eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣۱۴ شهریور ۱۳۶۰ یادآور شهادت آیت الله قدوسی و سرتیپ هوشنگ وحیددستجردی ❣دو تن از مجاهدان و رهروان راستین انقلاب كه در راه آرمان های والای بنیانگزار جمهوری اسلامی گام نهادند و در مسیر دستیابی به اهداف خویش دعوت حق را لبیك گفتند و به شهادت رسیدند. 🌷نثار روح مطهرشان صلوات @defae_moghadas2
عجب مادری دارم 🌹فوج فوج بسیجان از کوی و برزن به جبهه اعزام می شدند. رضا برادرش می‌خواست به جبهه اعزام شود اما هر بار من مخالفت می کردم و می گفتم: 🌱«درس‌ات را بخوان تا نادر در جبهه است لازم نیست شما بروید.» رضا که دریافته بود تنها از طریق نادر می تواند مرا قانع کند، دست به دامان او شد. یک شب که نادر از جبهه برگشته بود، سر صحبت باز شد و نادر گفت: مادر:« چرا نمی گذاری رضا به جبهه اعزام شود؟» 🌱گفتم: مادر می دانید که نه برادر دارم نه پدر و نه دایی، تمام کسان من در این دنیا شما هستید بنابراین می ترسم خدای ناکرده، طوری شود آن هم با هم! 🌱لبخندی زد و گفت:« نترس مادر. بعد با دست روی سینه خود زد و گفت: فرزند شهیدت منم. رضا طوریش نمی شود تازه رضا برای فیلم برداری می آید. موقعی که جایی را فتح کردیم او برای فیلم برداری می‌آید.» حرف نادر برایم حجت بود اصلاً گویی نمی توانستم روی حرفش حرفی بزنم گفتم:«باشد برود.» 🌱این بار با نادر با تمام وجود خندید و گفت: «عجب مادری دارم تاج سری دارم» مادر تو بمب روحیه ای. هرگاه می بینم برخی از مادران در مراسم اعزام به 🌱جبهه آه و ناله می کنند به یادت میافتم و چقدر به تو افتخار می کنم، اصلاً تو به من روحیه می دی تو با روحیه ات مرا به جبهه پرواز میدهی. راوی: مادر سردار شهید نادر یزدانیان فرمانده گردان لشکر ۷ ولیعصر # برشی از کتاب رد پای پرواز مولف: عیسی خلیلی @defae_moghadas2
آقا مهدی هم همچون حاج قاسم مزد شهادتش را از امام رضا(ع) گرفت...ماجرای توسل شهید مهدی باکری به امام رضا(ع) 👇 🔹 بعد از عملیات خیبر، فرماندهان را بردند زیارت امام رضا (ع). وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بهم گفت: ◇ برایم سوغاتی جانماز  و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. ◇ مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده‌ای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» ◇ چیزی نمی‌گفت. به جان امام که قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز...گفتم: چه؟ ◇ گفت: «دیگر نمی‌توانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا (ع) گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد» ◇ عجیب بود. قبلا هر وقت حرف از شهادت می‌شد، می‌گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟ ◇ اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش. (راوی،: دوست و همرزم شهید باکری) @defae_moghadas2
❣۱۵ شهریور ۱۳۵۹ سالروز شهادت خلبانان قهرمان هوانیروز، شهیدان عباس درشتی و عقیل صادقی گرامی باد. @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد گلوله ها بخیر که قاصد وصال بودند یاد مین بخیر که سکوی پرواز بود....
❣ شمشیرزن یک دست، تیربارچی عراقی را قیمه قیمه کرد. 🔹️ شهید عبدالرزاق علی شیری در سال ۱۳۴۱ در کرج متولد شد. 🔹 سال ۱۳۶۱ در سومار در اثر اصابت ترکش دست چپش از کتف جدا شد و با آستین خالی با یک شمشیر بر کمر وارد میدان شد. 🔹 عبدالرزاق "شمشیر بند" در عملیات والفجر۸ در جزیره ام الرصاص وقتی تیربار چهارلول دشمن امان همه را بریده بود، دست به کار شد. از باتلاق گل و لای گذشت و دقایقی بعد تیربار دشمن خاموش شد و خودش هم به شهادت رسید. 🌷 رزمندهای زیادی توانستند از محاصره خارج شوند و پیکر عبدالرزاق بعد از ۱۳ سال به وطن بازگشت و در گلزارشهدای امامزاده محمد، کرج به خاک سپرده شد. @defae_moghadas2
❣17 شهریور، روزی که خون‌ شهدا، مسیر انقلاب را با نور ایمان و اراده روشن‌تر کرد. 🌹 یاد و خاطره شهدای جمعه سیاه همیشه در قلب ما زنده است. @defae_moghadas2
❣آنقدر روزها نمی‌خوابید که از فرط ‌خستگی می‌افتاد میگفت: پاسدار؛ یعنی کسی که کار کنه بجنگه خسته نشه کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره... 🌷شهید مهدی‌ باکری @defae_moghadas2
❣۵۰۰ تانک‌ دشمن برابر لشکر ۲۵ کربلا آرایش گرفته‌ بود. حاج‌ حسین‌ بصیر گفت: به‌نام پنج تن آل‌عبا، ۵ نفر بروند و آن‌ها را منهدم کنند. به جای ۵ نفر،بیش از ۱۵ نفر‌ بلند شدند. شهید♥️ @defae_moghadas2
یکی از بستگان حاج حبیب تعریف می کرد: ▪️عید بود، حاج حبیب برای دیدن ما به منزل آمده بود. مادرم به حاج حبیب (که مدیرعامل شرکت جهاد نصر بود.) گفت: حاج آقا ، علی (پسرم) لیسانس گرفته بیکاره، شما کاری براش سراغ نداری؟ ▪️حاج حبیب : کار که هست چرا نباشه؛ همین فردا. علی آقا ساک داری؟ از این ساکهای کوچک؟! _بله حاج آقا _: خب ؛ همین الآن یک دست لباس مندرس بذار توساک؛ فردا ساعت ۶ونیم می‌ری سر فلکه (میدان امام) هرکی صدا زد کارگر می‌خوام سریع می‌پری سوار ماشین می‌شی و...... ▪️مادرم که انتظار چنین پاسخی از حاج حبیب نداشت گفت: حاجی پسرم رفته لیسانس گرفته که بره کارگری؟! ▪️سردار مجد گفت: زن عمو ؛ وقتی جنگ تمام شد من رفتم دانشگاه ؛ دیدم نمی‌تونم مخارج دانشجویی و.... رو در تهران تأمین کنم رفتم یک وزارتخانه؛ گفتم همکار نمی‌خواین؟ گفتند چرا یه آبدارچی نیاز داریم. بی درنگ گفتم از الآن آماده ام شروع به‌کار کنم. به‌عنوان آبدارچی به‌صورت پاره وقت کار می‌کردم. ▪️یک روز که مدیر سازمان (وزیر) با سایر ارگانها جلسه داشت، طبق وظیفه چایی ریختم و رفتم داخل تا از همکاران و مهمانان پذیرایی کنم. وارد که شدم مدیر (وزیر)میهمان تا چشمش به من افتاد صدا زد: به به حاج حبیب.....و آغوش باز کرد و.... ▪️مدیر ما خطاب به اون مدیر (یا وزیر) گفت: آقای مجد رو میشناسید؟! _بله ایشون از فرماندهان ما در جنگ بودند. سپس به من گفت شما و اینجا؟! چه مسئولیتی در وزارتخانه دارید....؟ گفتم: خادم شما و مردم ، آبدارچی سازمان هستم.... ▪️سکوتی عجیب بر جلسه حاکم شد و مدیر ما با اظهار شرمندگی و...... عذرخواهی می کرد. 💥ولی حقیقت این بود که ما بعد جنگ: ▪️ از کسی طلب نداشتیم. از انقلاب طلب و توقعی نداشتیم. ▪️ بدهکار انقلاب بودیم. 🌷سالگرد عروج شهادت گونه سردار حاج حبیب‌الله مجد. جانشین عملیاتی قرارگاه مهندسی حمزه سیدالشهدا گرامی باد.🌷 @defae_moghadas2