eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
جاده ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 4️⃣قسمت چهارم! شب که رسید چادرها حال و هوای دیگه‌ای داشت، واقعاً یاد خیمه‌های حضرت اباعبدالله (ع) زنده شده بود، نم‌نم بارونی درحال باریدن بود، تو سرمای دی‌ماه همه توی خیمه‌های خودشون زیر سوسوی فانوس و دور چراغ علاءالدین نشسته بودن، عده‌ای مشغول راز و نیاز با خدا و تعدادی هم به خنده و شوخی مشغول بودن و انگار نه انگار که شاید تا ساعاتی دیگه تو این دنیا نباشن، یه عده هم تشتی از حنا درست کردن و برای خودشون مراسم حنابندون گرفتن و با خوندن ترانه حنا حنا دوماد حنا می‌بنده، حنا به دست و پاشون می‌زدن و شادی می‌کردن و گاهی هم شیطونی می‌کردن و به اونایی که از حنا فراری بودن حنا پرت می‌کردن، نمی‌دونم شاید می‌خواستن در صورت شهادت، مادرشون دل نگرون نباشه که پسرشون شب حنا بندون دومادی نداشته و بدونه که شازده پسرش خودش حنا بندون گرفته و برای رفتن به حجله شهادت حنا به دست و پاش گذاشته و بدونه که حجله شهادت براش گواراتر از حجله دومادیه. کسی خواب به چشماش نمی‌رفت، همه دل نگرون عملیات و رفتن برای ادامه عملیات بودن تا این‌که بالاخره حدود ساعت دو بامداد روز 19 دی ماه، عملیات کربلای پنج با رمز یازهرا شروع شد و بچه‌ها بی‌صبرانه منتظر رفتن به عملیات بودن. اما اون شب نوبت به ما نرسید و صبح شد، فرمانده گفته بود که به خاطر عدم موفقیتی که توی عملیات کربلای چهار داشتیم در صورتی که عملیات موفقیت‌آمیز بود، صبح خبرش از رادیو پخش میشه. دیگه همه‌ی ما منتظر اعلام خبر بودیم، صدای مارش عملیات که از رادیو پخش شد روحیه‌ای مضاعف به همه ما داد چون از پیروزی غرورآفرین نیروها می‌گفت، هرچند شب قبل خواب به چشممون نرفته بود ولی باز روز مشتاقانه منتظر رفتن به جلو بودیم؛ تا این‌که آفتاب غروب کرد و شب دوم رسید و باز در حالت آماده‌باش بودیم و همه با تجهیزات خوابیده یا نشسته بودیم تا اینکه حدود ساعت چهار صبح دستور رسید که آماده رفتن به جلو باشید، همه آماده بودن و در چشم به هم زدنی برای رفتن صف کشیدن، وقتی کمپرسی‌های مایلر اومدن، یه عده‌ای بالا رفتن تا وسایل بچه‌ها رو ازشون بگیرن تا راحت‌تر سوار بشن. و با دادن شعار این حمله غوغا می‌کنیم / راه نجف وا می‌کنیم سوار ماشین‌ها شدن. البته راه نجف را باز کردند هرچند که خودشون نتونستن به زیارت برن. و امروز اگر جمعیت میلیونی از سراسر دنیا برای مراسم اربعین از نجف تا کربلا را با پای پیاده طی می‌کنن و به زیارت حضرت سیدالشهدا می‌رن، همه را مدیون از جان گذشتن همین شهدا هستند، به سمت منطقه عملیاتی راه افتادیم و وارد جاده‌ای شدیم که به‌سوی بهشت می‌رفت، لازم نبود که حضرت موسی باشی و در پای کوه طور ایستاده باشی در جاده‌ای که انتهاش بهشته حتما ندای *فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى* *ﭘﺲ ﻛﻔﺶ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺖ ﺑﻴﻔﻜﻦ ; ﺯﻳﺮﺍ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻭﺍﺩﻱ ﻣﻘﺪﺱ ﻃﻮﻱ ﻫﺴﺘﻲ* به‌گوش می‌رسید، جاده مزین به نام شهید صفوی بود که در بر تابلویی در ابتدای جاده نصب شده بود، گویا شهید سید محسن صفوی فرمانده قرارگاه سازندگی صراط المستقیم خودش قبل‌از شهادتش تابلوی نامش را بر پیشانی این جاده که از آخرین کارهای او بوده رو نصب کرده بود، کسی چه می‌دونه شاید خود شهید اونجا حضور داشته باشه و به کسانی که پاشون رو توی این جاده می‌گذارن بگه *ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ* هنوز دو یا سه کیلومتری در جاده جلو نرفته بودیم که حاج کمال صادقی فرمانده گردان دستور توقف ماشین‌ها رو داد و گفت که نیروها پیاده بشن، در ابتدا ما فکر می‌کردیم که بقیه راه رو باید پیاده بریم، چون منطقه عملیاتی هم از دور پیدا بود و هواپیماهای عراقی آسمان محل درگیری را با منورهای خود چراغونی کرده بودن یا شایدم ترس و زبونی خودشون رو نقش آسمون می‌کردن، اما وقتی حاج کمال گفت که برای رفتن به جلو باید اینجا بمونیم و منتظر دستور قرارگاه باشیم دمق شدیم و گفتیم.... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣شهید علی قوچانی از برزخ خبر میدهد ◽️چه قدر به موقع .. حتما ببینید. @defae_moghadas2
📃محمد چیفتن 🔹️غلامعلی هاشمی در خاطره‌ای برای ما نقل کرد: «سال 1362 در منطقه جنگی با شهید رفیعی آشنا شدم. او به جز اینکه معلم ورزش بود معلم اخلاق نیز بود. یک رزمنده‌ای شجاع و دلیر و به خاطر اینکه به نفر بر تسلط بالایی داشت توی گردان به محمد چیفتن معروف بود. 🔸️یک سفر همراه با گردان به منطقه خوزستان رفتیم. اتوبوس ما تقریبا 24 نفر بودیم. در بین راه محمد مدام احادیثو روایت و آیات قرآنی را تفسیر می کرد مخصوصا نقل ازدواج. حتی آداب غذا خوردن را هم متذکر می شد. او مردی نبود که گوشه ای بنشیند و برای خودش مشغول ذکرو ... باشد ذکر او در جمع و همراه با بچهها بود. گویا می دانست که خیلی در بین رزمندگان نیست و تا می تواند برای آنان و آیندگان مشق ایثار کند. 🔹️در آن زمان 33 سال داشتم و قصد ازدواج هم تا آن زمان نداشتم ولی سفارشهای مکرر محمد برای ازدواج موجب شد که به فکر فرو بروم و به محض اینکه به مرخصی آمدم به خواستگاری رفتم و مدتی بعد تشکیل خانواده دادم.» 💠خاطراتی از شهید «محمد رفیعی» متولد ۱۳۳۵ شهر شیراز از زبان همسرش @defae_moghadas2
جاده ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 5️⃣قسمت پنجم!! دمق شدیم و گفتیم پس چرا همین حالا نمی‌ریم؟ حاج کمال که خودش مرد میدون‌های سخت بود گفت: والا اگه دست من بود که منم دوست دارم همین حالا بریم اما به هرحال باید دستور از قرارگاه برسه، حضور گسترده هواپیماهای عراقی در شب خبر از خیل کثیرشون در روز می‌داد و معلوم بود حسابی غافل‌گیر شدن و توی دردسر افتادن که دارن به آب و آتیش می زنن. با این وضع، حضور ما در جاده‌ای که جاده تدارکاتی عملیات بود واقعاً خطرناک بنظر می‌رسید؛ چون هر لحظه امکان داشت توسط هواپیماهای عراقی بمبارون بشیم؛ اما چاره‌ای نبود و باید منتظر دستور قرارگاه می‌شدیم. جاده بر اثر بارندگی شب قبل خیس و نمناک بود و توی بعضی از جاها هم آب جمع شده بود و بوی خوش خاک بارون خورده هم مشام همه رو نوازش می‌داد. کانالی هم کنار جاده بود که از آب بارون پر شده بود؛ سیل بند نسبتاً پهن و بلندی در کنار جاده بود، که با لودر توش جان‌پناه‌هایی ایجاد کرده بودن و مناسب پناه گرفتن ماشین یا تانک و یا نفربر بود. فرمانده دستور داد که فعلاً توی همین سنگرها استراحت کنین تا دستور رفتن به عملیات از قرارگاه برسه، توی هر جان‌پناه یا سنگر یه دسته جا می‌شد، اول گروهان قمربنی هاشم، بعد گروهان علی‌اکبر و بعدش هم گروهان ما یعنی گروهان ابوالفضل (ع) داخل سنگرها مستقر شدند، سنگر فرماندهی گروهان هم کنار دسته الحدید گروهان قرار گرفت، صدای اذان وقت نماز صبح را اعلام کرد، اگرچه بچه‌ها اکثراً وضو داشتن ولی کسانی که نیاز به تجدید وضو داشتن از آب بارون درون کانال کنار جاده برای وضو گرفتن استفاده کردن، بزرگان دین همیشه می‌گفتن وقتی می‌خواین نماز بخونین فکر کنین آخرین نمازیه که می‌خونین، حالا این نماز برای بعضی‌ها واقعاً آخرین نماز صبح بود، همه با شور و عشق و اخلاص و توجه خاص به نماز ایستادن، اون‌قدر جاده از نماز بچه‌ها غرق نور شده بود که به گمونم اهل آسمون جاده شهید صفوی رو راه شیری می‌دیدن که از زمین به آسمون کشیده شده بود. خدا می دونه شایدم خاک شلمچه و سنگریزه‌های اونجا اون‌روز با تکبیر بچه‌ها تکبیر می‌گفتن. مختصر صبحونه‌ای که نان خشک و پنیر بود صرف شد، نمی‌دونم چطور یه دفعه صبحونه از نون گردو و عسل هر روز قبل از عملیات تبدبل به نون خشک و پنیر شد؟، کسی چی می‌دونه شاید اینم از همون اسرار نهفته این مدته، که شاهدش بودیم، یا شاید خدا می‌خواسته آخرین صبحونه بچه‌ها مثل آخرین شام شهادت مولاشون امام علی (ع) که نان و نمک بود یه هم‌خونی‌هایی داشته باشه تا نسل بعد بدونه که این بچه‌ها دلبستگی به هیچی نداشتن. بعداز صبحونه چون دوشب بود بچه‌ها خواب درستی نداشتن، خاک کف سنگرا رو یه خورده صاف و صوف کردن و انگاری که روی رخت‌خوابی نرم خوابیده باشن مشغول استراحت شدن، بعضی از بچه‌ها تو کیسه خواب‌شون رفتن و بی‌خیال همه چیز راحت به خواب رفتن، یه عده دیگه‌شون هم قرآن جیبی‌شونو دست گرفتن و مشغول قرآن خوندن شدن و بعضی‌ها هم در جاده در حال تردد بودن و به آخرین دید و بازدید‌هاشون می رفتن، دیگه هوا در حال روشن شدن بود، آفتاب که طلوع کرد سر و کله هواپیماهای عراقی تو آسمون پیدا شد و مثل پرنده‌های مهاجر تو دسته‌های چندتایی به هر طرف حمله ور می‌شدن و بمب و راکت می ریختن و به نوعی همه آسمون شلمچه رو قُرُق خودشون کرده بودن و هیچ جایی از حمله‌ی اونا امنیت نداشت، بچه‌هایی که بیدار بودن مشغول تماشای جولون دادن خلبانای عراقی بودن، من و شهید پرویز همتی بی‌سیم‌چی گروهان سر پا درون سنگر ایستاده بودیم و در حال تماشای آرتیس بازی میگ‌های عراقی که عین فیلم سینمایی می‌موند بودیم که یهو صدای فرود اومدن راکتی سمت خودمون که گویا هواپیمای عراقی با شیرجه زدن به سمت جاده شلیک کرده بود به گوشم رسید، سریع روی زمین دراز کشیدم، راکت در کنار سنگر دسته الحدید و سنگر فرماندهی گروهان یعنی نزدیک خودمون فرود اومد، قسمت راست بدنم سمت راکت بود و با چشم راستم لحظه انفجار راکت رو دیدم و در همون لحظه چشم راستم سوخت که نمی‌دونم در اثر اشعه‌ی راکت بود یا این‌که از پاشیده شدن مواد داخلش که روم پاشیده شد. چند لحظه‌ای منتظر موندم تا ترکش‌ها فروکش کنه، اما خبری از ترکش نبود، تا این‌که یکی از بچه‌ها فریاد زد شیمیاییه شیمیایی، چون راکت نزدیک بچه‌ها فرود اومده بود مواد درونش به سر و روی بچه‌ها پاشیده شده بود و همه رو آلوده کرده بود، سریع بلند شدم و داشتم ماسکم رو روی صورتم می‌گذاشتم که.... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
❣آماده می شد برای رفتن به جبهه. براي اینکه پابندش کنیم دختر عمه اش را برایش نشان کردیم. گفتم: مادر بیا عقد کن! - تو چه کار به من داري، او که سرجاي خودش هست و فرار نمی کند! - تو می خواهی نامزد به این زیبایی را رها کنی و به جبهه بري! - مادر من حوریه هاي بهشتی را می خواهم، نه زیبایی هاي دو روزه این دنیا را. - اما من دلم می خواهد برایت جشن عروسی بگیرم. - یک کلام تا جنگ تمام نشه، من قصد عروسی ندارم. باید مجبورش می کردم. رفتم رخت و لباس عروسی برایش گرفتم تا مجبور شود. گفت: این دفعه هم صبر کن، وقتی برگشتم... - دلم شور میزنه، تا حالا چند بار رفته اي، اما این بار اگر رفتی برگشتی نیست! - نگه دار من آن است که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. - عزیزم، من یتیم بودم، تو پسر بزرگ منی، برایم مثل برادري، نرو! - برادرم مهدي شکل و رفتارش مثل من است، مهدي برادرت! برادرش هادي 12 روزه بود. هادي را روي دست جلویش گرفتم و گفتم: عباس، ترا به خدا از این نوزاد شرم کن و نرو، چهار بار رفتی جبهه، نگذار بشه پنج بار. خندید و گفت: مادر تو پنج پسر داري، بگذار یک نفر از آنها برود و جانش را در راه اسلام و امام فدا کند! هی گفتم و مرتب جوابم گفت. آخر سر هم گفت: مادر خدا کریم است، بگذار بروم، ان شالله بر می گردم و عروسی می کنم! 🌷عاشق آقا اباعبدالله بود. می گفت: امام حسین(ع) بدن مطهرش سه روز روي زمین بود، من از خدا می خواهم که جنازه ام سه ماه پیدا نشود! سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شدند. بعد ها یک سرباز عراقی را اسیر کردند که نامه اي از عباس پیشش بود. در نامه نوشته بود: مادر می خواهند ما را زنده به گور کنند! همان سرباز آنها را زنده به گور کرده و این نامه را برداشته بود. ☝🏻️راوی مادر شهید ☝🏻️بخشی از وصیت شهید: اين پيام هم به منافقان بدهم که اين بسيجي ها،اين افراد دلير همچون شيشه اند که هر چه شکسته شوند تيزتر مي شوند، حتي شيشه خورده هايشان هم( همان قبرشان) خاري است به چشم شما. 🌾🌷🌾 هدیه به شهید عباس سهیلی صلوات ↘️ تولد:1346/1/4- روستای قنات- فارس شهادت:4/10/1365- شلمچه @defae_moghadas2
شهید عباس سهیلی
جاده ای به سوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 6️⃣قسمت ششم!! داشتم ماسکم رو روی صورتم می‌ذاشتم که متوجه شدم پرویز همتی هنوز سرپا ایستاده و دستش روی گیجگاهشه و مثل مرغی که لحظه آخر جون کندنشه و دهنش باز و بسته میشه داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه و طولی نکشید که به زمین افتاد و شهید شد، گویا ترکشی از پوسته راکت به گیجگاهش اصابت کرده بود. فریاد سوختم سوختم شهید سیروس محسنی که در معرض شدید مواد قرار گرفته بود دل همه رو به درد می‌آورد، او هم نتونست زیاد دووم بیاره و در همون لحضات اول به شهادت رسید، بچه‌ها همه از سنگرها بیرون رفتن و در اطراف پراکنده شدن چون باید خودشون رو از منطقه آلوده دور می‌کردند، هرچند راکت با اصابت در کنار بچه‌ها همه رو آلوده کرده بود اما بچه‌ها ماسک خودشون رو زدن، بعید نبود که ماسک‌ها هم خودشون آلوده شده باشن، البته به قول سردار محمد باقری این ماسک‌ها اصلاً روی بعضی از گازها مثل اعصاب و خردل بی اثر بود و در اصل فقط به‌درد گاز اشک آور می‌خورد، شهید داوود دانایی جانشین گردان دل نگرون بچه‌ها به هر طرف می‌دوید و کمک حال بچه‌ها بود، حتی ماسک خودش رو از روی صورتش برداشت و روی صورت بسیجی که فرصت نکرده بود از ماسک خودش استفاده کنه گذاشت و حتی چفیه مرطوب خودش رو هم به بسیجی دیگه‌ای داد، هرجای بدنمون که در معرض گاز قرار گرفته بود سیاه و سوخته شده بود و به مرور دچار سوزش می‌شد و تاول‌ها یکی‌یکی مشخص می‌شدند، حتی جاهایی از بدنمون که گاز شیمیایی به درون بادگیرمون نفوذ کرده بود هم درگیر تاول شده بود، شاید بخواین بدونین که وضعیت بدن تاول زده‌مون چطور بود، این‌طور بهتون بگم که لابد گاهی قطره آب جوشی روی جایی از بدنتون ریخته و یا حتی دستتون در معرض بخار داغ کتری آب جوش قرار گرفته، دیدین چقدر می‌سوزه و درد می‌کشین تا بالاخره تاول می‌زنه و تازه مکافات بعدش شروع میشه؟، حالا حساب کنین که تمام بدنتون بسوزه و غرق تاول بشه، وضعیت ما این‌طوری شده بود و حتی راه تنفسی ما هم آلوده شده بود و دچار نفس تنگی شده بودیم، حتماً گلو و ریه و جگر و همه راه تنفس‌مون هم تاول زده بود که نفس کشیدنمون سخت شده بود، سرفه‌ امون همه رو بریده بود، همه از عمق جان استفراغ می‌کردیم به طوری که انگاری تمام دل و روده‌مون می‌خواست از حلقمون بیرون بریزه، یاد حضرت امام رضا(ع) و امام حسن مجتبی(ع) افتاده بودیم که در اثر مسمویت از زهر پاره‌های جگرشون رو بالا می‌آوردند، واقعاٌ انگار پاره‌های جگرما هم بالا میومد، صحرای محشری بپا شده بود، گروهان از هم پاشیده شده بود، به نظرم اون اتفاق جمعی که ترسش رو داشتم در حال واقع شدن بود، پس آن همه نورانیت بچه‌ها بی دلیل نبود، شایدم رمز جاده‌ای که همون اول قلم از قول دل نوشت: *جاده‌ای به‌سوی بهشت*، همین بود. چون گرچه مسیر این جاده به خط مقدم منتهی می‌شد اما انگاری برای بعضی‌ها به‌سوی بهشت می‌رفت. آمبولانسی در کار نبود و بچه‌ها با ماشین‌های عبوری به بیمارستان صحرایی فرستاده می‌شدن، وضعیتی پیش اومده بود که نگو و نپرس، حاج حمید خوشکام که در آن موقع مسئولیت ستاد گردان را بر عهده داشت وقتی وضعیت بد چشمم رو دید گفت به بیمارستان برو تا چشمت رو مداوا کنند، گفتم فعلاً صبر می‌کنم تا وضعیت گروهان و عملیات مشخص بشه، بزار ببینم چی سرمون اومده، گفت بیشتر بچه‌ها رفتن شما هم برو اگر مشکلی نبود برگرد، دیگه من که فکر نمی‌کردم اوضاع چقدر خرابه و تا کی باید درگیر درمان باشم به همراه محمود پنجه بند معاون گردان و شهید ابوالقاسم دهدارپور فرمانده گروهان علی اکبر و شهیدان علی حسنی پور و نجفعلی کشتکاران از نیروهای گروهان با یک ماشین عبوری به بیمارستان صحرایی رفتیم، اونجا گفتن که اول باید لباس‌های آلوده خودتون رو بیرون بیارین و دوش بگیرین و لباس بیمارستانی بپوشین، بعداز انجام این‌کار روی تخت‌های بیمارستان دراز کشیدیم و آمپولی زدن و سرمی تزریق کردن، من فکر می‌کردم درمان ما همینه و بعداز آن به منطقه برمی‌گردم، اما گفتن باید به اهواز برید و اونجا تحت مداوا قرار بگیرین، گفتم من باید به منطقه برگردم چون باید به نیروهام برسم، گفتن امکانش نیست حتما باید به اهواز برید، هنوز از عمق فاجعه بی‌خبر بودیم و نمی‌دونستیم چه اتفاقی افتاده، ما رو سوار اتوبوسی که صندلی‌هاش رو بیرون آورده بودن کردن، همه کف اتوبوس دراز کشیده بودن و از درد به خودشون می‌پیچیدن و بعضی‌ها به‌شدت استفراغ می‌کردن و بعضی از بچه‌ها هم احساس سرما می‌کردن و لرز داشتن، من هنوز به جز درد و سوزشِ چشمم، خیلی حالم بد نشده بود و به بچه‌هایی که به کمک نیاز داشتن کمک می‌کردم، واقعاً وضعیت اسفناک و دردآوری بود، نزدیکی‌های اهواز بود که... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
❣در راه شهدا قدم بردارید. در راه شهدا حرکت کنید. بر دوش بگیرید این شهدا را تمام ارزش ها در شهداست. خوشا به حال شهدا، آنها گلهای خوش بویی بودند که خداوند چید، خدا آن ها را برگزید. شهدا زنده اند، شهدا برای کسانی زنده اند که راهش را ادامه دهند، امانتدار خوبی باشید برای شهدا ... فرازهایی از آخرین سخنرانی سردار 🌷شهید 🌷 📎 فرمانده اطلاعات و عملیات لشگر ۳۲ انصارالحسین (ع) ‌‌‌‌‌@defae_moghadas2 ❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
جاده ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 7️⃣ *قسمت هفتم!* نزدیکی‌های اهواز بود که منم حالم بد شد و شدیداً حالت تهوع گرفتم و استفراغ می‌کردم، تازه متوجه دردی که بچه ها می‌کشیدن شدم. چون حالتی بود که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم. واقعاً انگاری جگرم داشت بالا میومد، انگار تمام توانم گرفته شده بود، یادم به اون نون گردو و عسل هر روز قبل از عملیات افتاد و گفتم پس جریان از این قرار بود که هر روز تقویتمون می‌کردن، قرار بوده شیره جونمون با بمب شیمیایی گرفته بشه، پس خوب شد اون همه تقویت شدیم؛ وگرنه توی همون لحظه اول دار فانی رو وداع گفته بودیم. وقتی به اهواز رسیدیم ما رو به باشگاه گلف اهواز که اون زمان نقاهتگاه مجروحین بود انتقال دادن، تا موقعی که وارد نقاهتگاه نشده بودم هنوز نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده، اما وقتی وارد شدم و دیدم تمام تخت‌ها پر شده از مجروح، به عمق فاجعه پی بردم، به محض وارد شدن شهید غلامحسین بهبهانی به استقبالم اومد و گفت: حسن بیا ببین همه بچه‌ها اینجا هستن، غلامحسین همیشه و در همه حال کمک حال من و بچه‌های گروهان بود و حالا هم با وجود حال بد خودش بالای سر بچه‌ها می‌رفت و بهشون کمک می‌کرد، باهم بر بالین تعدادی از بچه‌ها رفتیم، از جمله شهید سید حمدالله عزیزی که یَل گروهان بود و خودش همیشه می‌گفت اگه تیر به سینه من بخوره کمونه می‌کنه؛ ولی حالا بی‌جون و بی‌رمق و سیاه و سوخته و غرق تاول روی تخت افتاده بود. همچنین سید عبدالله عزیزی برادرش که تمام کلام و حرفاش شکرخند بود و همیشه با چهره‌‌ی بشاش و خندون و شاد به بچه‌ها روحیه می‌داد، حالا غرق تاول بود و نایی به تن نداشت. حتی با همون وضعشم باز دست از شوخی کردن برنداشته بود و چون علاقه زیادی به چایی داشت از دکتری که برای معاینه‌اش اومده بود می‌پرسه که آقای دکتر چای برای من خوبه یا نه؟ و وقتی دکتر در جوابش میگه که نه جانم خوب نیست، بهش میگه آقای دکتر اشتباه نکن چای برای هر درد بی‌درمونی خوبه. سراغ چندتای دیگه از بچه‌ها هم رفتیم اما دیگه توان نداشتم و انگار که جانی در بدن نداشتم و چشمم به‌شدت درد می‌کرد. حتی غلامحسین، برادرم عبدالحمید را هم به من نشون داد که رنجور و تاول زده روی تختی خوابیده بود اما توان رفتن بالای سرش رو نداشتم. روی تختی دراز کشیدم و به غلامحسین گفتم ببین دکتری پیدا نمی‌کنی چشمم رو نگاه کنه؟ خیلی بی تابم کرده. دیگه چیزی نفهمیدم و ظاهرا بی‌هوش شده بودم و اینکه غلامحسین دکتر پیدا کرد یا نه؟ دیگه خبر ندارم. چون بعداز اون دیگه من غلامحسین رو ندیدم، نمی‌دونم چقدر بی هوش بودم تا اینکه صدای حاج یدالله مواساتی رو بالای سرم شنیدم، هر دو چشمم کور و نابینا شده بود و جایی رو نمی‌دیدم، البته همه بچه‌ها بینایی خودشون رو از دست داده بودند، گویا حاج یدالله به خاطر شهید رحمت الله مواساتی، بی‌سیم‌چی دیگه‌ی گروهان که کنار تخت من بستری بود اونجا بود. وقتی صداشو شنیدم، صداش زدم، گویا سر و صورتم اون‌قدر سیاه شده بود و تاول زده بود که وقتی متوجه من شد، گفت: حسن تویی؟! به خدا نشناختمت. گویا بعداز اون باز بی‌هوش شدم؛ چون چیزی رو بیاد ندارم تا اینکه با سر و صدای هواپیما متوجه شدم که توی فرودگاه هستیم و قراره ما رو به شهرهای دیگه بفرستن، احساس سرما می‌کردم، با خودم گفتم کاش دوربینی بود و از اولین مسافرتم با هواپیما عکسی یا فیلمی می گرفت، سوژه خوبی بود، اولین پرواز به طور خوابیده و با لباس بیمارستانی و پای برهنه و چشمانی کور و نابینا... چه شود.! راستش اولین مسافرتم هم بود و قبل از این سفر، فقط به مناطق جنگی رفته بودم، بالاخره برای اولین بار داشتم با هواپیما به مسافرت می‌رفتم و اولین سفرم هم به پایتخت بود، گفتم پس اگه خدا بخواد قراره پایتخت رو هم ببینم؛ البته اگر چشمام بینا بشه. اما اگه چشمام هم بینا نشه، بالاخره تو هوای پایتخت که می‌تونم یه نفسی بکشم البته اونم اگه بتونم که نفس بکشم، بگذریم... داخل هواپیما رو که نمی‌دیدم کنجکاو شدم گفتم یه دستی به دور و اطراف بکشم ببینم چه خبره و هواپیما چه شکلیه. دست راستم که اونقدر تاول‌های بزرگ داشت، مثل بادکنکی که توش رو پُر آب کرده باشی، وقتی تکونش می‌دادم، آب داخلش تلق تلق می‌کرد و دستم رو به هر طرف که سنگین‌تر می‌شد می‌کشید و دادم به آسمون می‌رفت، از خیر دست راستم گذشتم و... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر او که بردن نامش ممنون است سلام برسردار دلها ... به وقت ۱:۲۰:۰۰
. ❣ 🚩 مراسم سالگرد شهدای هویزه 🔺 جمعه 14 دی 1403 💢 یادمان زیارتی شهدای هویزه ویژگی هایی دارد که شاید در کمترین جایی، نمونه و نظیر آن پیدا شود. گذشته از گنبد فیروزه ای زیبا و گلدسته های کاشی کاری شده اش که از کیلومترها آنطرفتر جلوه گری می کنـد، نحوۀ شهادت و تدفین برخی از شهدای حماسه هویزه در محل شهادتشان، حال و هوای زائرین را به روضه های کربلا پیوند می زند و حس نابی را به همراه دارد، به خصوص اینکه دو شهید والامقام فامیل نیز در آنجا مدفون هستند. ✅پیشنهاد می کنیم برای استفاده از فضای خاص و معنوی یادمان، روز جمعه به اتفاق خانواده به آنجا مشرف شوید و ساعاتی را در دیار عاشقان سپری کنید. امکاناتی مانند نمایشگاه فرهنگی و فضای سبز و ... نیز در محدوده یادمان قرار دارند. شهید سید محمدحسین علم الهدی شهید سید محمدعلی حکیم @defae_moghadas2