❣عملیات کربلای 4 بود، من و مسعود به عنوان نیروی اطلاعات قرارگاه نوح باید قایق ها را هدایت می کردیم. نیروهای خط شکن همه سوار قایق شده آماده حرکت شدیم از نهر جروف که تشکیل دهند جزیزه مینو بود حرکت کردیم. سکوت غریبی حاکم بود هیچ گلوله شلیک نمی شد، وقتی دستور حمله داده شد ما اولین قایق وارد اروند شدیم. به سکاندار قایق گفتم با سرعت آخر برو وسط سیم خاردار و هشت پری ها.
در یک لحظه اروند شد آتشگاه، قایق های پشت سر ما هم هدف دشمن قرار رگبار تیر قرار می گرفتند. قایق ما هم گلوله خورده و به گل نشست.
اروند مثل روز روشن شد. بی سیم زدم دیگه قایق نفرستید. تعداد کمی نیرو که خودشان را به ساحل غربی اروند رساندند، اکثرا زخمی و شهید شدند. در میان زخمی ها فرمانده گردان تیپ ۴۸ فتح، کامبیز برازجانی هم بود. دو تا تیر خورده و حالش خوب نبود. مسعود گفت: من باید برازجانی را به عقب ببرم.
گفتم مسعود آب در حال جزر شدن هست امکان ندارد با شنا بتوانی از اروند عبور کنی!
گفت برازجانی داره شهید میشه باید نجاتش بدهم!
دوتا جلیقه نجات تن برازجانی کرد و پیکرش را از چولانها به طرف آب حرکت داد. روی آب شناور شدند و رفتند. روی اروند مثل بارون گلوله می بارید.
بعد ها برازجانی دیدم. می گفت آن شب مرتب در آب از هوش می رفتم و دوبار به هوش می آمدم و مسعود برای کشیدن و نجاتم تلاش میکرد. وقتی من را به ساحل رساند، از پشت تیر خورد و جریان تند اروند برای همیشه او را با خودش برد!
👆راوی حاج علیرضا فرمانی
🌹🌷🌹
هدیه به شهید مفقود الجسد مسعود خرمی صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣#شهيد_ابراهيم_چفقاني
🔺چند روزي از عمليات كربلاي ٤ نگذشته بود و شهادت تعدادي از بچه هاي مسجد جوادالائمه (ع) اهواز فضاي مسجد را حزين و اندوه بار كرده بود. از يك سو شهادت عزيزاني همچون سردارحاج اسماعيل فرجواني ، ابراهيم چفقاني ، محسن قريشي ، احمد قنواتي ، ... و اسارت عزيزاني همچون احمد چلداوي ، رحيم قميشي ، مسعود سفيد گر، مهدي و محمد كرباسي و از سوي ديگر شرايط عدم توفيق عملياتي و مفقودالاثري شهيدان ، همه و همه دست به دست هم داده بود كه تحمل شرايط برايمان بسيار سخت و غير قابل تحمل باشد . كسي حال و حوصله صحبت و بيان اتفاقات گذشته را نداشت .
🔺در يكي از غروبها در حياط مسجد سر و صدايي بلند بود ، متوجه گوشه ايي از حياط مسجد شدم . چهره سيه چرده و مضطرب صادق چفقاني را كه عده اي از بچه ها گرداگرد او را گرفته بودند مشخص بود. خداوند هيچ كس را به داغ برادر مبتلا نكند ؛ براي لحظه اي بياد دلتنگي هاي برادرانه صحراي كربلا افتادم ، همه اشك مي ريختند. صادق داد مي زد و خود را آواره خيابانهاي محله كرده بود؛ مدام خود را نكوهش مي كرد كه چرا نتوانسته ابراهيم را از ميان امواج اروند نجات دهد و به عقبه منتقل كند .
🔺لحظات آخر فراق برادر را كه تير خورده و مجروح بود را با حال زار بيان مي كرد . به علت خستگي ، مجروحيت ، ..... طاقتش به انتها مي رسد و اروند خروشان در اين نبرد پيروز مي شود و پيكر مطهر ابراهيم را با خود به اعلي عليين مي برد. در يادواره سال گذشته شهداي مسجد ، صادق را ديدم . بعد از گذشت سالها هنوز همان غم فراق در چهره اش مشهود است.
راوي : بيك زاده - گردان كربلا
@defae_moghadas2
❣
جاده ای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
2️⃣قسمت دوم
حاج کمال گفت: از طرف قرارگاه گفتن حالا که اکثر تیپ و لشکرها دست نخورده موندن، و حالا که عراقیها بخاطر سرمستی از پیروزیشون توی عملیات کربلای چهار، خیلی از نیروهاشون رو به مرخصی فرستادن؛ کسی قرار نیست مرخصی بره و باید آماده عملیات جدیدی که به زودی انجام میشه باشین، برید بررسی کنید اگر از نظر تدارکاتی و تسلیحاتی کمبودی هست برطرف کنین و آماده دستور باشین.
معمولا بچه ها بعداز جلساتی که با فرمانده گردان داشتیم میومدن و می پرسیدن چه خبر؟ خبریه؟
این بار هم بعداز جلسه دورم جمع شدن و پرسیدن چه خبر؟ قراره بریم مرخصی؟
گفتم: نه بچهها، قراره عملیات جدیدی بشه و باید آماده بشیم.
فکر میکردم بچه ها منتظر مرخصی رفتن هستند.
اما با شنیدن خبر عملیات از خوشحالی بال در آوردند و رفتن که بقیه دوستانشون رو هم خبر کنن، به فرمانده دسته ها گفتم بررسی کنین اگر کمبود تسلیحاتی و یا تدارکاتی دارین حتما برطرف کنید، دقت کنین همه ماسک و لباس ضد شیمیایی داشته باشند، چون احتمال داره از بمب شیمیایی به مقدار زیاد استفاده بشه،
بچهها که خبر عملیات رو شنیدن دیگه انگار بچههای قبلی نبودن و دگرگون شده بودند، راستش انگاری همه چی فرق کرده بود، نمازها و دعاها یه جور دیگه ای شده بود و عرفانیتر شده بود، هرشب عزاداری بود اما با همیشه فرق داشت، انگار همه از عمق جونشون عزاداری میکردند، هیچ گونه ریا و خودنمایی در کار نبود و همه با عشق سینه می زدند و موقع عزاداری در عالم خودشون نبودند.
البته من بیشتر شبها به اتفاق دیگر فرمانده گروهانها با فرمانده گردان جلسه توجیهی منطقه عملیاتی داشتیم و نسبت به محل ماموریت گردان توجیه میشدیم اما شبهایی که با آنها عزاداری می کردم این تفاوت رو احساس می کردم، موقع نماز شب حسینیه پر میشد از نمازشبخونها، یه جورایی انگار همه نمازشبخون شده بودند، دیگه گوشه دنجی در حسینیه نبود تا کسی بخواد در خلوت خودش با خدا راز و نیاز کنه، همه مانند نماز جماعت در کنار هم می ایستادن و نماز شب می خوندن، انگاری همه نماز شب را برای خودشون واجب می دونستند، هرچند در کنار هم ایستاده بودن اما هرکس در عالم خودش بود و با خدا رازونیاز می کرد، نمیدونم بچه ها از اینکه می دونستند عملیاتی تو راهه این همه متحول شده بودند یا در عالم تنهایی خودشون با خدای خود چیزی می دونستند که بقیه از آن بی خبر بودند، البته بچه ها قبلاً هم اینگونه بودن اما این بار واقعاً جور دیگه ای بود، شاید باور نکنین اما در آن روزها حتی صبحونه ها هم فرق کرده بود و به جای نون و پنیر همیشگی هر روز نون و گردو و عسل بود، معمولاً وقتی غذا بهتر می شد بچه ها می گفتن انگاری بوی عملیات میاد، اما حالا که می دونستند قراره عملیات بشه می گفتن معلوم نیست این بار قراره چی سرمون بیارند که این طور دارند تقویتمون می کنن، این که این تقویت کردن چقدر به دردمون خورد بعداً بهش می رسیم، بعداز حدود ده دوازده روز بعداز عملیات کربلای چهار که در آنجا بودیم حاج کمال گفت وسایلتون رو جمع کنین و آماده رفتن به منطقه عملیاتی باشین، ما هم بار و بندیلمون رو جمع کردیم و منتظر اومدن اتوبوسها شدیم و اتوبوسها که اومدن راهی شدیم، عملیات در منطقه شلمچه بود و به همین خاطر در محلی بین جاده اهواز خرمشهر که گروهان پُل نامیده میشد پیاده شدیم، کانال آب بزرگی بود که البته فعلاً آبی توش نبود و خشک بود و برای پناه چادرها محل خوبی بود، چادرهای گردان که از نوع چادرهای خیمه ای بزرگ بود و در هر کدومش یک دسته جای می گرفت را در کانال برپا کردیم و بعداز استتار کردن آنها به شکل دور و اطراف در آنها مستقر شدیم تا شب عملیات برسه، تا اینکه هیجدهم دی ماه 1365 شد و...
✍حسن تقی زاده بهبهانی
❣شاید ساعتی قبل از حرکت از هتل بسوی نقطه رهایی در عملیات کربلای۴،بل بشویی در بچه ها بود!
یکی وصیت می نوشت...
یکی هنوز کوله پشتی رو تحویل نداده بود...
یکی دقیقی نودی دنبال تعویض لباس غواصی بود...
در آن لحظات پر استرس ، «شهید بیژن غلامی» در راه پله جلوی بچه ها می گرفت و درخواست عکس انداختن دو نفره می کرد!
وقت تنگ بود و اصلا حس و حال عکس گرفتن نبود اما آنچه که مرا قانع کرد،جمله بیژن بود که گفت؛
«نمی خوای با یه شهید عکس یادگاری داشته باشی»؟!
✍حسن اسدپور
@defae_moghadas2
❣
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣حالمشبیہرزمندهۍ
جاماندهازیکگردانِ شهید است . .
دقیقاهمانقدردلشکستہ
تنهاۍتنها . . !
دراینکولہپشتےامغمآوردهام
شهادت کجایۍ؟کمآوردهام . .💔!'
اللهمالرزقناتوفیقشهادتفیسبیلک
#شهادت
@defae_moghadas2
❣
❣جاده ای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج!
3️⃣قسمت سوم
بعداز ظهر روز 18 دی ماه بود، باید نیروها رو نسبت به عملیاتی که قرار بود در شب انجام بشه توجیه میکردم، نیروهای گروهان که جمع شدند، روبروی اونا ایستادم و نگاهی به چهره پاک و معصوم و نورانیشون کردم؛ راستش دلم لرزید، چون تا الان اینطور بشاش و نورانی ندیده بودمشون، گفتم خدایا این بار چرا همهچی یه جور دیگهای شده، اون توی پادگان شهید بهروزی و حالات عجیب بچه ها، اینم اینجا با این چهرههای نورانی، ترسیدم که نکنه خدای نکرده قراره اتفاقی جمعی برای بچهها پیش بیاد، چون این بار که روبروی بچه ها ایستادم بچه ها رو جور دیگه ای می دیدم، توی ذهنم مجسم کردم که الان پدر و مادر و خواهر و برادراشون چشم انتظار بازگشتون هستند و مادرشون حتماً نگران اینه که تو دل سرمای زمستون الان پسرم جاش گرمه؟! سرده؟! اوضاعش خوبه؟! بده؟! و حتماً چقدر دل نگرانه که الان پسرش کجاس و چکار میکنه، هرچند خودشون بی خیال و شاد و خندون منتظرند تا من از عملیاتی بگم که شاید تا چند ساعت دیگه بیشتر در این دنیا نباشن و آنها هم توی اون عملیات به شهادت برسند، شوق جانفشانی در راه دین خدا از سر و روشون موج می زد، هرچند برام خیلی سخت بود اما من باید به این چهره های شاد میگفتم که بچه ها امشب قراره در منطقه شلمچه عملیات انجام بشه، باید از سختی عملیات می گفتم، آخه شلمچه دروازه ورود به بصره بود و دشمن هرچه ترفند از اربابانش یاد گرفته بود برای سد کردن راه ما، اونجا بکار برده بود، باید می دونستند که دشمن در آنجا انواع و اقسام میدونهای مین و سیم خاردار و کانال های متعدد و خاکریزهای جورواجور نونی و مثلثی و چندضلعی ایجاد کرده، باید می فهمیدند که دشمن برای شکافتن سینه ما بجای تیربار معمولی از تیربارهای ضد هوایی چهارلول و دولول استفاده کرده، تیربارهایی که هر گلولش میتونه هواپیمایی رو سرنگون کنه، تیربارهایی که وقتی شروع به تیراندازی کنه دشت شلمچه رو یکپارچه قرمز و غرق در آتش میکنه و در واقع یکنفر انگاری پشت چهار تیربار نشسته و تیراندازی میکنه، باید به اونها می گفتم که هرچه در مقابل ما هست سختی راهه و صبری عظیم میخواد و ارادهای استوار و دل شیر تا مقابل این همه تجهیزات مدرن دشمن سینه سپر کنه، شاید بپرسید وقتی از این همه سختی میگفتی، رنگ رخسار کسی هم تغییر کرد؟ که نشان از ترس و وحشتش باشه؟
باید در جوابتون بگم که خدا شاهد و گواه هست که نه تنها چهره یک نفر هم تغییر نکرد بلکه من هرچه از سختی راه میگفتم چهره شون شادابتر و نورانی تر می شد، حتی یک چهره نبود که رنگ ترس به خودش گرفته باشه و نگران از عاقبت کار باشه، آخه اینا از نسلی بودند که مادرشون موقع تولد کامشون رو با تربت سیدالشهدا باز کرده بود و از همون بچگی توی مجالس روضه اباعبداله بزرگ شده بودند و با حسین حسین گفتن گوشت و پوستشون خو گرفته بود.
و کسی که با غیرت و شور حسینی بزرگ شده باشه دیگه ترس از کشته شدن در راه دین نه تنها براش وجود نداره بلکه آن رو سراسر افتخار میدونه، هرچند غیراز این انتظاری هم نبود چون که اونا ذکر مدام قنوت نمازشون آرزوی شهادت بود، لابد امام خمینی از سر نترس و شجاعت این بچهها خبر داشت که پُزش رو به طاغوتیون داده بود و از اونا به عنوان سربازان خودش یاد کرده بود، بگذریم،
بعداز جلسه همدیگه رو در آغوش میکشیدیم و از همدیگه طلب حلالیت میکردیم و با هم عهد میبستیم که هرکس شهید شد بقیه رو شفاعت کنه، بعدشم عکس یادگاری گرفتن شروع شد.
دسته الحدید عکسی باهم گرفتن که در تاریخ ماندگار شد، عکسی که بهجز چهار پنج نفر همشون به شهادت رسیدند، برادرم عبدالحمید اومد پیشم و گفت برادر بیا یه عکس باهم بگیریم که فردا یا تو نیستی یا من، یاد حرف چند روز قبلش افتادم و بیاد نبودنش و دل پدر و مادرم ترس برم داشت که نکنه خوابش تعبیر بشه و او شهید بشه و من بمونم، آخه چند روز قبلش اومد پیشم و گفت برادر دیشب خواب دیدم که امام مسابقه سینه خیزی گذاشته بود و در حالی که خودش روی صندلی نشسته بود باید ما مسافتی رو تا رسیدن به امام سینه خیز میرفتیم، من و تعدادی از دوستام تو مسابقه پیروز شدیم و به امام رسیدیم و وقتی جایزه خودمون رو از امام خواستیم فرمود بهزودی جایزه خوبی بهتون میدم و من نگران تعبیر این خواب بودم چون بیتابی پدر و مادرم را می دیدم، شب که فرا رسید چادرها....
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدان محمد دریساوی، محمود فولادی و هاشم شیخی
... به آبهای عراق رسیدیم. تا جایی پیش رفتیم که در چشم عراقیها بودیم، احساس کردم عراقیها ما را میبینند، اما عکسالعملی نشان نمیدهند. یقیناً اثر آیه وجعلنا ای بود که محمـد خوانده بود.
- ولک بریم!
محمـد بالباس آرام توی آب رفت. من هم آرام وارد آب شدم. آب تا سینهام میرسید. محمـد به بلد گفت بلم را جایی پنهان کند و منتظر بماند.
کمی در نیها به سمت ساحل توی آب جلو رفتیم.
- ولک، تو اینجا تأمین باش تا مو بیام!
بین چولانها که پنج شش متر بلندیشان بود پنهان شدم، چند تا از آنها را محکم در دست گرفتم که تکان نخورم. چشمم به ساحل عراق بود. محمـد آرام خودش را از آب بیرون کشید و به سمت سنگر عراقیها رفت.
چشمم به ساحل عراقیها بود. همهچیز آرام و طبیعی بود، این یعنی محمـد بهدرستی کارش را انجام داده است. کمکم سرمای آب بدنم را به لرزش انداخت، دندانهایم از سرما بهم میخورد. چولانها را به سینهام چسباندم تا کمی گرم شوم.
حدود چهلوپنج دقیقه تا یک ساعت گذشت تا بالاخره سایهای دیدم که وارد آب شد و به سمت من آمد. محمـد بود. آرام گفت: ولک بریم.
به سمت بلم رفتیم و خودمان را بالا کشیدیم. گفتم: محمـد حالا شناسایی خوب بود، دست پری؟
- آره ولک، خوب بود، شناسایی کامل!
ساکت شد. به آسمان خیره شد.
- ولک اونجا داشتم آیات سوره طلاق را مرور میکردم، آنقدر آیات این سوره نور داشت و مو رو گرفته بود که نفهمیدم کی رفتم، کی آمدم!
مرور آیات قرآن در همه حال عادتش بود.
راوی: حاج علی طهمورثی
@defae_moghadas2
❣