❣با اینکه قد و قامتش درشت بود، اما 13 سال بیشتر نداشت. یکبار در 12 سالگی به جبهه رفته بود، اما بهخاطر صغر سن نگذاشته بودند به خط مقدم برود. باز پایش را در یک کفش کرده بود که من باید به جبهه بروم. هر جور بود من را راضی کرد، اما پدرش راضی نمیشد. وقتی دید حریفش نمیشود گفت: من به تو کرایه هم نمیدهم تا نتوانی بروی!
خندید و ساعتش را نشان داد و گفت: ساعتم را میفروشم و به جبهه میروم!
دستش را گرفتم و با هم به بسیج داراب رفتیم. قبل از اینکه سوار شود، باز اصرار و خواهش کردم که دست نگهدار، نرو. حداقل بایست تا برادرت از جبهه برگردد بعد برو.
گفت: هر کس کاری میکند برای خودش میکند، هر کس میخواهد کاری پیش برود باید خودش جلو بیفتد و جلو باشد. برادرم برای خودش رفته، من هم باید به سهم خودم برای دفاع از این آبوخاک بروم.
دیدم حریفش نیستم. با او خداحافظی کردم و راهیاش کردم. اتوبوس حرکت کرد. دائیاش جریان رفتنش را فهمید. سوار ماشین به دنبال اتوبوس رفت. در چهلکیلومتری داراب اتوبوس را نگه داشته و میخواست با زور او را برگرداند، اما او هم حریفش نشده و برنگشته و راهی شده بود.
دوستانش میگفتند در عملیات قدس 3، کمک تیربارچی بود، در شب عملیات با اینکه از همه کوچکتر بود، پیشاپیش همه میرفت و میگفت: بیاید تا فتح این تپه چیزی نمانده است. میگفتند از ناحیه ران پا گلوله خورد. او را جایی گذاشتیم تا در برگشت او را منتقل کنیم، اما پاتک دشمن مانع شد که به سمت او برگردیم. پنج سال بعد، پلاک او را برایمان از سرزمین بیات آوردند.
@defae_moghadas2
❣
❣بخشی از وصیتنامه نوجوان ۱۳ ساله شهید رستم راستی از داراب:
🌷... بار الها با نام تو و به ياد تو و براى تو قصد عزيمت به جبهه حق عليه باطل نمودم تا كه شايد بتوانم به آرزوى خود كه همان شهادت در راهت میباشد برسم و بتوانم با ايثار خون خود كه همچون قطره اى در برابر دريا است دين تو را دوباره پس 1400 سال زنده سازم و به يارى خودت و ديگر رزمندگان دين تو را در سراسر جهان گسترش دهيم و زمينه را براى ظهور آقا امامزمان مهدى (عج) را فراهم سازيم.
بار خدایا به من توفيق شهادت در راهت را عطا كن زيرا كه من مرگ در بستر را براى يك فرد كه مدعى اعتقاد به خدا میباشد ننگ میدانم.
خدايا دوست دارم كه در روز قيامت در برابر امام حسين (ع) شرمنده نباشم و تن من همانند حسين (ع) تکهتکه باشد انشاءالله...
بارالها انسانى كه يكبار آفريده شده است يكبار نيز میمیرد و سرانجام مرگ است و هيچ راه فرارى نيز از آن نيست، پس چهبهتر كه اين مرگ در راه تو باشد كه صاحب و آفريننده او هستى. كسى كه در راه تو قدم نهاد و تو را يافت هرچه به غير از تو بود بينداخت و عَلم مهر تو را برافراشت.
خدايا چنين كسى هيچگاه مرگ را سرانجام زندگى خود نمیداند بلكه در نظر او اين سرآغاز زندگى ديگرى میباشد كه ديگر پايانى ندارد و آن زندگى ابدى میباشد.
خدايا از تو میخواهم كه گناهان مرا ببخشى و مرا ديگر به خانه برمگردان زيرا اینقدر عاشق هستم كه ديگر صبرم سر رفته است.
@defae_moghadas2
❣
سردار شهید
محمدحسن نوروزی
تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۳/۴
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۱/۵
محل شهادت: شلمچه ، عملیات کربلای۵
سمت: فرمانده آتشبار پدافند هوایی
روحش شادویادش گرامی
*برای شادی روح شهدا صلوات
@defae_moghadas2
❣سال 60، محمد در تنگه چزابه به شدت از ناحیه دست و پا مجروح شد و او را به بیمارستان شریعتی مشهد مقدس انتقال دادند. تا جریان را فهمیدم سریع خودم را به مشهد رساندم. پزشکان معالج پس از معاینه و عکس برداری از دست ایشان تشخیص دادند که شدت جراحت به حدی است که باید دست محمد از آرنج به پائین قطع شود!
محمد خیلی بی تابی می کرد و راضی به این کار نمی شد، به محمد دلداری می دادم که این کار به نفع خود اوست. محمد با گریه گفت: «برادر امشب مرا به حرم آقا امام رضا(ع) ببر!»
شب ایشان را مرخص کردم و با هم برای زیارت، به حرم امام رضا(ع) رفتیم. حال غریبی داشت، با گریه و زاری با امام رضا(ع) درد دل می کرد و حاجات خود را می خواست. به نیمه شب که نزدیک شدیم من خوابم برد، ناگهان از خواب پریدم. دیدم محمد بلند گریه می کند و می گوید: «برادر بیا، امام رضا(ع) مرا شفا داد.»
صبح بیمارستان برگشتیم. تا پزشک معالج برای معاینه آمد، محمد با شعف خاصی گفت: «دست من خوب است، دیگر نیاز به جراحی ندارد!»
پزشک با چشمانی متعجب و ناباورانه به محمد خیره شد. محمد خواهش کرد تا دوباره از دست ایشان عکس گرفته شود. با اصرار محمد را برای عکس برداری به رادیولوژی بردند. وقتی پزشکان عکس را دیدند با تعجب گفتند: «این دست مشکلی ندارد و نیازی به قطع کردن آن نیست!»
🌷🌸🌾🌸🌷
هدیه به شهید محمد آزمون صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣امام خمینی بر سر مزار طیب:
طیب، تو که عاقبت به خیر شدی؛ دعاکن خمینی هم مثل تو عاقبت به خیر شود
یازدهم آبانماه سالروز شهادت طیب حاج رضایی
🌹شادی روحش الفاتحه مع الصلوات
@defae_moghadas2
❣
❣دلیل آمدن
گفتند دلیل آمدنت به جبهه چیست؟
گفت فریاد هل من ناصر امامم شنیدم ترسیدم شمر روی سینهاش بنشیند.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣تطمیع
پسرم! خونه، ماشین، پول، هرچه بخواهی به تو میدهم، جبهه نرو!!!
پدر جان! یعنی من همان کنم که کوفیان کردند؟
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣چه میجویی؟
آرامش؟
آرامش نه در بالِش پَر است
ونه در قرص های آرامبخش
آرامش را درلابه لای نگاه پرمعنای شـــهــــدا بجوی !!!!
سردار شهید حاج اسماعیل دقایقی
نگاهی از جنس عــــشــــق ...❤️
@defae_moghadas2
❣
❣ عکس شهیدی که در اتاق رهبر معظم انقلاب نصب شده بود؟
🔹️ مقام معظم رهبری فرمودند:« شما به چهره این شهید نگاه کنید،چقدر معصوم و زیباست ، الله اکبر من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.»
🔹️حضرت آقا نگاه عمیقی به عکس شهید انداخت و پرسید: چه نکته ای در این عکس مظلومیت شهید را بیشتر می کند؟
گفتم: « این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده است.»
با این حرف، حضرت آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و باحالتی زیبا فرمود:
الله اکبر ، عجب ، سبحان الله ، سبحان الله
راوی: مسعود ده نمکی
🔹️ در گلزار شهدا لنگرود نمایشگاه عکسی از شهدا برپا بود و یک مادر شهید با خیره به يك عكس فریاد میزند: " این هادی من است، این هادی من است، من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی من است."
🔹️ شهید بزرگوار هادی ثنایی مقدم در دی ماه سال ۶۵ در شلمچه به شهادت رسید...
@defae_moghadas2
❣
❣ تیر به کف دستش خورده و انگشتان دست راستش حرکت نداشت.
سال ۶۷ بود. عراق مثل ابتدای جنگ، به طور گسترده در حال گذر از مرزهای ایران و تصرف خاک ایران بود، جبهه ها خالی از نیرو شده بود.
حضرت امام فرمان دادند که مردم جبهه را پر کنند.
حسین سر از پا نمی شناخت.بلافاصله آماده شد تا به جبهه برود.لباس پوشید، پوتین را به پا کرد، اما چون انگشتانش حس نداشت، نمی توانست بند پوتین را ببندد. صدای مادرش زد تا بند پوتین را برایش ببندد. تا مادر بیاید چند دقیقه طول کشید.
ناگهان حسین با ناراحتی پایش را چند بار به زمین کوبید و گفت: عجله کنید، حرف امام زمین مانده... حرف امام عقب افتاد...
🌷 ایت الله نجابت علاقه ای خاص به حاج حسین داشت. زمانی که به حج مشرف شد حاج حسین را هم با خود برد. آقا نقل می کرد در سفر حج می خواستیم نماز جماعت بخوانیم, برای اینکه چه کسی جلو بایستد استخاره کردم, برای همه بد آمد. آخر برای حاج حسین استخاره گرفتم, خوب آمد به ایشان اقتدا کردیم.که شکر خدا به همه حال خوبی دست داد...
آقا این خاطره را نقل می کرد و می گفت:حاج حسین از اولیا است!
بعد از شهادت حاج حسین, آقا به منزل آمدند و فرمودند:مدتی پیش در عالم خواب دیدم در باغی هستم که دو نهر یکی از شیر و دیگری از عسل جاری است. همه شهیدان دور شهید دستغیب نشسته بودند. در همین هنگام حاج حسین وارد شد و همه شهدا به احترام ایشان ایستادند. ..
از خواب پریدم, ساعت و تاریخ خواب را یادداشت کردم که بعد دیدم منطبق با ساعت و تاریخ شهادت حاج حسین است...
@defae_moghadas2
❣
❣مسلم تازه از خط برگشته بود. یکی از برادران بسیجی همراه ما پوتین نداشت. پدرم، شیخ شنبه به مسلم گفت: آقای شیر افکن این برادر بسیجی ما پوتین ندارد.
مسلم خندید و گفت: آشیخ شنبه، پوتین بهتر از پوتین من سراغ داری؟
سریع پوتینش را در آورد و به بسیجی داد، دستی از محبت به سرش کشید و صورت او را بوسید. بسیجی با خوشحالی فراوان پوتین را پوشید و رفت.
🌷عملیات کربلای 5 به مراحل نفس گیر خود رسیده بود. طولانی شدن زمان عملیات رمق بیشتر بچه را گرفته بود هر کدام از بچه ها که مجروح می شدند، مسلم سراغ او می رفت و می گفت: راحت شدید، برید مرخصی برای استراحت!
در ادامه عملیات در منطقه نهر جاسم ترکشی به ساق پای راست مسلم نشست و باعث شد پایش بشکند. درد امانش را بریده بود، اما با خنده با لهجه کازرونی خودش گفت: آخیش راحت شدم من هم به مرخصی و استراحت می روم!
🌷بعد از جنگ با اینکه عوارض شیمیایی او را از پا انداخته بود، با این حال در منطقه مانده بود، کار ها را سرو سامان می داد و از همه دلجویی می کرد. سرفه هایش قطع شدنی نبود، انقدر سرفه می کرد که خون از گلویش می جوشید. به شوخی به مسلم می گفتم دیگر به پایان عمرت نزدیک شده ای بهتر است هر چه داری به دیگران ببخشی.
همین کار را هم می کرد، حقوقش را صرف دوستان می کرد و برایشان هدیه می خرید. بعد هم که برای گذراندن دوره دافوس به تهران رفت، اما بیشتر از چند جلسه در کلاس حاضر نشد. می گفت: دیگر عمری باقی نیست که صرف آموزش کنم، دیگران بروند.
برگشت و شهید شد.
@defae_moghadas2
❣