❣ در روستای بند امیر از توابع مرودشت ساکن بودیم. روز هشتم ماه محرم بود. مهدی سه ساله بود، گوشه ای از خانه، روی پتو ای خوابیده بود. من هم مشغول کارهایم بودم. پدرش مداح بود و خادم هیات. از صبح رفته بود به کارهای حسینیه برسد تا حسینه را برای عزادارن در شب تاسوعا آماده کند.
عصر شد و مهدی هنوز بیدار نشده بود. یکی از همسایه ها که خانه ما بود، متوجه مهدی شد و گفت: چرا این پسر بیدار نمی شود.
رفتم کنارش. دیدم سر و پیشانی اش غرق عرق است، متکا و پتوی زیرش هم خیس، خیس. خواستم بلندش کنم, دیدم بی حال است و هیچ حرکتی ندارد. ماشین نبود، مهدی را در آغوش کشیدم و شروع کردم به دویدن در کوچه ها تا به دکتر برسم.
دکتر مهدی را معاینه کرد و گفت: خانم، پسر شما مننژیت گرفته، همین الان برسانیدش بیمارستان سعدی شیراز وگرنه از بین می رود.
سراسیمه برگشتم. ما در آن محل غریبه بودیم کسی را نمی شناختیم. فرستادم دنبال پدرش. پدرش آمد. جریان را گفتم و خواستم تا ماشینی پیدا کند تا به شیراز برویم.
خیلی جدی گفت: من نمی آیم.
گفت: من خادم حضرت ابوالفضل هستم و باید امشب به عزادارانش خدمت کنم و کارهای حضرت ابوالفضل برای من واجب تر از این پسر است!
تعجب من را که دید گفت: من به حضرت ابوالفضل خدمت می کنم، مطمئن هم هستم ایشان هم فرزند من را بر می گردانند.
دیگر حرفی نزد و رفت دنبال کارهایش. من ماندم و مهدی که فقط نفسش بالا می آمد و می رفت و دیگر حرکتی نداشت. ساعت ها به سختی می گذشت. ساعت ده شب شد. هیات عزادارن از کوچه ما عبور می کردند و حضرت ابوالفضل را صدا می زدند. مهدی را رها کردم و با پای برهنه شروع کردم دنبال هیات دویدن و شفای فرزندم را از آقا ابوالفضل خواستم.
خورد و خسته برگشتم. نیمه شب پدرش هم برگشت. گفت: مهدی چطوره گفتم همان طور که بود.
گفت: نگران نباش، راحت بخواب، آقا بچه ما را بر می گرداند.
خودش که از خستگی زود خوابش برد. اما من از ناراحتی خوابم نمی برد. ساعت سه شب بود. دیدم در اتاق باز شد. مهدی بود. ما را صدا می زد. رو به سمت کربلا ایستاده بود. دویدم سمتش گفتم چی شده مادر، چطور ایستادی؟
با زبان بچگانه خود گفت: حضرت ابوالفضل و امام حسین دست زیر سر من کردند و من را بلند کردند و رفتند!
از حال طبیعی خارج شدم و شروع کردم به گریه و زاری و می گفتم: خدا را شکر که آقا ابروی خادم خود را خریدند!
☝راوی : خانم مؤیدی, مادر شهید
@defae_moghadas2
❣
❣گفتم: سبب نامگذاری پادگان "دوکوهه" چیست؟
گفت: علتش را نمی دانم ولی "دو کوهش" را می شناسم ،
و این عکس را از جیبش بیرون آورد...
🌷حاج احمد متوسلیان
🌷حاج محمدابراهیم همت
@defae_moghadas2
❣
1️⃣
دوستان من بهبهانی هستم. در روز سیام مردادماه سال هزار و سیصد و چهل و شش بدنیا اومدم🙂دوره دبستان و راهنمایی رو در بهبهان گذروندم😐اما به خاطر اینکه کمک حال پدرم بشم، بعداز دوره راهنمایی در امتحانات ورودی آموزشگاه حرفهای شرکت نفت امیدیه شرکت کردم. 🙂خُب خداروشکر امتحان رو خوب دادم و قبول شدم و دیگه مجبور شدم از خانواده دور بشم و به امیدیه برم.
2⃣
سال دوم آموزشگاه که بودم دیگه نتونستم تحمل کنم و جبهه نرم🙂اما چون هنوز پانزده سالم بود ثبت نامم نمی کردند. دیگه کلک زدم و شناسنامم رو دستکاری کردم. یعنی دوسالی خودم رو بزرگتر کردم.😄 تولدم رو آوردم موقعی که توی شکم مادرم هم نبودم.😳رفتم سپاه امیدیه ثبت نام کردم و عازم جبهه شدم.🤔
3⃣
راستی من از همون دوره آموزشگاه تو پایگاه بسیج و انجمن اسلامی آنجا ثبت نام کرده بودم. یه دفترچه هم برای ثبت اعمال روزانم درست کرده بودم و شبها قبل از خواب یه خورده به حساب و کتاب اعمال خودم رسیدگی میکردم. آخه توصیه امام علیه.🤔
4⃣
بار اولی که جبهه رفتم بدون اجازه پدر و مادرم رفته بودم.😐 برادرم حسن پاسدار بود و توی همون جبههای بود که من رفته بودم. یعنی منطقه پدافندی والفجر مقدماتی.🙂برادرم از اومدنم به جبهه تعجب کرد و گفت: وروجک تو چه جوری اومدی جبهه؟ تو که سِنِت نمی رسید.🤔گفتم داداش صداش رو درنیار، کلک زدم. 😄اونم دیگه چیزی نگفت.
5⃣
بعداز پایان مأموریتم به آموزشگاه برگشتم. درسم رو تموم کردم و استخدام شرکت نفت شدم. یعنی هفده سالم بود که رفتم سر کار.😐همونجا هم بیکار ننشستم و کار فرهنگی می کردم.🙂اما مزه جبهه رفتن زیر زبونم رفته بود.☺️دوباره رفتم و توی عملیات های والفجر هشت و کربلای یک و چهار و پنج هم شرکت کردم.😐
6⃣
قبل از عملیات کربلای پنج یه خواب خوب دیدم.😉 امام مسابقه سینه خیز گذاشته بود و منم تو مسابقه بودم. باید تا جایی که امام خمینی روی صندلی نشسته بود سینهخیز میرفتیم. من رفتم و رسیدم🙂امام بهم گفت بزودی جایزه خوبی بهت میدم.😊 منم از خوشحالی از خواب بیدار شدم.😄دیگه میدونستم که جایزهام حتما شهادته و خیلی ذوق کردم.😃