eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
جاده ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 8️⃣قسمت هشتم از خیر دست راستم گذشتم و دست چپم رو بالای سرم بردم اما به جای خوردن به بدنه هواپیما به یه مجروح دیگه بالا سرم خورد، گفتم ای بابا پس هواپیما کو؟! دستم رو پایین بردم دستم به مجروح دیگه‌ای خورد، گفتم پس چرا منو گذاشتن تو پرانتز، این هواپیماست یا آسایشگاه رزمنده‌ها که تخت‌های سه طبقه داخلش زدن، بعد دستم رو سمت چپ بردم که باز دستم خورد به یه مجروح دیگه، دست راستم رو که نمی‌تونستم تکون بدم گفتم لابد سمت راستمم یه مجروح دیگه گذاشتن، از پرانتز گذشته انگاری محاصره شدم، کسی رو هم نمی‌شناختم که لااقل از محاصره نجاتم بده، بعد فهمیدم اصلاً این هواپیما مسافربری نبوده و هواپیمای باری ارتشه که حالا برای حمل مجروح طبقه‌بندی کردن تا مجروح بیش‌تری رو بتونن باهاش حمل کنند، انگاری به من نیومده بود که بفهمم هواپیما چه شکلیه. هرچند که این هواپیما مسافربری نبود و باری بود، می‌خواستم بعد به بقیه که سوار هواپیما نشدن پُز بدم و بگم هواپیما چه شکلیه اما حیف که خودمم نفهمیدم، از خیرشناسایی هواپیما گذشتم، دیگه نمی‌دونم خوابم برد یا باز بی‌هوش شدم، تا اینکه با لرزش شدید هواپیما که روی زمین نشست بیدار شدم، توی فرودگاه مهرآباد تهران فرود اومده بودیم، وقتی ما رو از هواپیما پیاده کردن هوا خیلی سرد بود، چشمم که نمی‌دید اما انگاری ما رو با گاری‌های حمل بار به محل سالن‌ها انتقال می‌دادن، اونجا مجروحین رو به بیمارستان‌های مختلفی منتقل می‌کردن، من و تعدادی دیگه از بچه‌ها رو کف اتوبوس گذاشتن و به بیمارستان شهید چمران فرستادن، وقتی رسیدیم منو زیر دوش بردند و هرچند چشمم نمی‌دید اما داشتن با تیغ تاول‌ها رو پاره می‌کردن و پوست اضافه‌شون رو می‌بریدن، صدای بیرون ریختن آب تاول‌ها رو می‌شنیدم که یهو شُره می‌کرد، تا زیر آب بودم هنوز زیاد دردش رو احساس نمی‌کردم، اما به محض بیرون اومدن اون‌قدر دست و صورتم دچار درد و سوزش شد که تمام بدنم به لرزه افتاده بود و توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم و سریع من رو روی تخت خوابوندن و مُسکنی قوی تزریق کردن و پمادی دست ساز که تا روز آخری که بستری بودیم فایده چندانی برای بهبودی زخم‌ها نداشت و تنها خاصیتش آروم کردن سوزش جای تاول‌ها بود رو روی زخم‌ها مالیدن. البته وضعیت بچه‌ها همه همین‌طور بود، فکر کنم باز بی‌هوش شده بودم یا در اثر مسکن تزریقی به خواب رفته بودم، یادم نیست تا کی خواب یا بی‌هوش بودم، دیگه کار هر روزشون شستن جای زخم تاول‌ها بود و درد کشیدن هر روز ما بعداز شستن، چند روز اول حالم خیلی بد بود، چهار پنج روزی گذشته بود که چشم چپم که آسیب کمتری دیده بود کمی باز شد و تونستم دور و اطرافم رو ببینم، اما چشم راستم هنوز بسته بود و ورم داشت، توی اتاقی که من بودم چهار تخت دیگه هم بود که هنوز نمی‌دونستم کیا هستن، یه مقدار توانایی که پیاده کردم دیگه خودم هر روز می‌رفتم دوش می‌گرفتم و جای زخم‌ها رو می‌شستم، روز پنجم بود که برادر و شوهر خواهرم رو توی اتاقی که بستری بودم دیدم، اونا کنار تخت منم اومدن اما من رو نشناختن، تا اینکه خودم صداشون زدم، وضعیت بد منو که دیدن چشمشون پر از اشک شد و غمگین شدن، گفتم نگران نباشین چیزیم نیست خوب میشم، اونا به خاطر برادرم عبدالحمید به بیمارستان چمران اومده بودن، چون بهشون گفته بودن که عبدالحمید در این بیمارستان بستریه و از بودن من خبر نداشتن، خودشون همین طور گشت زده بودن و به اتاق من اومدن، من هنوز توان بلند شدن از تختم رو نداشتم، شوهر خواهرم گفت: به خاطری که مادر از نگرونی دربیاد بیا تا ببرمت مرکز تلفن با مادرت صحبت کن، به زحمت روی ویلچر نشستم و به خاطر مادرم رفتم و باهاش صحبت کردم، موقعی که می‌رفتیم تلفن بزنیم شوهر خواهرم اتاق icu رو نشونم داد و گفت: عبدالحمید اینجا بستریه، می‌خوای بری ببینیش؟ من که حال درستی نداشتم و از حال روز برادرم هم بی‌خبر بودم گفتم نه بعداً خودم میام می‌بینمش، رفتیم تلفن زدیم و هرچند با سرفه‌های بلند و طولانی با مادرم صحبت کردم و به اتاقم برگشتم، ظاهراً وضعیت وخیم برادرم عبدالحمید رو به شوهر خواهر و برادرم گفته بودن و بهشون تاکید کرده بودن که موندن شما اینجا بی‌فایده است و به شهرتون برگردین که او امروز یا فردا شهید می‌شه، چون همون روز اومدن خداحافظی کردن و به بهبهان برگشتن، البته اونا از وضع برادرم چیزی بهم نگفتن، چند روز بعد که من کمی حالم بهتر شد و توان راه رفتن پیدا کردم به سراغ بخش icu رفتم که برادرم رو ببینم اما وقتی خواستم وارد اونجا بشم، مانع شدن و گفتن.... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣وقتی حاج قاسم نمی‌دانست دارد دربارهٔ خودش صحبت می‌کند @defae_moghadas2
❣محمد حسین یوسف الهی شهیدی که حاج قاسم وصیت کرده بود کنارش دفن بشه و همسایه همیشگی اش بشود خاطره ای کوتاه از شهید: بخاطر بارندگی زیاد،ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل میدادند،نمیتونستن آن را بیرون بیاورند . شاید حدود ۱۰ نفر از بچه ها با هم تلاش کردند اما موفق نشدند،حسین از راه رسید و گفت: این کار منه ، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از اونهمه آب و گل بیرون کشید.یکی از بچه ها گفت: تو دعا خوندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاد گفت: نه ،من فقط به ماشین گفتم برو بیرون شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمیداد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را نمایان میکرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی بنظر میرسید، اونو حل میکرد، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت 👈کارهایی که باعث شد در سن کم به درجه عرفانی والا برسد: ✅ از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود ✅ نماز شب خوان بود و دائما ذکر خدا می‌گفت... @defae_moghadas2
❣گردان عباس، گردان غواصی بود و در حال آموزش غواصی. برای انجام کاری به مقر آنها، و چادر عباس رفتیم. عباس نبود، منتظرش نشستیم. شب از نیمه گذشته، سروکله اش پیدا شد، همراه با پسری سیزده، چهارده ساله. وقتی دید همه حیران به آن پسر کم سن و سال و کوچک جثه خیره شده ایم، خندید و گفت: «برای پدرم این فرزند آخری مانده بود، آن را هم راهی جبهه کرد!» فکر کردم او را برای تفریح و بازدید مناطق جنگی همراه خود آورده، اما این طور نبود. به او هم مثل سایر نیروهایش غواصی و کارهای عملیاتی آموزش داد و همراه خودش به عملیات برد. قبل از عملیات در مصاحبه اش گفته بود از خدا می خواهم من اولین شهید خانواده ام باشم، همان طور که از خدا خواسته بود، خودش شد اولین شهید خانواده، برادرش کنعان همان شب شهید شد و شد شهید دوم خانواده اش. البته پیکر این شهید نوجوان، هفت- هشت ماهی زیر آفتاب سوزان شلمچه باقی ماند، بعد به پیش خانواده برگشت. 🌹🌷🌹 هدیه به سردار شهید عباس حق پرست و بسیجی شهید کنعان حق پرست صلوات- شهدای فارس @defae_moghadas2
جاده ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 9️⃣ *قسمت نهم* وقتی خواستم وارد بشم مانع شدن و گفتن: اینجا ملاقات ممنوعه با کی کار داری؟ گفتم: می‌خواستم عبدالحمید تقی‌زاده رو ببینم. یه مکثی کرد و گفت: شهید شد. من که با حرفش وا رفتم گفتم: کی؟ گفت: یکی دو روز پیش، اشک تو چشمم حلقه زد و قلبم پر از غم شد و بهت زده شدم، پرستار که دید انگاری بهم ریختم گفت: می‌شناختیش؟ گفتم: برادرم بود، تسلیتی گفت و توصیه به صبر کرد، در دلم گفتم خوش به سعادتش پس خوابش تعبیر شد و هدیه خودش رو از دست امام گرفت. به طرف اتاقم به راه افتادم اما با قلبی پر از غم و پشیمانی از این‌که کاش لااقل در همون نقاهتگاه اهواز که غلامحسین او رو بهم نشون داد رفته بودم برای آخرین بار دیده بودمش، یا کاش همون روزی که شوهر خواهرم خواست منو پیشش ببره رفته بودم و دیده بودمش، اما چطور می‌تونستم به دیدن برادرم برم وقتی دیگر نیروهام غرق تاول روی تخت افتاده بودن، آخه من از کجا می‌دونستم که او این‌قدر حالش بده، من حتی نمی‌دونستم که از بچه‌های دیگه گروهانم کسی قراره شهید بشه، در راهرو جایی که کسی نبود روی صندلی نشستم سرم رو در دستام گرفتم و گریه کردم. با خودم می‌گفتم خدا به داد دل پدر و مادرم برسه؛ چون او از همه ما نسبت به پدر و مادر مهربون‌تر و دلسوزتر بود، او با وجودی که از همه ما کوچک‌تر بود موقعی که مرحوم پدرم نیاز به عمل چشم داشت خودش او رو برای عمل چشمش به شیراز برد با وجودی که جایی رو بلد نبود، او مثل خودم بعداز سوم راهنمایی برای این‌که کمک حال پدرم باشه به آموزشگاه حرفه‌ای شرکت نفت امیدیه رفت تا بعداز دوران آموزشگاه با استخدام در شرکت نفت، باری از روی دوش پدر برداره و حتی موقعی که حقوق‌بگیر شد همه حقوقش رو بی کم‌وکاست به‌دست پدرم می‌داد و پدر با التماس مقداری از آن رو به خودش برمی‌گردوند، تمام خوبیا و مهربونیاش یادم میومد و هی اشک می‌ریختم، کمی که آروم شدم رفتم آبی به صورتم زدم تا همرزمانم منو غمگین نبینن و دلگیر نشن، ایوب جعفری یکی از نیروهای گروهان در اتاق خودم و کنار خودم بستری بود، وقتی داخل اتاق رفتم پرسید رفتی عبدالحمید رو دیدی؟ با چهره باز گفتم آره رفتم ولی نبود. گفت: چطور؟ گفتم: عبدالحمید یکی دو روز پیش شهید شده بود. و او غافل از غمی که بر دلم بود گفت: والله خوب روحیه‌ای داری. گفتم: جنگه دیگه یکی شهید میشه، یکی اسیر میشه و یکی هم جانباز، انتخابیه که از اول خودمون کردیم، نمی‌خواستم تعداد بچه‌هایی که در بخش بستری بودن غیر از درد مجروحیتشون غم دیگه‌ای داشته باشن، از اون به بعد بعضی از بچه‌هایی که تلفنی باهام صحبت می‌کردن از تعداد زیاد شهدای گروهان بهم می‌گفتن اما من به بچه‌ها نمی‌گفتم تا ناراحت و غمگین نشن، اونا حتی می‌گفتن اون‌قدر تعداد شهدا زیادن که در یه روز چهل شهید توی شهر تشییع می‌شه و روی تمام شهر غبار غم نشسته و بیشتر مردم عزادار شدن. قلبم از غم از دست دادن دوستام غمبار گرفته بود، غصه اینو می‌خوردم که لااقل اونجا نیستم که در مراسم تشییع‌شون شرکت کنم، دیگه می‌دونستم کیا در بخش بستری هستن و هر روز می‌رفتم و بهشون سرکشی می‌کردم تا کم‌تر ناراحت و دلگیر باشن، همه با وجود درد زیادی که داشتن تحمل می‌کردن و روحیه خوبی داشتن، در اتاق ما دو نفر ارتشی هم بود که گویا در جبهه سومار شیمیایی شده بودن، البته دو سه‌تای دیگه‌شون هم توی اتاق‌های دیگه بودن، اون روزها مردم تهران خیلی نسبت به مجروحین محبت می‌کردن و مرتب به ما سر می‌زدن و اظهار لطف می‌کردن و با التماس می‌گفتن اگر چیزی لازم دارین بگید تا براتون فراهم کنیم، یه روز وقتی اصرار اونا رو دیدم چون از زمان مجروحیتم از وضع عملیات بی‌اطلاع بودم گفتم اگر براتون امکان داره یه دونه رادیو کوچک برای گوش‌کردن به اخبار و یه دونه دفتر و خودکار برای نوشتن یادداشت و یا خاطره برام تهیه کنین و اونا هم با محبت پذیرفتن و تهیه کردن و روز بعد برام آوردن. اون‌ زمان به خاطر وضعیت دست راستم نمی‌تونستم با دست راست بنویسم لذا برای نوشتن خاطره و یا یادداشت از دست چپم کمک می‌گرفتم که دست‌خطم بدتر از دست‌خط بچه‌های کلاس اولی می‌شد ولی خوب بهتر از هیچی بود و می‌شد قدری از دلتنگیم رو سیاهه کاغذ کنم. با وجود رادیویی که آورده بودن از وضعیت عملیات اطلاع پیدا کردم و موقع اذان سَرَم رو زیر پتو می‌کردم و همراه با گوش دادن به صوت قرآن از همون رادیو در فراق دوستانم اشک می‌ریختم، شب‌ها اصلاً خواب نداشتیم و با وجودی که قرص والیوم 10 می‌خوردم ولی باز خواب به چشمم نمی‌رفت، دیگه تا صبح همه برنامه‌های رادیو رو گوش می‌کردم، بعداز نماز یه خورده چشمم سنگین می‌شد و می‌خواستم یه خورده بخوابم که... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
کجایید ای شهیدان خدایی به زیارت تربت پاک شهیدان رفته بودم. رسم ادب بود سلامی عرض کنم. به درگاهشان ایستادم و دست بر سینه گذاشتم و خطابشان قرار دادم. السلام علیک یا اولیاء الله، السلام علیک یا انصار دین الله، السلام علیک ایهاالشهدا، خواستم فاتحه‌ای بخوانم. اما به خودم نهیب زدم فاتحه را بر اموات می خوانند. مگر قرآن نخوانده‌ای که شهدا را اموات می‌دانی؟ مگر خدایت نفرموده: وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون* ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﺒﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩ‌ﺍﻧﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ ﺯﻧﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ . دیدم من به دیار مردگان نیامده‌ام و اینها نیازی به فاتحه ندارند. اینها همان‌هایی هستند که امام زادگان عشقشان می‌خوانند. آنها شهیدانند و نه تنها زنده‌اند بلکه در نزد خدایشان روزی می‌خورند. اما دست خالی خانه دوست رفتن هم خطا بود. لذا صلواتی فرستادم و حمد و سوره‌ای خواندم نه به عنوان فاتحه. بلکه به عنوان هدیه‌ای آسمانی برای آنها که در اوج آسمانند. وارد شدم و در میانشان سرگردان شدم. به چهره‌های پاک و مصومشان خیره شدم. گاهی می‌خندیدم و گاهی اشک می‌ریختم. یاد خاطره‌هاشان افتاده بودم. صلوات می‌فرستادم و در میان قبورشان قدم می زدم. نمی‌دانستم در کنار کدامشان بنشیم. آنها فرقی باهم نداشتند. همین طور که قدم میزدم مزار گلی دو زاده زهرا زمین گیرم کرد. دو برادر، دو سید، سید حمدالله و سید عبدالله عزیزی. در کنارشان نشستم و درد دل کردم. گریه کردم. گاهی هم شکوه کردم. از اینکه به گمانم فراموشمان کرده‌اند. آخه ماهم دل داریم و دوست داریم گاهی آنها هم یادی از ما بکنند. متوجه گذر زمان نبودم. بودن در کنار آنها مایه آرامش روح و جانم بود. اشک ریختم و با خودم زمزمه کردم. کجایید ای شهیدان خدایی. بلاجویان دشت کربلایی کجایید ای سبکبالان عاشق. پرنده‌تر زمرغان هوایی ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
مزار مطهر شهیدان سید عبدالله و سید حمدالله عزیزی. گلزار شهدای بهبهان
جاده‌ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 🔟 *قسمت دهم* می‌خواستم یه خورده بخوابم که سر و کله نظافت‌چی پیدا می‌شد و جاروش رو به تخت و در و دیوار می‌زد و خواب چشمم رو می‌پروند، هنوز او نرفته بود آزمایش‌گاهی‌ها میومدن و خونم رو می‌مکیدن و می‌بردن برای آزمایش، اونا که می‌رفتن صبحونه‌ای میومد و یه تکه نون و یه ذره پنیر می‌ذاشت که اگه کلاغ می‌خواست اونو بخوره با یه نوک زدن کارش رو تموم می‌کرد. می‌خواستم بگم اینو برای هرکی آووردین کمشه اما روم نمی‌شد، هنوز صبحونه نخورده بودیم که پرستارای جدید میومدن و بخش رو تحویل می‌گرفتن، اونا که می‌رفتن نوبت به اومدن دکترا و معاینه اونا می‌رسید، دکتر پوست و چشم و داخلی به نوبت میومدن و معاینه می‌کردن و می‌رفتن، بعدشم که باید به حموم می‌رفتیم و جای زخم‌ها رو می‌شستیم و به دنبالش درد و سوزش بود تا پرستار بیاد و اون پماد بی‌خواص رو روش بماله. خلاصه باز خوابی در کار نبود و در کل شبانه روز دو ساعت خواب نداشتیم، از اون طرفم به خاطر اینکه دست راستم از بالای آرنج تا نوک انگشتانم غرق پماد بود موقع خوابیدن یا باید کامل روی کمر می‌خوابیدم و دستم رو کنارم می‌ذاشتم که خیلی اذیت می‌شدم یا برای خوابیدن روی پهلوی چپم، باید میز غذاخوری رو زیر دستم می‌ذاشتم تا تخت و لباسم آلوده و کثیف نشه که همین خودش مشکل‌ساز بود، روی دست راستم که نمی‌تونستم بخوابم. یه روز رفتم روی وزنه و خودم رو وزن کردم، توی همین مدت کم یازده کیلو کم کرده بودم و حسابی لاغر شده بودم. یه روز دیگه هم برای دوش گرفتن و شستن زخم دستم رفته بودم که چشمم به وان توی حموم افتاد، منم ندید پدید گفتم بذار امروز برم تو وان ببینم چه جوریه، وان رو پر آب گرم کردم و رفتم توش، راستش خیلی حال می‌داد و عالی بود، وقتی تو آب بودم پوست دست راستم از بالای آرنج تا مچ دستم مثل پوست سیب‌زمینی آب‌پز بلند می‌شد و منم بی‌خیال همه رو می‌کندم، اما چشمتون روز بد نبینه همین‌که از آب اومدم بیرون دستم چنان دچار درد شد که نفسم داشت بند میومد، با هزار مکافات فقط شلوارم رو پوشیدم و روی یه تخت که اونجا بود دراز کشیدم و با صدای بلند فریاد زدم پرستار پرستار، تا بالاخره یکیشون صدامو شنید و اومد گفت چی شده؟ گفتم به‌دادم برس که دارم از درد دست می‌میرم، دیگه سریع رفت یه مُسکن قوی آورد و تزریق کرد و بعدش پماد رو زخم دستم مالید، نمی‌دونم شاید حدود یه ساعتی همونجا خوابیده بودم تا بعد که کمی آروم شدم و به اتاقم اومدم. وقتی اومدم ایوب گفت کجا بودی؟ گفتم بلایی سرم اومد که نگو و نپرس و ماجرا رو براش شرح دادم، خلاصه وان آب گرم تو دهنم زهرمار شد، گفتم حموم کردن توی وان به من نیومده و دیگه هم تا اونجا بودم سراغش نرفتم. چندتا ارتشی که تو بخش بودن یکیشون که تو اتاق دیگه بود علاوه بر شیمیایی یه خورده موجی هم بود که بعضی وقتا یه کارایی می‌کرد که باعث خندیدن ما می‌شد، یه شب از تو اتاقش بلند صدا می‌زد پرستار، بعد رفیقش که تو اتاق ما بود می‌گفت بله، اون می‌گفت بیا کارِت دارم، این رفیقش می‌گفت نمیام، دوباره او می‌گفت بهت میگم بیا کارِت دارم، این رفیقش می‌گفت نمیام دارم پسته می‌خورم، اونم عصبانی می‌شد و بدوبیراه می‌گفت، بعد که می‌فهمید رفیقش بوده میومد با مُشت به جونش میوفتاد، یا بعضی روزا میومد می‌گفت می‌خوام مرخص بشم و بعد همه چیزاش رو بین بقیه تقسیم می‌کرد، مسواکش رو به یکی می‌داد و حوله‌اش رو به کسی دیگه می‌داد، این رفیقش که تو اتاق ما بود با چندتا از دخترای دانشجو دوست شده بود، گاهی شبا میومدن باهم بگو و بخند می‌کردن، یه بار نیمه‌های شب بود که بساط شوخی‌شون رو راه انداختن و با صدای بلند می‌خندیدن، دیگه من نتونستم تحمل کنم و سرشون داد زدم، آخه مزاحم خوابمون بودن به جای خود، خجالت نمی‌کشیدن جلوی ما که ناسلامتی پاسدار بودیم و این کارا رو نمی‌پسندیدیم این کارا رو می‌کردن، فرداش اومده بودن می‌گفتن فقط تقی‌زاده تو این بخش آروم بود که اینم دیشب صداش دراومد، گفتم آخه نصف شب موقع شوخی‌کردن و بلند خندیدنه؟ خلاصه اوضاعی داشتیم با اینا با وجودی که سعی می‌کردم که روحیه بچه‌ها رو حفظ کنم اما یه شب تلفنی به یکی از بچه‌ها شد که... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
جاده‌ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج 1️⃣1️⃣ *قسمت یازدهم* با وجودی که سعی می‌کردم روحیه بچه‌ها رو حفظ کنم اما یه شب تلفنی به یکی از بچه‌ها شد که همه‌ی کاسه کوزه منو بهم ریخت و هرچه رشته بودم پنبه کرد، گویا کسی که بهش تلفن زده بود از سیر تا پیاز اوضاع گروهان رو بهش گفته بود و گفته بود کیا شهید شدن و اسم همه شهدا رو هم برشمرده بود، من تو اتاق خودم بودم که متوجه گریه بلندی تو راهرو شدم، سریع رفتم بیرون ببینم چی شده، دیدم یکی از بچه‌های خودمونه که داره بلندبلند گریه می‌کنه، رفتم کنارش گفتم چته چی شده؟ گفت: بهم گفتن همه بچه‌ها شهید شدن و یکی یکی اسامی شهدا رو می‌گفت و گریه می‌کرد‌. سرشو رو شونم گذاشتم و یه خورده باهم گریه کردیم و گفتم آروم باش من همه اینا رو می‌دونستم، خب همه ما روزی که برای اومدن به جبهه ثبت‌نام کردیم از آخر و عاقبت کارمون خبر داشتیم و اومدیم، خوش به سعادت اونا که شهید شدن چون به آرزوشون رسیدن، ما هم باید صبر داشته باشیم، آروم که شد به اتاقم برگشتم، واقعاً بچه‌ها اون قدری که از شهادت دوستاشون داغون می‌شدن از درد جسمی خودشون اذیت نمی‌شدن، به هرحال درد جان‌سوزی بود، بگذریم! در مدتی که بستری بودیم هرچه شربت سرفه می‌خوردیم هیچ افاقه نمی‌کرد و همین‌طور مدام سرفه می‌کردیم، وقتی می‌خواستم برم به تلفنی که بهم شده بود جواب بدم صدای سرفه‌ام زودتر از سلامم به اون طرف خط می‌رسید، یادمه هر وقت با مادرم صحبت می‌کردم اولین حرفی که میزد این بود که: دا تو خو انگار هَنی مُوکُوفنَه (مادر تو که انگار هنوز سرفه می‌کنی) می‌گفتم آره مادر هنوز خوب نشدم، یه نکته که یادم رفت بگم این بود که بعداز شهادت برادرم وقتی از خونه تلفن می‌زدن می‌گفتن مادر به خاطر سرماخوردگی یه مقدار صداش گرفته، یعنی می‌خواستن من از شهادت عبدالحمید خبردار نشم غافل از این‌که من خودم می‌دونستم، منم در جواب می‌گفتم باشه در صورتی که می‌دونستم گرفتگی صدای مادر به خاطر گریه برای فرزند شهیدشه، منم نمی‌خواستم بیش‌تر ناراحتش کنم چیزی نمی‌گفتم که از شهادت عبدالحمید خبر دارم، اون روزها یه آقایی از خیرین بازاری تهرانی بود که شنیده بود برای مجروحین شیمیایی آب هویج خوبه و حالشون رو بهتر می‌کنه، این مرد مهربون هر روز مقدار زیادی هویج تهیه می‌کرد و به یکی از مساجد می‌برد و خانم‌ها تو مسجد می‌شستن و آب می‌گرفتن و اون بزرگوار به بیمارستان میاورد و با یه کتری مجلسی بزرگ خودش بالا سر مجروحین می‌رفت و یکی‌یکی بهشون با مهر و محبت و مهربونی آب‌هویج می‌داد، در مدتی که ما بستری بودیم این کار هر روز او بود و حتی یک روز هم ترک نشد، یه ماهی گذشته بود که دیگه از بس آب‌هویج خورده بودیم از آب‌هویج زده شده بودیم و دنبال راهی بودیم تا از خوردن آب‌هویج نجات پیدا کنیم، آخه اگه به خرگوش هم این همه هویج داده بودن دیگه از هرچی هویج بود بدش میومد، ماهم یواش‌یواش از بس آب‌هویج خورده بودیم رنگ‌مون داشت نارنجی می‌شد و خُلق و خومون خرگوشی می‌شد. یه روز با ایوب تصمیم گرفتیم که مثل بچه‌هایی که از دارو، فراری هستن و از دست مادرشون موقع دارو خوردن فرار می‌کنن و میرن یه جایی قایم می‌شن، ما هم موقعی که اون مرد مهربون می‌خواد به اتاق ما بیاد از دستش فرار کنیم و بریم یه جایی قایم بشیم تا از اتاق ما بره بیرون بعد برگردیم، دیگه گوش به زنگ بودیم به محضی که خواست وارد اتاق ما بشه از اتاقمون بزنیم بیرون، چون وقتی وارد اتاق‌ها می‌شد با صدای بلند سلام می‌کرد و به بچه‌ها محبت می‌کرد، از صداش معلوم بود که کی به اتاق ما نزدیک میشه، از اتاق رفتیم بیرون و منتظر شدیم وقتی از اتاق خارج شد برگشتیم، اما وقتی برگشتیم و چشم‌مون به روی کمد کنار تخت‌مون افتاد خشک‌مون زد و یه خورده به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده. آخه نمی‌دونین چی شده بود، ما غافل از این‌که اون مرد بزرگ خودش رو مقید کرده بوده که تا به همه آب‌هویج نداده پاشو از بیمارستان نذاره بیرون این تصمیم رو گرفته بودیم و حالا می‌دیدیم لیوان‌مون رو پر آب‌هویج کرده که هیچ، پارچ آب‌مون رو هم پر آب هویج کرده بود، یعنی علاوه بر یه لیوان، باید یه پارچ آب هویج دیگه هم می‌خوردیم، حسابی رکب خورده بودیم و ترفندمون نگرفته بود، هیچی دیگه مجبور شدیم همه رو بخوریم، دیگه تو اتاق می‌موندیم تا لااقل همون یه لیوان رو بخوریم، البته او خودش هر روز اصرار می‌کرد که بیش‌تر بخوریم، حتی بعضی روزها آب‌هویج با آب‌سیب مخلوط میاورد، کاش اسمش رو پرسیده بودم تا مهربونی و فداکاری و نوع دوستی اون مرد بزرگ رو ثبت می‌کردم و امروز به عنوان نمادی از نوع‌دوستی دهه‌شصتی‌ها به همه معرفی می‌کردم، چیزی که جامعه امروز ما سخت محتاج اون هست، محتاج چنین مهربونی‌ها و فداکاری‌ها. ان شاءالله اگر آن مرد خدا هنوز زنده هست خداوند خیر دنیا و آخرت رو نصیبش کنه و اگر نیست ان‌شاءالله از دست ساقی کوثر سیراب بشه
، نزدیک به دو ماهی از بستری بودن ما می‌گذشت، تا این‌که یه روز... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
جاده‌ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج 2️⃣1️⃣ *قسمت دوازدهم* نزدیک به دو ماهی از بستری بودنم می‌گذشت، تا اینکه یه روز موقعی که دکتر داخلی به همراه مسئول بخش و دخترای دانشجو برای راند کردن اومدن، به دکتر گفتم ببخشید آقای دکتر کِی قراره ما رو مرخص کنین؟ دکتر یه نگاهی بهم کرد و گفت چرا؟ خسته شدی؟ گفتم آره خسته که شدم اما می‌خوام زودتر برگردم جبهه. گفت یعنی بعداز این همه زجری که کشیدی باز می‌خوای بری جبهه؟ گفتم آره مگه چیه؟ جنگ که هنوز تموم نشده، ما تا جون داریم باید به وظیفه‌مون عمل کنیم. بعد یه نگاهی به خانم دکتر مسئول بخش کرد و بهش گفت: خانم دکتر این آقا خبر نداره روزی که اونو به بیمارستان آوردن هیچ امیدی بهش نبود و ما اونو جزو مجروحینی که هیچ کاری براش نمیشه کرد گذاشته بودیم تا اینکه شهید بشه، اما فرداش دیدیم 180 درجه تغییر کرده و داره رو به بهبودی میره، حالا که یه کم جون گرفته و هنوزم خوب نشده دوباره میل رفتن به جبهه رو داره. تو دلم گفتم شهادت لیاقت می‌خواست که من نداشتم، لابد یکی با دعا کردنش در حقیقت منو نفرین کرده و شهادت رو ازم دور کرده، بعدش دکتر گفت هرچند که هنوز از نظر پوست و چشم مشکل داری و خوب نشدی اما چشم پزشک و دکتر پوست شما رو مرخص کرده و حالا باید ببینم از لحاظ داخلی می‌تونم مرخصت کنم یا نه. بهش گفتم من و ایوب می‌خوایم باهم مرخص بشیم، تا اینکه بالاخره دو سه روز بعد دکتر اجازه مرخصی داد و قرار شد ادامه درمان رو در منزل انجام بدیم. کارای ترخیص‌مون که انجام شد یه دست لباس بهمون دادن و رییس بیمارستان خیلی بهمون احترام گذاشت و یه آمبولانس در اختیارمون گذاشت تا ما رو به فرودگاه یا هر کجای دیگه که لازمه ببره، بعداز خداحافظی و تشکر از خدمات پزشکان و پرستارانِ بیمارستان با آمبولانس راهی فرودگاه شدیم، اما وقتی وارد فرودگاه شدیم متاسفانه هیچ پروازی برای خوزستان نبود، چون راننده آمبولانس خودش ما رو همراهی می‌کرد از فرودگاه به سمت راه‌آهن رفتیم که اونجا هم کارمون نشد و به ترمینال اتوبوس رانی رفتیم و متاسفانه اونجا هم وسیله برامون جور نشد. مجبور شدیم دوباره به بیمارستان برگردیم، تا اینکه نمی‌دونم همون شب بود یا روز بعدش که مرحوم حاج اسدالله مواساتی و آقای جعفری زاده مسئول کارخونه سیمان بهبهان برای سرکشی به بیمارستان اومدن و وقتی مشکل ما رو فهمیدن آقای جعفری زاده با شرکت سیمان آبیک صحبت کرد و یه پیکان با راننده در اختیار ما گذاشتن تا ما رو به بهبهان منتقل کنه، دیگه روز بعد با اومدن ماشین کارخونه سیمان زخم‌هامون رو پانسمان کردیم و راهی بهبهان شدیم، چون شب شده بود شب رو توی مهمانسرای کارخونه سیمان شهرستان دورود موندیم که پذیرایی خوبی ازمون کردن، بعداز اون اول سرِ راه یه سَری به بچه‌های گردان در پادگان آموزشی شهید بهروزی اندیمشک زدیم و بعداز صرف نهار کنار بچه‌های گردان به سمت بهبهان حرکت کردیم. نزدیکی‌های غروب بود که به بهبهان رسیدیم و اول به درب خونه‌ما رسیدیم که خانواده با قربانی کردن گوسفند از ما استقبال کردن و بعد ماشین، ایوب رو به خونه خودشون برد، هرچند خانواده با سر و روی سوخته من در اوج ناراحتی بودن اما خودشون رو از اومدنم خوشحال نشون می‌دادن، فردای اون روز بعداز پانسمان دستم به گلزار شهدا رفتم تا دوستان شهیدم رو زیارت کنم، در بین‌شون قدم می‌زدم و اشک می‌ریختم، دیگه تحملم تموم شد و در کنار مزار شهید پرویز همتی بی‌سیم‌چی گروهان زمین‌گیر شدم و زارزار گریه کردم و اشک ریختم، قلبم پر از غم دوری از اونا بود، آخه ما از قبل عملیات خیبر یعنی سال 62 باهم بودیم و باهم زندگی کرده بودیم، آموزش دیدیم، عملیات رفتیم، سختی کشیدیم و حالا من مونده بودم و تنهایی و غم، دیگه هر روز بر سر تربت پاکشون می‌رفتم و باهاشون درد دل می‌کردم، باید به ادامه‌ی درمانم هم می‌رسیدم، برای شستشو و پانسمان دستم از بهداری سپاه بهبهان هر روز به منزلمون میومدن و بعداز اینکه دستم رو با آب می‌شستم با یه مایع ضدعفونی‌کننده شستشو می‌دادن، اما هرچند اون پماد بی‌خواص بیمارستان رو با خودمون آورده بودیم اما به جای اون از کرم جنتاماسین استفاده می‌کردن و روی زخم‌ها می‌کشیدن، توی خونه روی اونو باز می‌ذاشتم اما موقع بیرون رفتن روی اونو باندپیچی می‌کردم، برای درمان سرفه‌هام گفته بودن که... ✍حسن تقس زاده بهبهانی @defae_moghadas2
❣عباس یکی از بهترین نیروهای اطلاعات عملیات لشکر فجر بود. او را گذاشتم، مسؤل محور اطلاعات جزیره مجنون. قبول نمی کرد، به شرطی که زمان عملیات او را خبر کنیم، راضی شد. خبر کربلای ۴ که به گوشش رسید، سراسیمه به شلمچه آمد. عملیات تمام شده و خیلی از همرزمانش شهید شده بودند. با عصبانیت به سمتم آمد و سلام کرده نکرده، محکم کشید توی گوشم و گفت: تو به من قول دادی! بهش حق می دادم، به عمد خبرش نکردم، می دانستم برود شهید می شود. خبر شهادت جلیل ملک پور را که شنید، اول خندید و گفت: الهی شکر به آرزوش رسید. چند دقیقه نگذشته، بغضش ترکید و از دوری جلیل شروع کرد به اشک ریختن. 🌷شب اول کربلای 5 بود. لباس غواصی پوشید. وصیت کرد: جنازه ام را در شاهچراغ و سید محمد و قبر شهید دستغیب طواف دهید، بعد در گلزار شهدا کنار دوستانم ببرید و برایم روضه حضرت ابوالفضل(ع) بخوانید. همان ساعت اول، گلوله خورد پشت سرش. او را در آغوش کشیدم. گفتم: نگران نباش، الان می برمت عقب. خندید و گفت خداحافظ و شهید شد. وقتی جنازه اش بعد یک هفته به شیراز برگشت، هنوز لبخند به لب داشت. عطری دل انگیز از پیکرش به مشام می رسید. @defae_moghadas2