eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣آماده می شد برای رفتن به جبهه. براي اینکه پابندش کنیم دختر عمه اش را برایش نشان کردیم. گفتم: مادر بیا عقد کن! - تو چه کار به من داري، او که سرجاي خودش هست و فرار نمی کند! - تو می خواهی نامزد به این زیبایی را رها کنی و به جبهه بري! - مادر من حوریه هاي بهشتی را می خواهم، نه زیبایی هاي دو روزه این دنیا را. - اما من دلم می خواهد برایت جشن عروسی بگیرم. - یک کلام تا جنگ تمام نشه، من قصد عروسی ندارم. باید مجبورش می کردم. رفتم رخت و لباس عروسی برایش گرفتم تا مجبور شود. گفت: این دفعه هم صبر کن، وقتی برگشتم... - دلم شور میزنه، تا حالا چند بار رفته اي، اما این بار اگر رفتی برگشتی نیست! - نگه دار من آن است که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. - عزیزم، من یتیم بودم، تو پسر بزرگ منی، برایم مثل برادري، نرو! - برادرم مهدي شکل و رفتارش مثل من است، مهدي برادرت! برادرش هادي 12 روزه بود. هادي را روي دست جلویش گرفتم و گفتم: عباس، ترا به خدا از این نوزاد شرم کن و نرو، چهار بار رفتی جبهه، نگذار بشه پنج بار. خندید و گفت: مادر تو پنج پسر داري، بگذار یک نفر از آنها برود و جانش را در راه اسلام و امام فدا کند! هی گفتم و مرتب جوابم گفت. آخر سر هم گفت: مادر خدا کریم است، بگذار بروم، ان شالله بر می گردم و عروسی می کنم! 🌷عاشق آقا اباعبدالله بود. می گفت: امام حسین(ع) بدن مطهرش سه روز روي زمین بود، من از خدا می خواهم که جنازه ام سه ماه پیدا نشود! سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شدند. بعد ها یک سرباز عراقی را اسیر کردند که نامه اي از عباس پیشش بود. در نامه نوشته بود: مادر می خواهند ما را زنده به گور کنند! همان سرباز آنها را زنده به گور کرده و این نامه را برداشته بود. ☝🏻️راوی مادر شهید ☝🏻️بخشی از وصیت شهید: اين پيام هم به منافقان بدهم که اين بسيجي ها،اين افراد دلير همچون شيشه اند که هر چه شکسته شوند تيزتر مي شوند، حتي شيشه خورده هايشان هم( همان قبرشان) خاري است به چشم شما. 🌾🌷🌾 هدیه به شهید عباس سهیلی صلوات ↘️ تولد:1346/1/4- روستای قنات- فارس شهادت:4/10/1365- شلمچه @defae_moghadas2
شهید عباس سهیلی
جاده ای به سوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 6️⃣قسمت ششم!! داشتم ماسکم رو روی صورتم می‌ذاشتم که متوجه شدم پرویز همتی هنوز سرپا ایستاده و دستش روی گیجگاهشه و مثل مرغی که لحظه آخر جون کندنشه و دهنش باز و بسته میشه داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه و طولی نکشید که به زمین افتاد و شهید شد، گویا ترکشی از پوسته راکت به گیجگاهش اصابت کرده بود. فریاد سوختم سوختم شهید سیروس محسنی که در معرض شدید مواد قرار گرفته بود دل همه رو به درد می‌آورد، او هم نتونست زیاد دووم بیاره و در همون لحضات اول به شهادت رسید، بچه‌ها همه از سنگرها بیرون رفتن و در اطراف پراکنده شدن چون باید خودشون رو از منطقه آلوده دور می‌کردند، هرچند راکت با اصابت در کنار بچه‌ها همه رو آلوده کرده بود اما بچه‌ها ماسک خودشون رو زدن، بعید نبود که ماسک‌ها هم خودشون آلوده شده باشن، البته به قول سردار محمد باقری این ماسک‌ها اصلاً روی بعضی از گازها مثل اعصاب و خردل بی اثر بود و در اصل فقط به‌درد گاز اشک آور می‌خورد، شهید داوود دانایی جانشین گردان دل نگرون بچه‌ها به هر طرف می‌دوید و کمک حال بچه‌ها بود، حتی ماسک خودش رو از روی صورتش برداشت و روی صورت بسیجی که فرصت نکرده بود از ماسک خودش استفاده کنه گذاشت و حتی چفیه مرطوب خودش رو هم به بسیجی دیگه‌ای داد، هرجای بدنمون که در معرض گاز قرار گرفته بود سیاه و سوخته شده بود و به مرور دچار سوزش می‌شد و تاول‌ها یکی‌یکی مشخص می‌شدند، حتی جاهایی از بدنمون که گاز شیمیایی به درون بادگیرمون نفوذ کرده بود هم درگیر تاول شده بود، شاید بخواین بدونین که وضعیت بدن تاول زده‌مون چطور بود، این‌طور بهتون بگم که لابد گاهی قطره آب جوشی روی جایی از بدنتون ریخته و یا حتی دستتون در معرض بخار داغ کتری آب جوش قرار گرفته، دیدین چقدر می‌سوزه و درد می‌کشین تا بالاخره تاول می‌زنه و تازه مکافات بعدش شروع میشه؟، حالا حساب کنین که تمام بدنتون بسوزه و غرق تاول بشه، وضعیت ما این‌طوری شده بود و حتی راه تنفسی ما هم آلوده شده بود و دچار نفس تنگی شده بودیم، حتماً گلو و ریه و جگر و همه راه تنفس‌مون هم تاول زده بود که نفس کشیدنمون سخت شده بود، سرفه‌ امون همه رو بریده بود، همه از عمق جان استفراغ می‌کردیم به طوری که انگاری تمام دل و روده‌مون می‌خواست از حلقمون بیرون بریزه، یاد حضرت امام رضا(ع) و امام حسن مجتبی(ع) افتاده بودیم که در اثر مسمویت از زهر پاره‌های جگرشون رو بالا می‌آوردند، واقعاٌ انگار پاره‌های جگرما هم بالا میومد، صحرای محشری بپا شده بود، گروهان از هم پاشیده شده بود، به نظرم اون اتفاق جمعی که ترسش رو داشتم در حال واقع شدن بود، پس آن همه نورانیت بچه‌ها بی دلیل نبود، شایدم رمز جاده‌ای که همون اول قلم از قول دل نوشت: *جاده‌ای به‌سوی بهشت*، همین بود. چون گرچه مسیر این جاده به خط مقدم منتهی می‌شد اما انگاری برای بعضی‌ها به‌سوی بهشت می‌رفت. آمبولانسی در کار نبود و بچه‌ها با ماشین‌های عبوری به بیمارستان صحرایی فرستاده می‌شدن، وضعیتی پیش اومده بود که نگو و نپرس، حاج حمید خوشکام که در آن موقع مسئولیت ستاد گردان را بر عهده داشت وقتی وضعیت بد چشمم رو دید گفت به بیمارستان برو تا چشمت رو مداوا کنند، گفتم فعلاً صبر می‌کنم تا وضعیت گروهان و عملیات مشخص بشه، بزار ببینم چی سرمون اومده، گفت بیشتر بچه‌ها رفتن شما هم برو اگر مشکلی نبود برگرد، دیگه من که فکر نمی‌کردم اوضاع چقدر خرابه و تا کی باید درگیر درمان باشم به همراه محمود پنجه بند معاون گردان و شهید ابوالقاسم دهدارپور فرمانده گروهان علی اکبر و شهیدان علی حسنی پور و نجفعلی کشتکاران از نیروهای گروهان با یک ماشین عبوری به بیمارستان صحرایی رفتیم، اونجا گفتن که اول باید لباس‌های آلوده خودتون رو بیرون بیارین و دوش بگیرین و لباس بیمارستانی بپوشین، بعداز انجام این‌کار روی تخت‌های بیمارستان دراز کشیدیم و آمپولی زدن و سرمی تزریق کردن، من فکر می‌کردم درمان ما همینه و بعداز آن به منطقه برمی‌گردم، اما گفتن باید به اهواز برید و اونجا تحت مداوا قرار بگیرین، گفتم من باید به منطقه برگردم چون باید به نیروهام برسم، گفتن امکانش نیست حتما باید به اهواز برید، هنوز از عمق فاجعه بی‌خبر بودیم و نمی‌دونستیم چه اتفاقی افتاده، ما رو سوار اتوبوسی که صندلی‌هاش رو بیرون آورده بودن کردن، همه کف اتوبوس دراز کشیده بودن و از درد به خودشون می‌پیچیدن و بعضی‌ها به‌شدت استفراغ می‌کردن و بعضی از بچه‌ها هم احساس سرما می‌کردن و لرز داشتن، من هنوز به جز درد و سوزشِ چشمم، خیلی حالم بد نشده بود و به بچه‌هایی که به کمک نیاز داشتن کمک می‌کردم، واقعاً وضعیت اسفناک و دردآوری بود، نزدیکی‌های اهواز بود که... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
❣در راه شهدا قدم بردارید. در راه شهدا حرکت کنید. بر دوش بگیرید این شهدا را تمام ارزش ها در شهداست. خوشا به حال شهدا، آنها گلهای خوش بویی بودند که خداوند چید، خدا آن ها را برگزید. شهدا زنده اند، شهدا برای کسانی زنده اند که راهش را ادامه دهند، امانتدار خوبی باشید برای شهدا ... فرازهایی از آخرین سخنرانی سردار 🌷شهید 🌷 📎 فرمانده اطلاعات و عملیات لشگر ۳۲ انصارالحسین (ع) ‌‌‌‌‌@defae_moghadas2 ❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
جاده ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 7️⃣ *قسمت هفتم!* نزدیکی‌های اهواز بود که منم حالم بد شد و شدیداً حالت تهوع گرفتم و استفراغ می‌کردم، تازه متوجه دردی که بچه ها می‌کشیدن شدم. چون حالتی بود که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم. واقعاً انگاری جگرم داشت بالا میومد، انگار تمام توانم گرفته شده بود، یادم به اون نون گردو و عسل هر روز قبل از عملیات افتاد و گفتم پس جریان از این قرار بود که هر روز تقویتمون می‌کردن، قرار بوده شیره جونمون با بمب شیمیایی گرفته بشه، پس خوب شد اون همه تقویت شدیم؛ وگرنه توی همون لحظه اول دار فانی رو وداع گفته بودیم. وقتی به اهواز رسیدیم ما رو به باشگاه گلف اهواز که اون زمان نقاهتگاه مجروحین بود انتقال دادن، تا موقعی که وارد نقاهتگاه نشده بودم هنوز نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده، اما وقتی وارد شدم و دیدم تمام تخت‌ها پر شده از مجروح، به عمق فاجعه پی بردم، به محض وارد شدن شهید غلامحسین بهبهانی به استقبالم اومد و گفت: حسن بیا ببین همه بچه‌ها اینجا هستن، غلامحسین همیشه و در همه حال کمک حال من و بچه‌های گروهان بود و حالا هم با وجود حال بد خودش بالای سر بچه‌ها می‌رفت و بهشون کمک می‌کرد، باهم بر بالین تعدادی از بچه‌ها رفتیم، از جمله شهید سید حمدالله عزیزی که یَل گروهان بود و خودش همیشه می‌گفت اگه تیر به سینه من بخوره کمونه می‌کنه؛ ولی حالا بی‌جون و بی‌رمق و سیاه و سوخته و غرق تاول روی تخت افتاده بود. همچنین سید عبدالله عزیزی برادرش که تمام کلام و حرفاش شکرخند بود و همیشه با چهره‌‌ی بشاش و خندون و شاد به بچه‌ها روحیه می‌داد، حالا غرق تاول بود و نایی به تن نداشت. حتی با همون وضعشم باز دست از شوخی کردن برنداشته بود و چون علاقه زیادی به چایی داشت از دکتری که برای معاینه‌اش اومده بود می‌پرسه که آقای دکتر چای برای من خوبه یا نه؟ و وقتی دکتر در جوابش میگه که نه جانم خوب نیست، بهش میگه آقای دکتر اشتباه نکن چای برای هر درد بی‌درمونی خوبه. سراغ چندتای دیگه از بچه‌ها هم رفتیم اما دیگه توان نداشتم و انگار که جانی در بدن نداشتم و چشمم به‌شدت درد می‌کرد. حتی غلامحسین، برادرم عبدالحمید را هم به من نشون داد که رنجور و تاول زده روی تختی خوابیده بود اما توان رفتن بالای سرش رو نداشتم. روی تختی دراز کشیدم و به غلامحسین گفتم ببین دکتری پیدا نمی‌کنی چشمم رو نگاه کنه؟ خیلی بی تابم کرده. دیگه چیزی نفهمیدم و ظاهرا بی‌هوش شده بودم و اینکه غلامحسین دکتر پیدا کرد یا نه؟ دیگه خبر ندارم. چون بعداز اون دیگه من غلامحسین رو ندیدم، نمی‌دونم چقدر بی هوش بودم تا اینکه صدای حاج یدالله مواساتی رو بالای سرم شنیدم، هر دو چشمم کور و نابینا شده بود و جایی رو نمی‌دیدم، البته همه بچه‌ها بینایی خودشون رو از دست داده بودند، گویا حاج یدالله به خاطر شهید رحمت الله مواساتی، بی‌سیم‌چی دیگه‌ی گروهان که کنار تخت من بستری بود اونجا بود. وقتی صداشو شنیدم، صداش زدم، گویا سر و صورتم اون‌قدر سیاه شده بود و تاول زده بود که وقتی متوجه من شد، گفت: حسن تویی؟! به خدا نشناختمت. گویا بعداز اون باز بی‌هوش شدم؛ چون چیزی رو بیاد ندارم تا اینکه با سر و صدای هواپیما متوجه شدم که توی فرودگاه هستیم و قراره ما رو به شهرهای دیگه بفرستن، احساس سرما می‌کردم، با خودم گفتم کاش دوربینی بود و از اولین مسافرتم با هواپیما عکسی یا فیلمی می گرفت، سوژه خوبی بود، اولین پرواز به طور خوابیده و با لباس بیمارستانی و پای برهنه و چشمانی کور و نابینا... چه شود.! راستش اولین مسافرتم هم بود و قبل از این سفر، فقط به مناطق جنگی رفته بودم، بالاخره برای اولین بار داشتم با هواپیما به مسافرت می‌رفتم و اولین سفرم هم به پایتخت بود، گفتم پس اگه خدا بخواد قراره پایتخت رو هم ببینم؛ البته اگر چشمام بینا بشه. اما اگه چشمام هم بینا نشه، بالاخره تو هوای پایتخت که می‌تونم یه نفسی بکشم البته اونم اگه بتونم که نفس بکشم، بگذریم... داخل هواپیما رو که نمی‌دیدم کنجکاو شدم گفتم یه دستی به دور و اطراف بکشم ببینم چه خبره و هواپیما چه شکلیه. دست راستم که اونقدر تاول‌های بزرگ داشت، مثل بادکنکی که توش رو پُر آب کرده باشی، وقتی تکونش می‌دادم، آب داخلش تلق تلق می‌کرد و دستم رو به هر طرف که سنگین‌تر می‌شد می‌کشید و دادم به آسمون می‌رفت، از خیر دست راستم گذشتم و... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر او که بردن نامش ممنون است سلام برسردار دلها ... به وقت ۱:۲۰:۰۰
. ❣ 🚩 مراسم سالگرد شهدای هویزه 🔺 جمعه 14 دی 1403 💢 یادمان زیارتی شهدای هویزه ویژگی هایی دارد که شاید در کمترین جایی، نمونه و نظیر آن پیدا شود. گذشته از گنبد فیروزه ای زیبا و گلدسته های کاشی کاری شده اش که از کیلومترها آنطرفتر جلوه گری می کنـد، نحوۀ شهادت و تدفین برخی از شهدای حماسه هویزه در محل شهادتشان، حال و هوای زائرین را به روضه های کربلا پیوند می زند و حس نابی را به همراه دارد، به خصوص اینکه دو شهید والامقام فامیل نیز در آنجا مدفون هستند. ✅پیشنهاد می کنیم برای استفاده از فضای خاص و معنوی یادمان، روز جمعه به اتفاق خانواده به آنجا مشرف شوید و ساعاتی را در دیار عاشقان سپری کنید. امکاناتی مانند نمایشگاه فرهنگی و فضای سبز و ... نیز در محدوده یادمان قرار دارند. شهید سید محمدحسین علم الهدی شهید سید محمدعلی حکیم @defae_moghadas2
جاده ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 8️⃣قسمت هشتم از خیر دست راستم گذشتم و دست چپم رو بالای سرم بردم اما به جای خوردن به بدنه هواپیما به یه مجروح دیگه بالا سرم خورد، گفتم ای بابا پس هواپیما کو؟! دستم رو پایین بردم دستم به مجروح دیگه‌ای خورد، گفتم پس چرا منو گذاشتن تو پرانتز، این هواپیماست یا آسایشگاه رزمنده‌ها که تخت‌های سه طبقه داخلش زدن، بعد دستم رو سمت چپ بردم که باز دستم خورد به یه مجروح دیگه، دست راستم رو که نمی‌تونستم تکون بدم گفتم لابد سمت راستمم یه مجروح دیگه گذاشتن، از پرانتز گذشته انگاری محاصره شدم، کسی رو هم نمی‌شناختم که لااقل از محاصره نجاتم بده، بعد فهمیدم اصلاً این هواپیما مسافربری نبوده و هواپیمای باری ارتشه که حالا برای حمل مجروح طبقه‌بندی کردن تا مجروح بیش‌تری رو بتونن باهاش حمل کنند، انگاری به من نیومده بود که بفهمم هواپیما چه شکلیه. هرچند که این هواپیما مسافربری نبود و باری بود، می‌خواستم بعد به بقیه که سوار هواپیما نشدن پُز بدم و بگم هواپیما چه شکلیه اما حیف که خودمم نفهمیدم، از خیرشناسایی هواپیما گذشتم، دیگه نمی‌دونم خوابم برد یا باز بی‌هوش شدم، تا اینکه با لرزش شدید هواپیما که روی زمین نشست بیدار شدم، توی فرودگاه مهرآباد تهران فرود اومده بودیم، وقتی ما رو از هواپیما پیاده کردن هوا خیلی سرد بود، چشمم که نمی‌دید اما انگاری ما رو با گاری‌های حمل بار به محل سالن‌ها انتقال می‌دادن، اونجا مجروحین رو به بیمارستان‌های مختلفی منتقل می‌کردن، من و تعدادی دیگه از بچه‌ها رو کف اتوبوس گذاشتن و به بیمارستان شهید چمران فرستادن، وقتی رسیدیم منو زیر دوش بردند و هرچند چشمم نمی‌دید اما داشتن با تیغ تاول‌ها رو پاره می‌کردن و پوست اضافه‌شون رو می‌بریدن، صدای بیرون ریختن آب تاول‌ها رو می‌شنیدم که یهو شُره می‌کرد، تا زیر آب بودم هنوز زیاد دردش رو احساس نمی‌کردم، اما به محض بیرون اومدن اون‌قدر دست و صورتم دچار درد و سوزش شد که تمام بدنم به لرزه افتاده بود و توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم و سریع من رو روی تخت خوابوندن و مُسکنی قوی تزریق کردن و پمادی دست ساز که تا روز آخری که بستری بودیم فایده چندانی برای بهبودی زخم‌ها نداشت و تنها خاصیتش آروم کردن سوزش جای تاول‌ها بود رو روی زخم‌ها مالیدن. البته وضعیت بچه‌ها همه همین‌طور بود، فکر کنم باز بی‌هوش شده بودم یا در اثر مسکن تزریقی به خواب رفته بودم، یادم نیست تا کی خواب یا بی‌هوش بودم، دیگه کار هر روزشون شستن جای زخم تاول‌ها بود و درد کشیدن هر روز ما بعداز شستن، چند روز اول حالم خیلی بد بود، چهار پنج روزی گذشته بود که چشم چپم که آسیب کمتری دیده بود کمی باز شد و تونستم دور و اطرافم رو ببینم، اما چشم راستم هنوز بسته بود و ورم داشت، توی اتاقی که من بودم چهار تخت دیگه هم بود که هنوز نمی‌دونستم کیا هستن، یه مقدار توانایی که پیاده کردم دیگه خودم هر روز می‌رفتم دوش می‌گرفتم و جای زخم‌ها رو می‌شستم، روز پنجم بود که برادر و شوهر خواهرم رو توی اتاقی که بستری بودم دیدم، اونا کنار تخت منم اومدن اما من رو نشناختن، تا اینکه خودم صداشون زدم، وضعیت بد منو که دیدن چشمشون پر از اشک شد و غمگین شدن، گفتم نگران نباشین چیزیم نیست خوب میشم، اونا به خاطر برادرم عبدالحمید به بیمارستان چمران اومده بودن، چون بهشون گفته بودن که عبدالحمید در این بیمارستان بستریه و از بودن من خبر نداشتن، خودشون همین طور گشت زده بودن و به اتاق من اومدن، من هنوز توان بلند شدن از تختم رو نداشتم، شوهر خواهرم گفت: به خاطری که مادر از نگرونی دربیاد بیا تا ببرمت مرکز تلفن با مادرت صحبت کن، به زحمت روی ویلچر نشستم و به خاطر مادرم رفتم و باهاش صحبت کردم، موقعی که می‌رفتیم تلفن بزنیم شوهر خواهرم اتاق icu رو نشونم داد و گفت: عبدالحمید اینجا بستریه، می‌خوای بری ببینیش؟ من که حال درستی نداشتم و از حال روز برادرم هم بی‌خبر بودم گفتم نه بعداً خودم میام می‌بینمش، رفتیم تلفن زدیم و هرچند با سرفه‌های بلند و طولانی با مادرم صحبت کردم و به اتاقم برگشتم، ظاهراً وضعیت وخیم برادرم عبدالحمید رو به شوهر خواهر و برادرم گفته بودن و بهشون تاکید کرده بودن که موندن شما اینجا بی‌فایده است و به شهرتون برگردین که او امروز یا فردا شهید می‌شه، چون همون روز اومدن خداحافظی کردن و به بهبهان برگشتن، البته اونا از وضع برادرم چیزی بهم نگفتن، چند روز بعد که من کمی حالم بهتر شد و توان راه رفتن پیدا کردم به سراغ بخش icu رفتم که برادرم رو ببینم اما وقتی خواستم وارد اونجا بشم، مانع شدن و گفتن.... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣وقتی حاج قاسم نمی‌دانست دارد دربارهٔ خودش صحبت می‌کند @defae_moghadas2
❣محمد حسین یوسف الهی شهیدی که حاج قاسم وصیت کرده بود کنارش دفن بشه و همسایه همیشگی اش بشود خاطره ای کوتاه از شهید: بخاطر بارندگی زیاد،ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل میدادند،نمیتونستن آن را بیرون بیاورند . شاید حدود ۱۰ نفر از بچه ها با هم تلاش کردند اما موفق نشدند،حسین از راه رسید و گفت: این کار منه ، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از اونهمه آب و گل بیرون کشید.یکی از بچه ها گفت: تو دعا خوندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاد گفت: نه ،من فقط به ماشین گفتم برو بیرون شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمیداد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را نمایان میکرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی بنظر میرسید، اونو حل میکرد، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت 👈کارهایی که باعث شد در سن کم به درجه عرفانی والا برسد: ✅ از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود ✅ نماز شب خوان بود و دائما ذکر خدا می‌گفت... @defae_moghadas2
❣گردان عباس، گردان غواصی بود و در حال آموزش غواصی. برای انجام کاری به مقر آنها، و چادر عباس رفتیم. عباس نبود، منتظرش نشستیم. شب از نیمه گذشته، سروکله اش پیدا شد، همراه با پسری سیزده، چهارده ساله. وقتی دید همه حیران به آن پسر کم سن و سال و کوچک جثه خیره شده ایم، خندید و گفت: «برای پدرم این فرزند آخری مانده بود، آن را هم راهی جبهه کرد!» فکر کردم او را برای تفریح و بازدید مناطق جنگی همراه خود آورده، اما این طور نبود. به او هم مثل سایر نیروهایش غواصی و کارهای عملیاتی آموزش داد و همراه خودش به عملیات برد. قبل از عملیات در مصاحبه اش گفته بود از خدا می خواهم من اولین شهید خانواده ام باشم، همان طور که از خدا خواسته بود، خودش شد اولین شهید خانواده، برادرش کنعان همان شب شهید شد و شد شهید دوم خانواده اش. البته پیکر این شهید نوجوان، هفت- هشت ماهی زیر آفتاب سوزان شلمچه باقی ماند، بعد به پیش خانواده برگشت. 🌹🌷🌹 هدیه به سردار شهید عباس حق پرست و بسیجی شهید کنعان حق پرست صلوات- شهدای فارس @defae_moghadas2