آمد، گفتم: «داداش این کمربند که دیگه به درد نمی خوره! این را بندازم بیرون!»
کمربند را از دست من در آورد و گفت:« نه، نه. ما با هم انس داریم، عمریست با هم هستیم، عمر ما هم یکی است!»
ادامه داد: «وقتی تمام تار های این کمربند از هم باز شد، تمام وابستگی من هم از این دنیا کنده می شود!»
مادر همیشه قبل از اعزام قرآن بالای سر رضا می گرفت و پشت سرش آب می ریخت. بار آخر قبل از اینکه از زیر قرآن رد شود. قرآن را از دست مادر گرفت، بوسید و بر چشم گذاشت و بعد هم باز کرد. گل از گلش شکفت. با خنده گفت: «دیدی گفتم وعده خدایی محقق خواهد شد. »
اولین آیه در صفحه سمت راست این بود: «وَعدَ اللهِ لا یُخلِفُ اللهُ وَعدِهُ»
همیشه می گفت من با خدایم وعده ای دارم و مطمئنم که خدا خلف وعده نمی کند. این آیه را که خواند، رو به مادر که با کاسه ای آب که چند برگ نارنج در آن شناور بود گفت: «مادر دیگر این آب را اصراف نکن، من دیگر بر نمی گردم!»
چند هفته بعد وقتی برای خداحافظی با پیکرش رفته بودیم، چشمم سُر خُرد روی کمربندش. هنوز یک تار آن پاره نشده بود. وقتی همه خانواده به او خدا حافظی کردند. دست بردیم زیر کمرش که بلندش کنیم، ناگهان آخرین تار کمربندش هم، از هم گسیخت! انگار همه وابستگی اش از دنیا جدا شد.
راوی خواهر شهید
🌹🌷🌹🌷
هدیه به سردار شهید رضا پورخسروانی صلوات-
@defae_moghadas2
❣
❣می گفت: «در این عملیات من می خواهم به گردان های رزمی بروم. حوصله ام سر رفته از بس که باید در قرارگاه بنشینم و به این بیسم و آن بیسیم جواب بدهم.»
اما هرچه اصرار می کرد کمتر نتیجه می گرفت. مدتی بود که تغیراتی در رفتار و کردارش به وجود آمده بود. بیشتر شب ها را بیدار بود و به مناجات و راز و نیاز با خدا می پرداخت. یک نوار نوحه حضرت زهرا(س) داشت که می گذاشت و تا می توانست گریه می کرد. یک روز گفت: می دانید که مادرم خیلی وقت نیست که از این دنیا رفته.مادرم خیلی برای من زحمت کشید و من نتوانستم زحمات او را در حیاتش جبران کنم. هر وقت که به خانه می روم و جای خالی مادر را می بینم خیلی زجر می کشم و احساس تنهایی می کنم، تنها خواهشی که از خدا دارم که مرا پیش مادرم ببرد!«
آنقدر برای رفتن پافشاری کرد که فرمانده اش راضی شد.
🌷ده روزی به عملیات والفجر 2 باقی مانده بود. سرگرم آماده سازی سیستم های مخابراتی بودیم که کریم پیش من آمد. گفت: «در این عملیات به فکر یک معاون جدید برای خودت باش.»
کریم معاون مخابرات لشکر بود و اگر کنار می کشید، پیدا کردن جایگزین برایش سخت بود. گفتم: «چرا؟»
گفت: «در این عملیات می خواهم به عنوان تک تیرانداز با گردان ها به جلو بروم.»
به فرمانده تیپ[سردار اسدی] جریان را گفتم. ایشان گفت: « اگر خدایی نکرده برای شما اتفاقی بیافتد باید کسی باشد که کار را بلد باشد یا نه!.»
کریم راضی شد و رفت دنبال کارهایش. گذشت، تا 24 ساعت قبل از عملیات. دیدم دارد قطار فانسقه برای خودش درست می کند و اندازه کمرش می کند. گفتم: «کریم این چیه!»
با خنده گفت: «به شما گفتم که در این عملیات روی من حساب باز نکن!»
از دستش ناراحت شدم. سوار ماشین شدم و به قمطره رفتم. ساعتی بعد آمد [شهید علی اکبر] رحمانیان را واسطه آورده بود. چهره اش بشاشیت خاصی داشت. مرا در آغوش کشید. گفت: «قبول کرده بودم بمانم، اما خواب مادرم را دیدم. آغوشش را باز کرده و مرا بغل کرد. می دانم که رفتنی ام، مانعم نشوید.»
خیلی مادرش را دوست داشت، می گفت:« مادرم مرا با پختن نان بزرگ کرد، اما حالا که بزرگ شده ام او مرا تنها گذاشته.»
- «به یک شرط!»
- «چه شرطی!»
- «شفاعت!»
دستش را جلو کشید، دستم را محکم گرفت و گفت: «قول مردانه می دهم که ترا شفاعت کنم!»
شب چهارم عملیات بود که رحمانیان به من بیسیم زد و گفت: «امانتت را به صاحبش پس دادم. دوزاری ام افتاد، کریم هم شهید شد.»
🌷فرزند دومم در آستانه به دنیا آمدن بود اما حال همسرم اصلاً مساعد نبود. 4، 5 روز درد می کشید. روز پنجم بود. در بیمارستان نشسته بودم، قرار بود همسرم را به اتاق عمل ببرند. دیدم در بالای راهرو عکس کریم را نصب کرده اند. چشمم در چشمانش افتاد. گفتم: «کریم من سرتا پا تقصیرم، دعایم مستجاب نمی شود.از خدا بخواه همسرم نجات پیدا کند!»
دو سه دقیقه بعد مادرم آمد و مژده به دنیا آمدن پسرم و سلامت همسرم را داد. نامش را کریم گذاشتم تا همیشه به یاد کریم باشم.
چند سال بعد، همین پسرم از طبقه سوم پائین افتاد. وقتی در راه بیمارستان بودم گفتم: «کریم، این پسرم هم اسم توِ، از خدا بخواه که سالم بماند. وقتی به بیمارستان رسیدم دیدم پسرم سالم است و تنها کمی پایش درد دارد.
@defae_moghadas2
❣
❣آنھا که از پل صراط میگذرند
قبلا از خیلی چیزها گذشتهاند؛
باید بِگذری تا بُگذری ...!
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
#رزمندان_اسلام
@defae_moghadas2
❣