eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣پدر شهید صدرزاده: اتفاقات منطقه باعث دلسردی خانوادۀ شهدا نمی‌شود 🔹مدافعان حرم در دفاع از حرم برخاستند و راه را درست رفتند و شهدای ما یقین داشتند که این راه درست است. 🔹اقتضای آن زمان این بود که جوانان وارد میدان شوند و جان‌فشانی کنند و هر زمانی هم در هر نقطه‌ای که ظلمی ایجاد بشود و نظام مقدس جمهوری اسلامی مصلحت را در حضور ما ببیند، حتما در صحنه حاضر خواهیم بود. 🔹باید وحدت را حفظ کنیم و گوش به فرمان منتظر دستورات رهبر معظم انقلاب باشیم و پای آرمان‌های خود بمانیم. @defae_moghadas2
❣در دوان حضور در قرارگاه مدینه مقر ما در یک بیمارستان صحرایی و زیر خروارها خاک و سازه های بتونی قرار داشت. برخی شب ها می دیدم که وقتی همه به خواب می روند حاج رسول از محل استراحت بیرون می زنند و به نقطه ای می روند. برایم سوال پیش آمده بود که حاج رسول کجا می روند؛ یک شب کنجکاو شدم و با چشمانم مسیرش را کاویدم و دیدم که به سمت سرویس های بهداشتی می رود. از جایم بلند شدم و بدون این که متوجه شود دنبالش رفتم ؛ دیدم وارد سرویس های بهداشتی شد ؛ آستین ها را تا کرد و پاچه های شلوارش را تا زانو بالا کشید و شروع کرد به شستن سرویس های بهداشتی. رفتم جلو و گفتم : حاجی شما فرمانده قرارگاه هستید ؛ اجازه بدهید من این کار را بکنم. حاج رسول نگاهی پرجذبه کرد و گفت: برو بیرون و بگذار کارم را انجام بدهم. گفتم: حداقل اجازه بدهید کمک تان کنم اما حاجی گفت: این کار خودم است و خودم هم انجام می دهم. هر چه اصرار کردم حتی نگذاشت ذره ای کمکش کنم و به تنهایی مشغول شستن شد چند بار دیگر هم به دنبالش رفتم اما هرگز اجازه نداد حتی ذره ای کمکش کنم. راوی : حسین سیاه نژاد @defae_moghadas2
❣نیمه بهمن‌ماه سال 1341 بود. چند ماه بود در شیراز باران نباریده بود، در شیراز پیچیده بود که آقای دستغیب می خواهد نماز باران بخواند. غروب که شد مردم دسته‌دسته به مسجد جامع می‌آمدند. شبستان پر شد. نماز خوانده شد. دعای کمیل را "مرحوم سید ابوالحسن دستغیب" برادر آقا خواندند. بعد از دعا آقای دستغیب به منبر رفتند. آقا گفتند: همان‌طور که می‌دانید سه ماه پائیز و یک ماه و نیم از زمستان گذشت و قطره‌ای باران نیامد و مردم در مضیقه هستند. برای همین امشب آمده‌ایم دعای باران بخوانیم تا مردم از فشار و سختی بیرون بیایند. کمی صحبت کردند و بعد بحث را کشیدند به بحث‌های سیاسی و مطلبی را که می‌خواستند مطرح کردند. آخر منبرشان هم گریزی به دعای باران زدند و دعا کردند و نماز خواندند. بعد هم مطرح شد که شب جمعه بعد هم این مراسم برپا می‌شود. مجلس تمام شد. مردم پراکنده می‌شدند که ابرهای در آسمان آمدند. هنوز خیلی از مردم به خانه‌ها نرسیده باران، باریدن گرفت و یکی دو روز باران مفصلی می‌آمد! گویی خدا هم با آقا همراه شده بود تا پیام خود را برساند. شب جمعه بعد، جمعیتی که آمد فوق‌العاده بود. مجبور شدیم شبستان‌های قدیم را هم فرش کنیم. عده‌ای هم در حیاط نشستند. آقا حرف‌هایی که می‌خواستند را از لفافه بیرون می‌آوردند و به‌تندی از دولت و حکومت انتقاد می‌کردند. از الطاف الهی این بود که هر شب جمعه، بعد از مراسم مسجد جامع باران باریدن می‌گرفت. به‌نحوی‌که مردم اعتقاد پیدا کرده بودند و خیلی‌ها با چتر به مراسم آقا می‌آمدند! 🌹🌷🌹 هدیه به آیت الله شهید سید عبدالحسین دستغیب شیرازی صلوات @defae_moghadas2
❣خاطرات رزمندگان فارس ⬅️ آبرسان ✅به روایت برات نوبهار ◀️ اواخر سال 63 بود که لشکر به منطقه سومار اعزام شد. در این مقطع یک تویوتا که پشتش منبع آب بود در اختیار من بود و کار آبرسانی به خطوط مقدم را انجام می دادم. منطقه دارای تپه های متعدد بود، اسم یکی از این تپه ها،تپه انگشتی بود که آتش زیادی روی آن بود و کار آبرسانی آن را به من سپردند. گردانی که روی این تپه بود، گردان حضرت زینب (س) به فرماندهی هاشم اعتمادی و باقر سلیمانی و حمید شبانپور بود. چند روز کار آبرسانی به این خط را انجام دادم. یک بار در مسیر برگشت، عراقی ها شروع به خمپاره باران کردند. ایستادم ببینم برای ماشینم اتفاقی نیافتاده باشد. ناگهان با گلوله آرپی جی به سمت من شلیک کردند. گلوله کنار ماشین خورد. من که بیرون آمده بودم، یک ترکش از زیر در به کف پایم خورد، چهار چرخ ماشین هم با ترکش پنچر، تانکر آب هم سوراخ شد. سریع سوار شدم تا ماشین را دور کنم. ماشین در شیب تیزی بود، ماشین را خلاص کردم تا خودش پائین بیاید. تا جایی که ماشین در دید نباشد آمدم. پیاده شدم. کاپوت را زدم بالا ببینم موتور سالم است یا نه، شکر خدا موتور سالم بود. دو سه ارتشی به سمت من آمدند. با تعجب گفتند: تو نگاه خودت نمی کنی، نگاه ماشینت می کنی! نگاه پایم کردم دیدم چکمه و شلوارم پر خون شده است. خودشان یک آمبولانس آوردند و مرا به بیمارستان صحرایی ارتشی ها بردند. دکتر پایم را پانسمان کرد. به سربازی که آنجا بود گفت: من برم ناهار بخورم بیام تا برگ اعزامش را بنویسم! دیدم اینجا بمانم، به خاطر یک ترکش من را منتقل می کنند و مجبور می شوم بچه هایم را رها کنم. به همان سرباز گفتم: برایم یک چوب بیار! گفت: برای چی؟ گفتم: می خواهم بکنم عصا برم دستشویی! گفت: خودم می برمت! گفتم: عمو، من خودم می تونم راه برم، تو من را ببری دستشویی! چوب که را که آورد به بهانه دستشویی بیرون رفتم. از بیمارستان تا جاده دو کیلومتر راه بود. کشان کشان خودم را به جاده رساندم. آنجا یکی از ماشین های خودمان رد می شد. سوار شدم و به بُنه تدارکات رفتم. بچه ها در سنگر آبرسانی از من مراقبت کردند. ماشینم را هم آورده بودند. دو روزی گذشت حالم کمی بهتر شد. ظهر روز دوم دیدیم تماس گرفتند که دو روز است به تپه انگشتی آب نرسیده است! گفتم مگه کسی برای آنجا آب نبرده! گفتند روی آن تپه آتش زیاد است، راننده ها می گویند به آن سمت نمیریم! دیدم کار خودم است. عصا زنان به سمت تعمیرگاه رفتم. گفتم تا یک ساعت دیگه باید هم چرخ های ماشین من درست شده باشد، هم تانکرش! بنده های خدا سریع ماشینم را آماده کردند. تانکر را آب کردند. عصا زنان سوار شدم و به تپه انگشتی رفتم. باقر با دیدنم خیلی خوشحال شد، گفت: دو روز است آب نداریم. آب را که خالی کردم گفت: عمو برات، یه سنگر استراحت هم پائین تپه زدیم، منبع آنجا را هم آب کن. بعد ازظهر با ماشین رفتم سراغ آن سنگر. کم و بیش آتش هم می بارید. حمید شبانپور که دید با عصا رفت و آمد برایم سخت است برای کمک به من آمد. بقیه بچه ها هم برای نگاه کردن از سنگر بیرون آمدند. ناگهان یک گلوله سنگین توپ روی سنگر خورد و منفجر شد. با موج انفجار چند متر پرتاب شدم. به خودم آمدم دیدم این بار ترکش به زانویم خورده است. گرد و خاک که خوابید، دیدم بدن حمید باترکش تکه تکه شده است. بنده خدا بین من و محل انفجار بود و با بدنش همه ترکش ها را جمع کرده و محافظ من شده بود. پای یکی دیگر از بچه ها هم قطع شده بود. چهار چرخ ماشینم هم پنچر شده، منبع هم پاره پاره شده بود. من و جنازه حمید را پشت یک ماشین گذاشتند تا به عقب منتقل کنند. کمی که رفتیم یک نفر جلو ما را گرفت. حسین شبانپور بود، برادر حمید که در گردان دیگری بود. گفت: دنبال برادرم آمده ام، شما از او خبر ندارید! بچه ها گفتند: حمید نیستش، بیا با ما برگردیم! گفت: نه، منتظر می شوم تا بیاید! گفتند: حمید یکم زخمی شده است. گفت: اگر برای حمید اتفاقی افتاده است به من بگوئید. نه من دیشب خواب دیده ام، می خواهم ببینم خوابم حقیقت پیدا کرده یا نه... با حالت خاصی ادامه داد: دو تا برادرام قبلاً شهید شدند، ترسی از شهادت برادر دیگرم ندارم. بچه ها وقتی دیدند روحیه حسین این جور است، گفتند: حمید پشت ماشین است! بنده خدا آمد و جنازه تکه تکه برادرش را دید. بی آنکه اخمی در چهره اش بیاید گفت: انالله و انا الیه راجعون. بی آنکه چیز دیگری بگوید سوار ماشین شد و با هم به عقب رفتیم... 👇 هدیه به شهیدان حمید شبان پور و باقر سلیمانی و سلامتی جانباز عمو برات نوبهار صلوات @defae_moghadas2
❣روح مطهر سقای جبهه ها ، رزمنده ی جانباز و پدر سردارشهید جلال نوبهار 💥حاج برات نوبهار (عام برات) پس از سال ها تحمل رنج بیماری به فرزندش ، یاران و همرزمان شهیدش پیوست. روحش شاد @defae_moghadas2
شهیدی که یک تنه جلوی ۴۰ داعشی ایستاد! اگر شهید عبدالکریم پرهیزگار نبود، جاده بوکمال به دست داعش می‌افتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز سقوط می‌کرد او به تنهایی با ۴۰ تن روبه‌رو می‌شود و پس از به هلاڪت رساندن ۳۷ نفر از آن‌ها، فشنگ‌هایش تمام می‌شود. به سوی او حمله می‌کنند تا اسیرش کنند، اما این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح می‌کند و در نهایت به شهادت می‌رسد شهید ۲۰ آذر ۹۶ در سوریه به شهادت رسید و هیچ گاه دومین پسرش را ندید...💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@defae_moghadas2
❣ سال ۶۱، من در جهاد فارس اسم نوشتم تا به عنوان تعمیرکار به جبهه اعزام شوم. وقتی برادرم محمود متوجه شد، اصرارهایش شروع شد که من را با خود به جبهه ببر! محمود تازه ۱۴ سالش بود و قد و قواره خیلی کوچکی داشت. گفتم: فسقلی تا با این قد و قواره آخه تو جبهه چی کار می تونی بکنی؟ گفت: به رزمنده ها که آب می تونم بدم، تازه رانندگی هم بلدم! روز بعد به تپه تلوزیون که محل اعزام بچه های جهاد بود رفتم. اتوبوس، ساعتی بعد به سمت جبهه جنوب حرکت کرد. از دشت ارژن رد شده بودیم که صدایی از انتهای اتوبوس بلند شد! - بیا بیرون... بچه تو اینجا چی کار می کنی... کی تو را راه داده! دیدم از پشت صندلی آخر، یک بچه را بیرون کشیدند، سرش که بالا آمد، دیدم محمود است. از جا پریدم و گفتم: فسقلی تو اینجا چی کار می کنی؟ - می خواهم بیام جبهه. - آخه مگه تو به درد جبهه می خوری، اندازه جبهه هستی؟ - مگه جبهه هم اندازه می خواهد که کوچیک بزرگ می کنی... هرچه مسئولین جهاد خواستند او را برگردانند راضی نشد. من در بخش دینام پیچی تعمیرگاه جهاد مشغول شدم، محمود هم در بخش مکانیکی. با زرنگی که داشت، کم کم خودش را از تعمیرگاه بیرون کشید و رفت سراغ رانندگی ماشین های سنگین. بعد از سه ماه، پیدایش کردم، گفتم محمود بیا بریم مرخصی! گفت: من بر نمی گردم، خودت برو! و ماند و شد یکی از دلیرترین و شجاعترین رانندگان لودر جنگ! راوی برادر شهید 🌹🌷🌹 هدیه به شهید محمود فولادی صلوات،، @defae_moghadas2
18.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعلام مشخص شدن پیکر مطهر شهید مسعود عزیزیان به خانواده معظم شهید 👆👆 🌷🌹🥀💐
❣بسمـ رب الشـهدا.. |💔| مهنـدس‌شهیـدمحـمدجوادتندگویان🍃🌼 شهیـدغریب تاریخ تولد: ۱۳۲۹/۰۳/۲۲ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: نامعلوم محل شهادت: اردوگاه‌اسرا_عراق وضعیت تأهل: متأهل_داراےچهارفرزند محل مزارشهید: بهشت‌زهرا(س) درباره‌ےشهیـد👇🌹🍃 ✍...شهید تندگویان در سال ۱۳۵۹/۰۸/۰۹در جاده ماهشهر به اسارت نیروی بعثی عراق درآمد.ایشان به هنگام اسارت وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران بوده است.پیکر مطهرشهید درسال ۱۳۷۰ به وطن بازگشت ودرتاریخ ۱۳۷۰/۰۹/۲۵در بهشت زهرابه خاک سپرده شد. ••🍁مقام معظم رهبری:"ان‌شاءالله خداونداین شهیدرا همانطورکه غریبانه مجاهدت کردو در راه او شهیدشد،ثواب واجرشهدای غریبِ راه خدا را به اوارزانی دارد.." ••شهیدتندگویان:"ڪرامت‌انسـان‌درمیـزان‌خدمت‌به‌مستضعفیـن‌است.." @defae_moghadas2
❣بعد از شیمایی شدید در فاو، دو سه ماهی در تهران بستری بودم و در این مدت چند بار به‌طور کامل پوست انداختم. در طول مدت بستری شهید حاج‌محمـد ابراهیمی هر چند روز تلفنی از حال و احوال من باخبر می‌شد. در این گفتگو‌ها متوجه شدم حدود پانزده نفر از نیروهای اصلی مخابرات یا شهید شده‌اند یا به‌شدت مجروح. وقتی به شیراز منتقل شدم، حاج‌محمـد برای ملاقاتم آمد. به حاج‌محمـد گفتم: اگر نیاز هست من بیام! گفت: کسی را که نداریم، فعلاً کارهای تو را خودم انجام می‌دهم! فهمیدم دارد تعارف می‌کند و واقعاً دستش از نیرو خالی شده است. قبل از برگشتم به جبهه، سید محمد که دوره نقاهت بعد از مجروحیتش را می‌گذراند سراغم آمد. سید محمد قبل از عملیات در آب‌بندی بی‌سیم‌ها خیلی زحمت کشیده بود. تا فهمید دست حاج محمد خالی است و من می‌خواهم برگردم، گفت: من هم می‌آیم! گفتم: نه، تو تنها فرزند مادرت هستی، اگر شهید شوی، مادرت مثل حضرت ام البنین بی پسر می شود! خندید و گفت: چیز جالی گفتی. یکی دو روز بعد، وقتی به اهواز رسیدم، دیدم سید محمد زودتر از من رسیده است. اعتراض کردم، با خنده گفت: وقتی به نیرو نیاز است، دیگر نمی‌گویند سید رضا بیاید، سید محمد بماند، همه باید بیاییم. یک هفته نشد که در خط فاو شهید شد. بعد وصیتش را دیدم، این بند را خطاب به مادرش اضافه کرده بود: مـادرم اگر خواستي گريه كنـى بروشـريك غــم حضرت ام البنـين باش اوكه پـس ازواقعـه کربلا گفت ديگر مرا مادر پسران نخوانيد چون ديگر پسرے نداشت وتوهم ديگر پسر ندارى وچه خوب وجه اشتــراكى داريد.. 🌹🌷🌹 هدیه به شهید سید محمد شعاعی صلوات،،شهدای فارس @defae_moghadas2
2.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣فیلم شهید حبیب مقدم دزفولی. مادر مکرمه شان دوست دارند این فیلم منتشر بشود. لطفا در این کار خیر سهیم شوید. @defae_moghadas2