❣جاده ای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج!
9️⃣ *قسمت نهم*
وقتی خواستم وارد بشم مانع شدن و گفتن: اینجا ملاقات ممنوعه با کی کار داری؟
گفتم: میخواستم عبدالحمید تقیزاده رو ببینم. یه مکثی کرد و گفت: شهید شد.
من که با حرفش وا رفتم گفتم: کی؟
گفت: یکی دو روز پیش، اشک تو چشمم حلقه زد و قلبم پر از غم شد و بهت زده شدم، پرستار که دید انگاری بهم ریختم گفت: میشناختیش؟
گفتم: برادرم بود، تسلیتی گفت و توصیه به صبر کرد، در دلم گفتم خوش به سعادتش پس خوابش تعبیر شد و هدیه خودش رو از دست امام گرفت.
به طرف اتاقم به راه افتادم اما با قلبی پر از غم و پشیمانی از اینکه کاش لااقل در همون نقاهتگاه اهواز که غلامحسین او رو بهم نشون داد رفته بودم برای آخرین بار دیده بودمش، یا کاش همون روزی که شوهر خواهرم خواست منو پیشش ببره رفته بودم و دیده بودمش، اما چطور میتونستم به دیدن برادرم برم وقتی دیگر نیروهام غرق تاول روی تخت افتاده بودن، آخه من از کجا میدونستم که او اینقدر حالش بده، من حتی نمیدونستم که از بچههای دیگه گروهانم کسی قراره شهید بشه، در راهرو جایی که کسی نبود روی صندلی نشستم سرم رو در دستام گرفتم و گریه کردم. با خودم میگفتم خدا به داد دل پدر و مادرم برسه؛ چون او از همه ما نسبت به پدر و مادر مهربونتر و دلسوزتر بود، او با وجودی که از همه ما کوچکتر بود موقعی که مرحوم پدرم نیاز به عمل چشم داشت خودش او رو برای عمل چشمش به شیراز برد با وجودی که جایی رو بلد نبود، او مثل خودم بعداز سوم راهنمایی برای اینکه کمک حال پدرم باشه به آموزشگاه حرفهای شرکت نفت امیدیه رفت تا بعداز دوران آموزشگاه با استخدام در شرکت نفت، باری از روی دوش پدر برداره و حتی موقعی که حقوقبگیر شد همه حقوقش رو بی کموکاست بهدست پدرم میداد و پدر با التماس مقداری از آن رو به خودش برمیگردوند، تمام خوبیا و مهربونیاش یادم میومد و هی اشک میریختم، کمی که آروم شدم رفتم آبی به صورتم زدم تا همرزمانم منو غمگین نبینن و دلگیر نشن، ایوب جعفری یکی از نیروهای گروهان در اتاق خودم و کنار خودم بستری بود، وقتی داخل اتاق رفتم پرسید رفتی عبدالحمید رو دیدی؟ با چهره باز گفتم آره رفتم ولی نبود.
گفت: چطور؟
گفتم: عبدالحمید یکی دو روز پیش شهید شده بود.
و او غافل از غمی که بر دلم بود گفت: والله خوب روحیهای داری.
گفتم: جنگه دیگه یکی شهید میشه، یکی اسیر میشه و یکی هم جانباز، انتخابیه که از اول خودمون کردیم، نمیخواستم تعداد بچههایی که در بخش بستری بودن غیر از درد مجروحیتشون غم دیگهای داشته باشن، از اون به بعد بعضی از بچههایی که تلفنی باهام صحبت میکردن از تعداد زیاد شهدای گروهان بهم میگفتن اما من به بچهها نمیگفتم تا ناراحت و غمگین نشن، اونا حتی میگفتن اونقدر تعداد شهدا زیادن که در یه روز چهل شهید توی شهر تشییع میشه و روی تمام شهر غبار غم نشسته و بیشتر مردم عزادار شدن.
قلبم از غم از دست دادن دوستام غمبار گرفته بود، غصه اینو میخوردم که لااقل اونجا نیستم که در مراسم تشییعشون شرکت کنم، دیگه میدونستم کیا در بخش بستری هستن و هر روز میرفتم و بهشون سرکشی میکردم تا کمتر ناراحت و دلگیر باشن، همه با وجود درد زیادی که داشتن تحمل میکردن و روحیه خوبی داشتن، در اتاق ما دو نفر ارتشی هم بود که گویا در جبهه سومار شیمیایی شده بودن، البته دو سهتای دیگهشون هم توی اتاقهای دیگه بودن، اون روزها مردم تهران خیلی نسبت به مجروحین محبت میکردن و مرتب به ما سر میزدن و اظهار لطف میکردن و با التماس میگفتن اگر چیزی لازم دارین بگید تا براتون فراهم کنیم، یه روز وقتی اصرار اونا رو دیدم چون از زمان مجروحیتم از وضع عملیات بیاطلاع بودم گفتم اگر براتون امکان داره یه دونه رادیو کوچک برای گوشکردن به اخبار و یه دونه دفتر و خودکار برای نوشتن یادداشت و یا خاطره برام تهیه کنین و اونا هم با محبت پذیرفتن و تهیه کردن و روز بعد برام آوردن.
اون زمان به خاطر وضعیت دست راستم نمیتونستم با دست راست بنویسم لذا برای نوشتن خاطره و یا یادداشت از دست چپم کمک میگرفتم که دستخطم بدتر از دستخط بچههای کلاس اولی میشد ولی خوب بهتر از هیچی بود و میشد قدری از دلتنگیم رو سیاهه کاغذ کنم.
با وجود رادیویی که آورده بودن از وضعیت عملیات اطلاع پیدا کردم و موقع اذان سَرَم رو زیر پتو میکردم و همراه با گوش دادن به صوت قرآن از همون رادیو در فراق دوستانم اشک میریختم، شبها اصلاً خواب نداشتیم و با وجودی که قرص والیوم 10 میخوردم ولی باز خواب به چشمم نمیرفت، دیگه تا صبح همه برنامههای رادیو رو گوش میکردم، بعداز نماز یه خورده چشمم سنگین میشد و میخواستم یه خورده بخوابم که...
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣کجایید ای شهیدان خدایی
به زیارت تربت پاک شهیدان رفته بودم. رسم ادب بود سلامی عرض کنم. به درگاهشان ایستادم و دست بر سینه گذاشتم و خطابشان قرار دادم. السلام علیک یا اولیاء الله، السلام علیک یا انصار دین الله، السلام علیک ایهاالشهدا، خواستم فاتحهای بخوانم. اما به خودم نهیب زدم فاتحه را بر اموات می خوانند. مگر قرآن نخواندهای که شهدا را اموات میدانی؟ مگر خدایت نفرموده:
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون*
ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﺒﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ ﺯﻧﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ .
دیدم من به دیار مردگان نیامدهام و اینها نیازی به فاتحه ندارند. اینها همانهایی هستند که امام زادگان عشقشان میخوانند. آنها شهیدانند و نه تنها زندهاند بلکه در نزد خدایشان روزی میخورند. اما دست خالی خانه دوست رفتن هم خطا بود. لذا صلواتی فرستادم و حمد و سورهای خواندم نه به عنوان فاتحه. بلکه به عنوان هدیهای آسمانی برای آنها که در اوج آسمانند. وارد شدم و در میانشان سرگردان شدم. به چهرههای پاک و مصومشان خیره شدم. گاهی میخندیدم و گاهی اشک میریختم. یاد خاطرههاشان افتاده بودم. صلوات میفرستادم و در میان قبورشان قدم می زدم. نمیدانستم در کنار کدامشان بنشیم. آنها فرقی باهم نداشتند. همین طور که قدم میزدم مزار گلی دو زاده زهرا زمین گیرم کرد. دو برادر، دو سید، سید حمدالله و سید عبدالله عزیزی. در کنارشان نشستم و درد دل کردم. گریه کردم. گاهی هم شکوه کردم. از اینکه به گمانم فراموشمان کردهاند. آخه ماهم دل داریم و دوست داریم گاهی آنها هم یادی از ما بکنند. متوجه گذر زمان نبودم. بودن در کنار آنها مایه آرامش روح و جانم بود. اشک ریختم و با خودم زمزمه کردم. کجایید ای شهیدان خدایی. بلاجویان دشت کربلایی کجایید ای سبکبالان عاشق. پرندهتر زمرغان هوایی
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣جادهای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج!
🔟 *قسمت دهم*
میخواستم یه خورده بخوابم که سر و کله نظافتچی پیدا میشد و جاروش رو به تخت و در و دیوار میزد و خواب چشمم رو میپروند، هنوز او نرفته بود آزمایشگاهیها میومدن و خونم رو میمکیدن و میبردن برای آزمایش، اونا که میرفتن صبحونهای میومد و یه تکه نون و یه ذره پنیر میذاشت که اگه کلاغ میخواست اونو بخوره با یه نوک زدن کارش رو تموم میکرد.
میخواستم بگم اینو برای هرکی آووردین کمشه اما روم نمیشد، هنوز صبحونه نخورده بودیم که پرستارای جدید میومدن و بخش رو تحویل میگرفتن، اونا که میرفتن نوبت به اومدن دکترا و معاینه اونا میرسید، دکتر پوست و چشم و داخلی به نوبت میومدن و معاینه میکردن و میرفتن، بعدشم که باید به حموم میرفتیم و جای زخمها رو میشستیم و به دنبالش درد و سوزش بود تا پرستار بیاد و اون پماد بیخواص رو روش بماله.
خلاصه باز خوابی در کار نبود و در کل شبانه روز دو ساعت خواب نداشتیم، از اون طرفم به خاطر اینکه دست راستم از بالای آرنج تا نوک انگشتانم غرق پماد بود موقع خوابیدن یا باید کامل روی کمر میخوابیدم و دستم رو کنارم میذاشتم که خیلی اذیت میشدم یا برای خوابیدن روی پهلوی چپم، باید میز غذاخوری رو زیر دستم میذاشتم تا تخت و لباسم آلوده و کثیف نشه که همین خودش مشکلساز بود، روی دست راستم که نمیتونستم بخوابم.
یه روز رفتم روی وزنه و خودم رو وزن کردم، توی همین مدت کم یازده کیلو کم کرده بودم و حسابی لاغر شده بودم.
یه روز دیگه هم برای دوش گرفتن و شستن زخم دستم رفته بودم که چشمم به وان توی حموم افتاد، منم ندید پدید گفتم بذار امروز برم تو وان ببینم چه جوریه، وان رو پر آب گرم کردم و رفتم توش، راستش خیلی حال میداد و عالی بود، وقتی تو آب بودم پوست دست راستم از بالای آرنج تا مچ دستم مثل پوست سیبزمینی آبپز بلند میشد و منم بیخیال همه رو میکندم، اما چشمتون روز بد نبینه همینکه از آب اومدم بیرون دستم چنان دچار درد شد که نفسم داشت بند میومد، با هزار مکافات فقط شلوارم رو پوشیدم و روی یه تخت که اونجا بود دراز کشیدم و با صدای بلند فریاد زدم پرستار پرستار، تا بالاخره یکیشون صدامو شنید و اومد گفت چی شده؟ گفتم بهدادم برس که دارم از درد دست میمیرم، دیگه سریع رفت یه مُسکن قوی آورد و تزریق کرد و بعدش پماد رو زخم دستم مالید، نمیدونم شاید حدود یه ساعتی همونجا خوابیده بودم تا بعد که کمی آروم شدم و به اتاقم اومدم.
وقتی اومدم ایوب گفت کجا بودی؟ گفتم بلایی سرم اومد که نگو و نپرس و ماجرا رو براش شرح دادم، خلاصه وان آب گرم تو دهنم زهرمار شد، گفتم حموم کردن توی وان به من نیومده و دیگه هم تا اونجا بودم سراغش نرفتم.
چندتا ارتشی که تو بخش بودن یکیشون که تو اتاق دیگه بود علاوه بر شیمیایی یه خورده موجی هم بود که بعضی وقتا یه کارایی میکرد که باعث خندیدن ما میشد، یه شب از تو اتاقش بلند صدا میزد پرستار، بعد رفیقش که تو اتاق ما بود میگفت بله، اون میگفت بیا کارِت دارم، این رفیقش میگفت نمیام، دوباره او میگفت بهت میگم بیا کارِت دارم، این رفیقش میگفت نمیام دارم پسته میخورم، اونم عصبانی میشد و بدوبیراه میگفت، بعد که میفهمید رفیقش بوده میومد با مُشت به جونش میوفتاد، یا بعضی روزا میومد میگفت میخوام مرخص بشم و بعد همه چیزاش رو بین بقیه تقسیم میکرد، مسواکش رو به یکی میداد و حولهاش رو به کسی دیگه میداد، این رفیقش که تو اتاق ما بود با چندتا از دخترای دانشجو دوست شده بود، گاهی شبا میومدن باهم بگو و بخند میکردن، یه بار نیمههای شب بود که بساط شوخیشون رو راه انداختن و با صدای بلند میخندیدن، دیگه من نتونستم تحمل کنم و سرشون داد زدم، آخه مزاحم خوابمون بودن به جای خود، خجالت نمیکشیدن جلوی ما که ناسلامتی پاسدار بودیم و این کارا رو نمیپسندیدیم این کارا رو میکردن، فرداش اومده بودن میگفتن فقط تقیزاده تو این بخش آروم بود که اینم دیشب صداش دراومد، گفتم آخه نصف شب موقع شوخیکردن و بلند خندیدنه؟
خلاصه اوضاعی داشتیم با اینا
با وجودی که سعی میکردم که روحیه بچهها رو حفظ کنم اما یه شب تلفنی به یکی از بچهها شد که...
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣جادهای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج
1️⃣1️⃣ *قسمت یازدهم*
با وجودی که سعی میکردم روحیه بچهها رو حفظ کنم اما یه شب تلفنی به یکی از بچهها شد که همهی کاسه کوزه منو بهم ریخت و هرچه رشته بودم پنبه کرد، گویا کسی که بهش تلفن زده بود از سیر تا پیاز اوضاع گروهان رو بهش گفته بود و گفته بود کیا شهید شدن و اسم همه شهدا رو هم برشمرده بود، من تو اتاق خودم بودم که متوجه گریه بلندی تو راهرو شدم، سریع رفتم بیرون ببینم چی شده، دیدم یکی از بچههای خودمونه که داره بلندبلند گریه میکنه، رفتم کنارش گفتم چته چی شده؟
گفت: بهم گفتن همه بچهها شهید شدن و یکی یکی اسامی شهدا رو میگفت و گریه میکرد. سرشو رو شونم گذاشتم و یه خورده باهم گریه کردیم و گفتم آروم باش من همه اینا رو میدونستم، خب همه ما روزی که برای اومدن به جبهه ثبتنام کردیم از آخر و عاقبت کارمون خبر داشتیم و اومدیم، خوش به سعادت اونا که شهید شدن چون به آرزوشون رسیدن، ما هم باید صبر داشته باشیم، آروم که شد به اتاقم برگشتم، واقعاً بچهها اون قدری که از شهادت دوستاشون داغون میشدن از درد جسمی خودشون اذیت نمیشدن، به هرحال درد جانسوزی بود،
بگذریم!
در مدتی که بستری بودیم هرچه شربت سرفه میخوردیم هیچ افاقه نمیکرد و همینطور مدام سرفه میکردیم، وقتی میخواستم برم به تلفنی که بهم شده بود جواب بدم صدای سرفهام زودتر از سلامم به اون طرف خط میرسید، یادمه هر وقت با مادرم صحبت میکردم اولین حرفی که میزد این بود که:
دا تو خو انگار هَنی مُوکُوفنَه (مادر تو که انگار هنوز سرفه میکنی)
میگفتم آره مادر هنوز خوب نشدم، یه نکته که یادم رفت بگم این بود که بعداز شهادت برادرم وقتی از خونه تلفن میزدن میگفتن مادر به خاطر سرماخوردگی یه مقدار صداش گرفته، یعنی میخواستن من از شهادت عبدالحمید خبردار نشم غافل از اینکه من خودم میدونستم، منم در جواب میگفتم باشه در صورتی که میدونستم گرفتگی صدای مادر به خاطر گریه برای فرزند شهیدشه، منم نمیخواستم بیشتر ناراحتش کنم چیزی نمیگفتم که از شهادت عبدالحمید خبر دارم،
اون روزها یه آقایی از خیرین بازاری تهرانی بود که شنیده بود برای مجروحین شیمیایی آب هویج خوبه و حالشون رو بهتر میکنه، این مرد مهربون هر روز مقدار زیادی هویج تهیه میکرد و به یکی از مساجد میبرد و خانمها تو مسجد میشستن و آب میگرفتن و اون بزرگوار به بیمارستان میاورد و با یه کتری مجلسی بزرگ خودش بالا سر مجروحین میرفت و یکییکی بهشون با مهر و محبت و مهربونی آبهویج میداد، در مدتی که ما بستری بودیم این کار هر روز او بود و حتی یک روز هم ترک نشد، یه ماهی گذشته بود که دیگه از بس آبهویج خورده بودیم از آبهویج زده شده بودیم و دنبال راهی بودیم تا از خوردن آبهویج نجات پیدا کنیم، آخه اگه به خرگوش هم این همه هویج داده بودن دیگه از هرچی هویج بود بدش میومد، ماهم یواشیواش از بس آبهویج خورده بودیم رنگمون داشت نارنجی میشد و خُلق و خومون خرگوشی میشد.
یه روز با ایوب تصمیم گرفتیم که مثل بچههایی که از دارو، فراری هستن و از دست مادرشون موقع دارو خوردن فرار میکنن و میرن یه جایی قایم میشن، ما هم موقعی که اون مرد مهربون میخواد به اتاق ما بیاد از دستش فرار کنیم و بریم یه جایی قایم بشیم تا از اتاق ما بره بیرون بعد برگردیم، دیگه گوش به زنگ بودیم به محضی که خواست وارد اتاق ما بشه از اتاقمون بزنیم بیرون، چون وقتی وارد اتاقها میشد با صدای بلند سلام میکرد و به بچهها محبت میکرد، از صداش معلوم بود که کی به اتاق ما نزدیک میشه، از اتاق رفتیم بیرون و منتظر شدیم وقتی از اتاق خارج شد برگشتیم، اما وقتی برگشتیم و چشممون به روی کمد کنار تختمون افتاد خشکمون زد و یه خورده به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده.
آخه نمیدونین چی شده بود، ما غافل از اینکه اون مرد بزرگ خودش رو مقید کرده بوده که تا به همه آبهویج نداده پاشو از بیمارستان نذاره بیرون این تصمیم رو گرفته بودیم و حالا میدیدیم لیوانمون رو پر آبهویج کرده که هیچ، پارچ آبمون رو هم پر آب هویج کرده بود، یعنی علاوه بر یه لیوان، باید یه پارچ آب هویج دیگه هم میخوردیم، حسابی رکب خورده بودیم و ترفندمون نگرفته بود، هیچی دیگه مجبور شدیم همه رو بخوریم، دیگه تو اتاق میموندیم تا لااقل همون یه لیوان رو بخوریم، البته او خودش هر روز اصرار میکرد که بیشتر بخوریم، حتی بعضی روزها آبهویج با آبسیب مخلوط میاورد، کاش اسمش رو پرسیده بودم تا مهربونی و فداکاری و نوع دوستی اون مرد بزرگ رو ثبت میکردم و امروز به عنوان نمادی از نوعدوستی دههشصتیها به همه معرفی میکردم، چیزی که جامعه امروز ما سخت محتاج اون هست، محتاج چنین مهربونیها و فداکاریها.
ان شاءالله اگر آن مرد خدا هنوز زنده هست خداوند خیر دنیا و آخرت رو نصیبش کنه و اگر نیست انشاءالله از دست ساقی کوثر سیراب بشه
، نزدیک به دو ماهی از بستری بودن ما میگذشت، تا اینکه یه روز...
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣جادهای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج
2️⃣1️⃣ *قسمت دوازدهم*
نزدیک به دو ماهی از بستری بودنم میگذشت، تا اینکه یه روز موقعی که دکتر داخلی به همراه مسئول بخش و دخترای دانشجو برای راند کردن اومدن، به دکتر گفتم ببخشید آقای دکتر کِی قراره ما رو مرخص کنین؟
دکتر یه نگاهی بهم کرد و گفت چرا؟ خسته شدی؟
گفتم آره خسته که شدم اما میخوام زودتر برگردم جبهه.
گفت یعنی بعداز این همه زجری که کشیدی باز میخوای بری جبهه؟
گفتم آره مگه چیه؟ جنگ که هنوز تموم نشده، ما تا جون داریم باید به وظیفهمون عمل کنیم.
بعد یه نگاهی به خانم دکتر مسئول بخش کرد و بهش گفت: خانم دکتر این آقا خبر نداره روزی که اونو به بیمارستان آوردن هیچ امیدی بهش نبود و ما اونو جزو مجروحینی که هیچ کاری براش نمیشه کرد گذاشته بودیم تا اینکه شهید بشه، اما فرداش دیدیم 180 درجه تغییر کرده و داره رو به بهبودی میره، حالا که یه کم جون گرفته و هنوزم خوب نشده دوباره میل رفتن به جبهه رو داره.
تو دلم گفتم شهادت لیاقت میخواست که من نداشتم، لابد یکی با دعا کردنش در حقیقت منو نفرین کرده و شهادت رو ازم دور کرده، بعدش دکتر گفت هرچند که هنوز از نظر پوست و چشم مشکل داری و خوب نشدی اما چشم پزشک و دکتر پوست شما رو مرخص کرده و حالا باید ببینم از لحاظ داخلی میتونم مرخصت کنم یا نه.
بهش گفتم من و ایوب میخوایم باهم مرخص بشیم، تا اینکه بالاخره دو سه روز بعد دکتر اجازه مرخصی داد و قرار شد ادامه درمان رو در منزل انجام بدیم.
کارای ترخیصمون که انجام شد یه دست لباس بهمون دادن و رییس بیمارستان خیلی بهمون احترام گذاشت و یه آمبولانس در اختیارمون گذاشت تا ما رو به فرودگاه یا هر کجای دیگه که لازمه ببره، بعداز خداحافظی و تشکر از خدمات پزشکان و پرستارانِ بیمارستان با آمبولانس راهی فرودگاه شدیم، اما وقتی وارد فرودگاه شدیم متاسفانه هیچ پروازی برای خوزستان نبود، چون راننده آمبولانس خودش ما رو همراهی میکرد از فرودگاه به سمت راهآهن رفتیم که اونجا هم کارمون نشد و به ترمینال اتوبوس رانی رفتیم و متاسفانه اونجا هم وسیله برامون جور نشد.
مجبور شدیم دوباره به بیمارستان برگردیم، تا اینکه نمیدونم همون شب بود یا روز بعدش که مرحوم حاج اسدالله مواساتی و آقای جعفری زاده مسئول کارخونه سیمان بهبهان برای سرکشی به بیمارستان اومدن و وقتی مشکل ما رو فهمیدن آقای جعفری زاده با شرکت سیمان آبیک صحبت کرد و یه پیکان با راننده در اختیار ما گذاشتن تا ما رو به بهبهان منتقل کنه، دیگه روز بعد با اومدن ماشین کارخونه سیمان زخمهامون رو پانسمان کردیم و راهی بهبهان شدیم، چون شب شده بود شب رو توی مهمانسرای کارخونه سیمان شهرستان دورود موندیم که پذیرایی خوبی ازمون کردن، بعداز اون اول سرِ راه یه سَری به بچههای گردان در پادگان آموزشی شهید بهروزی اندیمشک زدیم و بعداز صرف نهار کنار بچههای گردان به سمت بهبهان حرکت کردیم.
نزدیکیهای غروب بود که به بهبهان رسیدیم و اول به درب خونهما رسیدیم که خانواده با قربانی کردن گوسفند از ما استقبال کردن و بعد ماشین، ایوب رو به خونه خودشون برد، هرچند خانواده با سر و روی سوخته من در اوج ناراحتی بودن اما خودشون رو از اومدنم خوشحال نشون میدادن، فردای اون روز بعداز پانسمان دستم به گلزار شهدا رفتم تا دوستان شهیدم رو زیارت کنم، در بینشون قدم میزدم و اشک میریختم، دیگه تحملم تموم شد و در کنار مزار شهید پرویز همتی بیسیمچی گروهان زمینگیر شدم و زارزار گریه کردم و اشک ریختم، قلبم پر از غم دوری از اونا بود، آخه ما از قبل عملیات خیبر یعنی سال 62 باهم بودیم و باهم زندگی کرده بودیم، آموزش دیدیم، عملیات رفتیم، سختی کشیدیم و حالا من مونده بودم و تنهایی و غم، دیگه هر روز بر سر تربت پاکشون میرفتم و باهاشون درد دل میکردم، باید به ادامهی درمانم هم میرسیدم، برای شستشو و پانسمان دستم از بهداری سپاه بهبهان هر روز به منزلمون میومدن و بعداز اینکه دستم رو با آب میشستم با یه مایع ضدعفونیکننده شستشو میدادن، اما هرچند اون پماد بیخواص بیمارستان رو با خودمون آورده بودیم اما به جای اون از کرم جنتاماسین استفاده میکردن و روی زخمها میکشیدن، توی خونه روی اونو باز میذاشتم اما موقع بیرون رفتن روی اونو باندپیچی میکردم، برای درمان سرفههام گفته بودن که...
✍حسن تقس زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣عباس یکی از بهترین نیروهای اطلاعات عملیات لشکر فجر بود. او را گذاشتم، مسؤل محور اطلاعات جزیره مجنون. قبول نمی کرد، به شرطی که زمان عملیات او را خبر کنیم، راضی شد. خبر کربلای ۴ که به گوشش رسید، سراسیمه به شلمچه آمد. عملیات تمام شده و خیلی از همرزمانش شهید شده بودند. با عصبانیت به سمتم آمد و سلام کرده نکرده، محکم کشید توی گوشم و گفت: تو به من قول دادی!
بهش حق می دادم، به عمد خبرش نکردم، می دانستم برود شهید می شود.
خبر شهادت جلیل ملک پور را که شنید، اول خندید و گفت: الهی شکر به آرزوش رسید.
چند دقیقه نگذشته، بغضش ترکید و از دوری جلیل شروع کرد به اشک ریختن.
🌷شب اول کربلای 5 بود. لباس غواصی پوشید. وصیت کرد: جنازه ام را در شاهچراغ و سید محمد و قبر شهید دستغیب طواف دهید، بعد در گلزار شهدا کنار دوستانم ببرید و برایم روضه حضرت ابوالفضل(ع) بخوانید.
همان ساعت اول، گلوله خورد پشت سرش. او را در آغوش کشیدم. گفتم: نگران نباش، الان می برمت عقب.
خندید و گفت خداحافظ و شهید شد.
وقتی جنازه اش بعد یک هفته به شیراز برگشت، هنوز لبخند به لب داشت. عطری دل انگیز از پیکرش به مشام می رسید.
@defae_moghadas2
❣
11.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣تصاویر زیبایی از شهدا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❤شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
#ماملت_شهادتیم
#سلام_خدابرشهیدان
@defae_moghadas2
❣
❣جادهای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج
3️⃣1️⃣ *قسمت سیزدهم*
برای درمان سرفههام گفته بودن هرشب بخور بابونه بده و مقداری بِهدونه یعنی دونههای وسط میوهی بِه رو توی یه استکان آبجوش بریز و خوب هم بزن تا شیره اون بیرون بیاد بعد بخور.
چند ماهی همین کار رو ادامه دادم و الحمدالله سرفههام قطع شد، زخم دستم هم دیگه بعداز حدود شش ماه خشک شده بود و بهبود پیدا کرده بود، هرچند بعداز 35 سال هنوز درگیر اثرات شیمیایی هستم و حتی با بوی غذا یا حتی بوی دود دچار نفس تنگی میشم و به سرفه میوفتم.
مصیبت موقعیه که کسی که ادکلن زده یا کسی که سیگار کشیده و تنش بوی سیگار میده، حتی برای لحظهای کنارم بیاد، چون اینقدر به سرفه میوفتم و از عمق جونم سرفه میکنم که جگرم میخواد بالا بیاد، حتی اگه برای زیارت حرم امام یا امامزدهای برم و عطر حرم زیاد باشه دچار نفس تنگی میشم و باید اونجا رو ترک کنم.
چشم راستم هنوز گرفتار اثرات همون سوختنه و یه بار پیوند قرنیه کردم و مدام تحت نظر پزشک بودم تا از پس زدنش جلوگیری بشه و هرچند پس نزد اما باز مثل قبل از عمل پیوند، لکهی سفیدی که دکتر میگه لکهی چربیه و در اثر همون مواد شیمیایی روی قرینه جمع میشه، روی قرنیه رو پوشونده و عملاً دیدش رو از دست دادم.
دکتر برای جلوگیری از پیشرفت لکهی روی قرنیه بارها داروی آواستین درون چشمم تزریق کرد و چندین بار هم لیزر کرد اما بیفایده بود و لکه تمام روی قرنیه رو پوشوند.
دکتر پیوند مجدد رو تنها چاره کار میدونه اما میگه هیچ تضمینی هم نیست که مجدد همین مشکل پیش نیاد، میگه بهتره با همین وضع بسازی که منم دارم همین کار رو میکنم.
شاید شما اسم گاز خوردکننده اعصاب به گوشتون خورده باشه اما میدونین یعنی چی؟
حالا که به پایان حماسه جانبرکفان گروهان ابوالفضل رسیدیم بذارین گاز خوردکننده اعصاب رو کمی براتون معنی کنم تا بهتر بدونین که جانبازان شیمیایی با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنن.
گاز خوردکننده اعصاب یعنی اینکه حتی بازی پر سرو صدا و جیق کشیدن بچهها و داد کشیدن بزرگترها توی خونه هم اعصابت رو بهم میریزه، و اگر بزرگوارانه تحمل میکنی داری از درون زجر میکشی و آب میشی، گاز خوردکننده اعصاب یعنی اینکه تا موقعی که تو توی خونهای نباید کسی با جاروبرقی و یا هر وسیله پر سرو صدای دیگه کار کنه چون اعصابت رو بهم میریزه.
گاز خوردکننده اعصاب یعنی اینکه توی گرمای تابستون حاضر باشی گرما رو تحمل کنی اما به خاطر اینکه صدای کولر اعصابت رو خورد میکنه از کولر استفاده نکنی.
گاز خوردکننده اعصاب یعنی اینکه هرچند دلت بخواد تو مجلس دعا و روضهی مسجد یا حسینیه و یا حرم امام بنشینی، اما به خاطر اینکه مداح محترم میخواد صداش گوش فلک رو کر کنه و بقول خودشون داد بزنن تا صداشون به کربلا برسه و تا اونجایی که میتونه صدای بلندگوش رو بلند میکنه باید مجلسش رو ترک کنی چون صداش تا مغز استخونت رو داغون میکنه و ممکنه کار دست خودت بدی، شاید بگین خوب بهش بگو صدای بلندگوش رو کمتر کنه، در جوابتون باید بگم بارها این کار رو کردم، اما در جوابم گفتن ما مداحا اگه صدای بلندگومون بلند نباشه حنجرهمون خراب میشه.
چیه؟ فکر کردین دوران دفاع مقدسه که هرکسی خودش رو فدای دیگری میکرد و حتی حاضر بود خودش از تشنگی شهید بشه اما اول رفیقش سیراب بشه؟
معلومه که به حنجره خودش بیشتر از اعصاب من اهمیت میده، اما یادشون نیست که 35 سال پیش یه عدهای جوون و نوجوون تحت لوای ابوالفضل تو جادهای که انتهاش بهسوی بهشت بود به نام جاده شهید صفوی شلمچه حنجرهشون سوخت و غرق تاول شد تا راه حسینی که امروز اون داره روضهشو میخونه و سینهشو میزنه زنده بمونه.
اونا نمیدونن که بچههایی که حنجرهشون رو فدای راه حسین کردن هنوز سرفههای نیمه شبشون اعصاب اهل خونه رو خورد میکنه.
اونا نمیدونن که بعضی از اون بچهها بارها حنجرهشون تحت عمل جراحی قرار گرفت تا فقط کمی راه تنفسشون باز بشه، یکی از اون بچهها سید جلال سعادت بود که در اون موقع نوجوونی زیبا بود اما در اثر بمب شیمیایی سوخت و غرق تاول شد و حنجره و راه تنفسیش در طول هفده سال جانبازی بیشاز صدبار تحت عمل جراحی قرار گرفت تا فقط بتونه کمی نفس بکشه، خودش میگفت بعضی موقعها نای تنفسیام از لول داخلی خودکار هم باریکتر میشه که دیگه به سختی میتونم نفسم بکشم و باید فوراً به اتاق عمل برم و جراحی بشم، آخرشم دووم نیوورد و شهید شد.
آره امروزه کسی به این ایثارها کاری نداره و حتی یه مداح که داره برای زنده نگهداشتن راه امام حسین نوحه میخونه اول حواسش به حنجره خودشه و بیخیال اینه که تو اعصابت با صدای بلندش بهم میریزه و چارهای نداری جز اینکه مجلسی رو که عاشق نشستن توی اونی رو ترک کنی و به کنج خونه خودت پناه ببری و گوشهای کز کنی و اشک بریزی و با خودت زمزمه کنی
کجا رفت تاثیر سوز و دعا
کجای
ند مردان بی ادعا
کجایند شورآفرینان عشق
علمدار مردان میدان عشق
کجایند مستان جام الست
دلیران عاشق شهیدان مست
گردان فجر بهبهان در عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی شلمچه زیر بمباران شیمیایی دشمن قرار گرفت و بیشاز ۹۰ نفر از نیروهاش به فیض شهادت نایل شدند. روحشان شاد و نامشان جاودان باد.
والسلام
،،،،پایان،،،،
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣زیارت گلزار شهدای شیمیایی
نمیدونم چه سِری بود شبی که آخرین قسمت خاطره شهدای شیمیایی رو مینوشتم فرداش پنجشنبه بود. عجیبتر آنکه عصر همون پنجشنبه توفیق زیارت قبور مطهر شهدای شیمیایی نصیبم شد. نمیدونم شاید شهدا خواستن پاداشی بهم داده باشن و چه پاداشی بهتر از اینکه لایق شدن برای زیارتشون رو به من داده باشن. و شایدم اونا خواستن بگن اگه یادمون کنین ما هم شما رو یاد میکنیم. به هرحال هرچه بود برای من بهترین هدیه بود. وقتی پا در حریمشون گذاشتم همون حال و هوای روزی که بعداز مرخص شدن از بیمارستان به زیارتشون اومدم را رو داشتم. باز در میون تربت پاکشون قدم می زدم و اشک میریختم و صلوات میفرستادم و باهاشون حرف میزدم. باز کنار قبر پرویز زمینگیر شدم و اشک ریختم. انگار حال و هواشون رو تازه شنیده بود و می خواستم بدونم این پرویز که اولین شهید گروهان بوده کجاست. میخواستم بدونم غلامحسین بهبهانی که همیشه کمک حال خودم و گروهان بوده کیه و قبرش کجاست. دوست داشتم ببینمش. میخواستم بدونم سید حمدالله عزیزی که گفته اگه گلوله به سینم بخوره کمونه میکنه کیه. میخواستم بدونم داوود دانایی که از ماسک و چفیه خودش برای نجات جون دیگری گذشته کیه و کجاست تا زیارتش کنم. انگار شرح حالشون رو از کس دیگهای شنیده بودم. عجیب این که دخترم که همراهم اومده بود همین حال رو داشت. میومد میگفت بابا مزار پرویز همتی که تو خاطرهات گفتی بی سیم چی بوده کجاست. همراهش میرفتم و مزار پرویز رو بهش نشون میدادم. میگفت بابا قبر سید حمدالله عزیزی کجاست. در صورتی که قبرش رو بارها دیده بود و زیارت کرده بود. همینطور بقیه شهدا. دی ماه ۶۵ برام تداعی شده بود. انگاری بچهها تازه شهید شده بودن و دلم نمیخواست ازشون جدا بشم. حال عجیبی داشتم. حضور اونا رو اطراف خودم حس می کردم. انگار باز غلامحسین با نگاهش می گفت حسن بیا بچهها همه اینجان. بعد هم باهم به کنارشون می رفتیم. هرچند دوست نداشتم ازشون جدا بشم، اما شب شده بود و چارهای نداشتم. التماس دعا بهشون گفتم و به سختی ازشون جدا شدم. امیدوارم که خداوند آخر و عاقبت من رو هم شهادت قرار دهد به لطف و دعای خیر شهیدان ان شاالله
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣