11.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣تصاویر زیبایی از شهدا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❤شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
#ماملت_شهادتیم
#سلام_خدابرشهیدان
@defae_moghadas2
❣
❣جادهای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج
3️⃣1️⃣ *قسمت سیزدهم*
برای درمان سرفههام گفته بودن هرشب بخور بابونه بده و مقداری بِهدونه یعنی دونههای وسط میوهی بِه رو توی یه استکان آبجوش بریز و خوب هم بزن تا شیره اون بیرون بیاد بعد بخور.
چند ماهی همین کار رو ادامه دادم و الحمدالله سرفههام قطع شد، زخم دستم هم دیگه بعداز حدود شش ماه خشک شده بود و بهبود پیدا کرده بود، هرچند بعداز 35 سال هنوز درگیر اثرات شیمیایی هستم و حتی با بوی غذا یا حتی بوی دود دچار نفس تنگی میشم و به سرفه میوفتم.
مصیبت موقعیه که کسی که ادکلن زده یا کسی که سیگار کشیده و تنش بوی سیگار میده، حتی برای لحظهای کنارم بیاد، چون اینقدر به سرفه میوفتم و از عمق جونم سرفه میکنم که جگرم میخواد بالا بیاد، حتی اگه برای زیارت حرم امام یا امامزدهای برم و عطر حرم زیاد باشه دچار نفس تنگی میشم و باید اونجا رو ترک کنم.
چشم راستم هنوز گرفتار اثرات همون سوختنه و یه بار پیوند قرنیه کردم و مدام تحت نظر پزشک بودم تا از پس زدنش جلوگیری بشه و هرچند پس نزد اما باز مثل قبل از عمل پیوند، لکهی سفیدی که دکتر میگه لکهی چربیه و در اثر همون مواد شیمیایی روی قرینه جمع میشه، روی قرنیه رو پوشونده و عملاً دیدش رو از دست دادم.
دکتر برای جلوگیری از پیشرفت لکهی روی قرنیه بارها داروی آواستین درون چشمم تزریق کرد و چندین بار هم لیزر کرد اما بیفایده بود و لکه تمام روی قرنیه رو پوشوند.
دکتر پیوند مجدد رو تنها چاره کار میدونه اما میگه هیچ تضمینی هم نیست که مجدد همین مشکل پیش نیاد، میگه بهتره با همین وضع بسازی که منم دارم همین کار رو میکنم.
شاید شما اسم گاز خوردکننده اعصاب به گوشتون خورده باشه اما میدونین یعنی چی؟
حالا که به پایان حماسه جانبرکفان گروهان ابوالفضل رسیدیم بذارین گاز خوردکننده اعصاب رو کمی براتون معنی کنم تا بهتر بدونین که جانبازان شیمیایی با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنن.
گاز خوردکننده اعصاب یعنی اینکه حتی بازی پر سرو صدا و جیق کشیدن بچهها و داد کشیدن بزرگترها توی خونه هم اعصابت رو بهم میریزه، و اگر بزرگوارانه تحمل میکنی داری از درون زجر میکشی و آب میشی، گاز خوردکننده اعصاب یعنی اینکه تا موقعی که تو توی خونهای نباید کسی با جاروبرقی و یا هر وسیله پر سرو صدای دیگه کار کنه چون اعصابت رو بهم میریزه.
گاز خوردکننده اعصاب یعنی اینکه توی گرمای تابستون حاضر باشی گرما رو تحمل کنی اما به خاطر اینکه صدای کولر اعصابت رو خورد میکنه از کولر استفاده نکنی.
گاز خوردکننده اعصاب یعنی اینکه هرچند دلت بخواد تو مجلس دعا و روضهی مسجد یا حسینیه و یا حرم امام بنشینی، اما به خاطر اینکه مداح محترم میخواد صداش گوش فلک رو کر کنه و بقول خودشون داد بزنن تا صداشون به کربلا برسه و تا اونجایی که میتونه صدای بلندگوش رو بلند میکنه باید مجلسش رو ترک کنی چون صداش تا مغز استخونت رو داغون میکنه و ممکنه کار دست خودت بدی، شاید بگین خوب بهش بگو صدای بلندگوش رو کمتر کنه، در جوابتون باید بگم بارها این کار رو کردم، اما در جوابم گفتن ما مداحا اگه صدای بلندگومون بلند نباشه حنجرهمون خراب میشه.
چیه؟ فکر کردین دوران دفاع مقدسه که هرکسی خودش رو فدای دیگری میکرد و حتی حاضر بود خودش از تشنگی شهید بشه اما اول رفیقش سیراب بشه؟
معلومه که به حنجره خودش بیشتر از اعصاب من اهمیت میده، اما یادشون نیست که 35 سال پیش یه عدهای جوون و نوجوون تحت لوای ابوالفضل تو جادهای که انتهاش بهسوی بهشت بود به نام جاده شهید صفوی شلمچه حنجرهشون سوخت و غرق تاول شد تا راه حسینی که امروز اون داره روضهشو میخونه و سینهشو میزنه زنده بمونه.
اونا نمیدونن که بچههایی که حنجرهشون رو فدای راه حسین کردن هنوز سرفههای نیمه شبشون اعصاب اهل خونه رو خورد میکنه.
اونا نمیدونن که بعضی از اون بچهها بارها حنجرهشون تحت عمل جراحی قرار گرفت تا فقط کمی راه تنفسشون باز بشه، یکی از اون بچهها سید جلال سعادت بود که در اون موقع نوجوونی زیبا بود اما در اثر بمب شیمیایی سوخت و غرق تاول شد و حنجره و راه تنفسیش در طول هفده سال جانبازی بیشاز صدبار تحت عمل جراحی قرار گرفت تا فقط بتونه کمی نفس بکشه، خودش میگفت بعضی موقعها نای تنفسیام از لول داخلی خودکار هم باریکتر میشه که دیگه به سختی میتونم نفسم بکشم و باید فوراً به اتاق عمل برم و جراحی بشم، آخرشم دووم نیوورد و شهید شد.
آره امروزه کسی به این ایثارها کاری نداره و حتی یه مداح که داره برای زنده نگهداشتن راه امام حسین نوحه میخونه اول حواسش به حنجره خودشه و بیخیال اینه که تو اعصابت با صدای بلندش بهم میریزه و چارهای نداری جز اینکه مجلسی رو که عاشق نشستن توی اونی رو ترک کنی و به کنج خونه خودت پناه ببری و گوشهای کز کنی و اشک بریزی و با خودت زمزمه کنی
کجا رفت تاثیر سوز و دعا
کجای
ند مردان بی ادعا
کجایند شورآفرینان عشق
علمدار مردان میدان عشق
کجایند مستان جام الست
دلیران عاشق شهیدان مست
گردان فجر بهبهان در عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی شلمچه زیر بمباران شیمیایی دشمن قرار گرفت و بیشاز ۹۰ نفر از نیروهاش به فیض شهادت نایل شدند. روحشان شاد و نامشان جاودان باد.
والسلام
،،،،پایان،،،،
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣زیارت گلزار شهدای شیمیایی
نمیدونم چه سِری بود شبی که آخرین قسمت خاطره شهدای شیمیایی رو مینوشتم فرداش پنجشنبه بود. عجیبتر آنکه عصر همون پنجشنبه توفیق زیارت قبور مطهر شهدای شیمیایی نصیبم شد. نمیدونم شاید شهدا خواستن پاداشی بهم داده باشن و چه پاداشی بهتر از اینکه لایق شدن برای زیارتشون رو به من داده باشن. و شایدم اونا خواستن بگن اگه یادمون کنین ما هم شما رو یاد میکنیم. به هرحال هرچه بود برای من بهترین هدیه بود. وقتی پا در حریمشون گذاشتم همون حال و هوای روزی که بعداز مرخص شدن از بیمارستان به زیارتشون اومدم را رو داشتم. باز در میون تربت پاکشون قدم می زدم و اشک میریختم و صلوات میفرستادم و باهاشون حرف میزدم. باز کنار قبر پرویز زمینگیر شدم و اشک ریختم. انگار حال و هواشون رو تازه شنیده بود و می خواستم بدونم این پرویز که اولین شهید گروهان بوده کجاست. میخواستم بدونم غلامحسین بهبهانی که همیشه کمک حال خودم و گروهان بوده کیه و قبرش کجاست. دوست داشتم ببینمش. میخواستم بدونم سید حمدالله عزیزی که گفته اگه گلوله به سینم بخوره کمونه میکنه کیه. میخواستم بدونم داوود دانایی که از ماسک و چفیه خودش برای نجات جون دیگری گذشته کیه و کجاست تا زیارتش کنم. انگار شرح حالشون رو از کس دیگهای شنیده بودم. عجیب این که دخترم که همراهم اومده بود همین حال رو داشت. میومد میگفت بابا مزار پرویز همتی که تو خاطرهات گفتی بی سیم چی بوده کجاست. همراهش میرفتم و مزار پرویز رو بهش نشون میدادم. میگفت بابا قبر سید حمدالله عزیزی کجاست. در صورتی که قبرش رو بارها دیده بود و زیارت کرده بود. همینطور بقیه شهدا. دی ماه ۶۵ برام تداعی شده بود. انگاری بچهها تازه شهید شده بودن و دلم نمیخواست ازشون جدا بشم. حال عجیبی داشتم. حضور اونا رو اطراف خودم حس می کردم. انگار باز غلامحسین با نگاهش می گفت حسن بیا بچهها همه اینجان. بعد هم باهم به کنارشون می رفتیم. هرچند دوست نداشتم ازشون جدا بشم، اما شب شده بود و چارهای نداشتم. التماس دعا بهشون گفتم و به سختی ازشون جدا شدم. امیدوارم که خداوند آخر و عاقبت من رو هم شهادت قرار دهد به لطف و دعای خیر شهیدان ان شاالله
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣پیش از عملیات کربلای 5 بود. قرار شد با حاج اسکند برای آوردن وسائل آبی و غواصی به تهران برویم. در بین راه حاج اسکندر گفت: اول بریم شیراز تا خانواده ام را ببینم!
در بین راه گفت: بصیری من همه چیزهایم را آماده کرده ام، شما آماده نشدید!
با تعجب گفتم: نه! برای چی آماده بشم!
ادامه داد، من می روم شیراز که آماده آماده شوم. رفتیم شیراز و کوار. وقتی از شیراز به سمت تهران حرکت کردیم. گفت: من دیگر واقعاً آماده، شدم!
من که منظورش را از آماده شدن نمی فهمیدم، ادامه داد: یک اورکت سپاه دست پدرم بود، رفتم بازار یک اورکت خریدم به او دادم و اورکت سپاه را خودم پوشیدم. وصیت کردم زمینی که دارم، کوره آجرپزی ام و مقدار پولی را که دارم بین فرزندانم تقسیم کنند. شما چه کار کردید، آماده نشدید!
حرف هایش را نمی فهمیدم، اما دلم به شور افتاده بود، کلامش بوی رفتن می داد. تهران که بودیم هرچه پول برایش باقی مانده بود داد لباس برای بچه هایش. گفت: بصیری هرچه پول داشتم را خرج بچه هایم کردم، دیگر چیزی ندارم!
در مسیر چشمم افتاد به یک اسلحه کلاش و تعدادی فشنگ که در ماشینش بود، گفتم حاج اسکندر اینها برای چیه؟
خندید و گفت: من که گفتم آماده شدم، آماده آماده!
وقتی به اهواز و پادگان شهید دستغیب رسیدیم، با عجله از ما جدا شد و رفت کوله پشتی اش را بست.
شب عملیات دیدم با همان اسلحه و با یک بی سیم چی از روی دژ جلو رفت... چند دقیقه بیشتر طول نکشید که به چیزی که برایش آماده شده بود رسید...
📚برشی از کتاب بابا اسکندر
@defae_moghadas2
❣
❣عکس دسته الحدید گروهان ابوالفضل از گردان فجر بهبهان که در ۳۸ سال قبل در چنین روزی در حوالی ۴ عصر روز جمعه ۱۹ دیماه ۶۵ در منطقه ( کانال) گروهان پل
در روز قبل حمله شیمایی عراق به گردان فجر از بهترین اولیا خدا و مقربین پرودگار گرفته شد. ۲۲ نفر از این عزیزان در اثر بمباران شیمیایی در جاده شهید صفوی شلمچه به شهادت رسیدند.
@defae_moghadas2
❣
❣کربلای بیستم دی ماه سال ۱۳۶۵
امروز بیستم دی ماه روز بمباران شیمیایی گردان فجر است. امروز فجریان بدنهاشان با گاز خردل غرق تاول میشود. امروز جگرهاشان با زهر کین پاره پاره میگردد. امروز در جاده شهید صفوی کربلای دیگری برپاست. امروز لالهها همه پرپر میشوند. خودتان را مهیا کنید. بهبهان را سیاه پوش کنید. به همه بگویید رخت عزا بر تن کنند. کبوتران خونین بال از حرم کرببلا می آیند. آرامگاهشان را آماده کنید. سیدها کنار هم. برادر کنار برادر. سید حمدالله عزیزی کنار سید عبدالله عزیزی. سید شهاب الدین نمازی کنار سید شمس الله نمازی. غلامحسین بهبهانی کنار غلامعباس بهبهانی. محسن هاشم زاده کنار جهانگیر هاشم زاده. علی مواساتی کنار برادر زادهاش رحمت الله مواساتی. فرمانده کنار نیروهایش. داوود کنار گردانش. سید حجت الله مرتضوی کنار دسته الحدید. ابوالقاسم دهدارپور کنار گروهان علیاکبر. بیسم چی کنار فرمانده. رفیق کنار رفیق. صحایی کنار موسوی. خاکی کنار نعمت الهی. جایی هم برای سید جلال سعادت در کنارشان رزو کنید، او چند صباحی دیرتر خواهد آمد. همه را کنار هم به خاک بسپارید. آنها همه از یک گردان و یک گروهانند و دوری هم را نمیپسندند. قاریان
قرآن بخوانید. ارجعی الی ربک بخوانید. آنها باید در جنت و ماوای خود خدا و در کنار خود خدا آرام گیرند. حلوای تنترانی درست کنید. خرما پخش کنید. مویه کنید و نوحه سر دهید. همه در فراقشان اشک بریزید و بخوانید. کجایید ای شهیدان خدایی. بلاجویان دشت کربلایی. کجایید ای سبکبالان عاشق. پرنده تر زمرغان هوایی.
گرامی میداریم یاد و خاطره شهیدان مظلوم شیمیایی گردان فجر در عملیات کربلای پنج.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣روایت عشق 🌷
💠تقریبا عملیات قفل شده بود.شدت آتش ها و مهماتی که از آسمان روی سرمان میریخت آنقدر زیاد بود که جرئت سر بلند کردن هم نداشتیم.
مسلم کنار من روی زمین نشسته بود.
یکدفعه روی پاهایش ایستاد و گفت: بچه ها تو را به جان حضرت زهرا سلام الله علیهم از جاتون بلند بشید که ایشان کمکتان میکند و با نام او هم شهید بشوید.!
وقتی نام حضرت را آورد مثل یک آهن ربا ما را از جا بلند کرد.ناگهان منوری زده شد و آسمان منطقه روشن شد.ما با سرعت خودمان را به پشت خاکریز و نزدیک دشمن رسیدیم و الحمدلله خط شکسته شد.
نام مبارک بی بی دو عالم،مشکل گشای لحظات سخت عملیات های ما در جبهه بود.
#شهید_مسلم_عارف
#کنگره_ملی_شهدای_فارس
#سالروزشهادت
@defae_moghadas2
❣
❣دلشورههای مادرانه
نماز صبحش را که خواند طبق روال هر روزش کتری را آب کرد. روی چراغ علاءالدین گذاشت تا وقتی که از خواب بیدار میشود آبجوش آماده باشد.
بیدار که شد پیمانهای چای خشک درون فلاسک ریخت و آبجوش آماده را به آن اضافه کرد. سفره صبحانه را پهن کرد. استکانی آبجوش برای پدر بچهها و خودش ریخت و بعد هم مشغول خوردن صبحانه شدند.
پدر بچهها از صبحانه خوردن که فارغ شد پیچ رادیو را باز کرد تا اخبار ساعت ۸ را گوش کند. رادیو مارش حمله پخش میکرد و بعد هم گوینده گفت:
شنوندگان عزیز توجه فرمایید.
رزمندگان اسلام در اولین ساعات بامداد امروز نوزدهم دی ماه در عملیاتی با نام کربلای پنج با رمز یازهرا در منطقه شلمچه بر دشمن بعثی یورش بردند....
قلب مادر به تاپ تاپ افتاد. دلش مثل سیر و سرکه جوشید. هی گفت وای عملیات، یا امالبنین، یا باب الحوائج،
وای بچههام، حسنم، عبدالحمیدم.
هی گفت و اشک ریخت. دیگر دست و دلش به هیچ کاری نمیرفت و تمام بدنش به لرزه افتاده بود.
به زور سفره صبحانه را جمع کرد. حسنش تازه داماد بود و بعداز پنج روز از ازدواجش عازم شده بود و عبدالحمیدش نوزده ساله بود.
هرکار میکرد که نگرانی از او دور شود فایده نداشت.
نو عروسش پاسدار بود و در تعاون سپاه مشغول به کار بود. باید منتظر او میشد تا از بچهها سراغ بگیرد.
ساعت ۲ که عروسش به خانه برگشت فوراً پرسید عملیات شده. از بچهها خبر داری؟
گفت: آره مادر بچهها هنوز وارد عملیات نشدهاند.
کمی خیالش راحت شد. هرچند میدانست عملیات است و هیچ نیرویی بیکار نمیماند و آخر آنها هم وارد حمله خواهند شد.
آن شب را با نگرانی گذراند. صبح روز بعد باز پدر باز پیچ رادیو را باز کرد. هنوز مارش عملیات نواخته میشد. دلهره رهایش نمیکرد و انگاری میدانست که حادثهای در راه است. دمدمای ظهر بود زنگ تلفن خانه به صدا درآمد.
با نگرانی گوشی را برداشت. دستانش میلرزید. خانمی پشت خط بود و گفت:
از بیمارستان شهید چمران تهران تماس میگیرد. ضربان قلبش بالا رفت.
آن خانم ادامه داد شما زحمتیان میشناسید؟ اگر میشناسید به خانوادهاش اطلاع دهید که پسرش مجروح شده و در این بیمارستان بستری است.
گوشی از دستش افتاد.
گفت لابد بچههای خودم مجروح شدهاند و این خانم عمداً اسم را اشتباهی گفت.
با عروسش تماس گرفت و جریان تلفن را گفت. عروس وقتی اسم زحمتیان را شنید گفت:
وای این که از نیروهای گروهان حسنه و بعد پیگیر وضعیت بچهها شد.
گفتند بچهها بمباران شیمیایی شدهاند.
اما هنوز از حال آنها خبری در دست نیست. قلب مادر داشت از جای کنده میشد. بقیه پسرها و دخترها را خبر کرد. بعداز دو سه روز خبر دادند عبدالحمید مجروح شده و در بیمارستان شهید چمران تهران بستری است.
پسرش حسین و دامادش را به تهران فرستاد تا از حال بچهها باخبر شوند.
تا آنها به تهران رسیدند دلش هزار راه رفت. آنها وقتی وارد بیمارستان شده بودند سراغ عبدالحمید را گرفتند. گفتند در بخش آی سی یو بستری است. آنقدر صورت عبدالحمید سوخته بود و تاول زده بود که به زور او را میشناسند.
آه و ناله از او و بقیه دوستانش بلند بود. همه غرق تاول بودند و به زور نفس میکشیدند.
از دکتر جویای حال عبدالحمید میشوند. میگوید امیدی به او نیست و تا فردا شهید خواهد شد. شما به شهرتان برگردید.
آنها ناامید در اتاقهای دیگر به دنبال حسن میگردند. حتی تا بالای سر او میروند. اما آنقدر صورت حسن هم سوخته و غرق تاول بود که او را نمیشناسند. تا اینکه حسن صدای آنها را میشنود و آنها را از وجود خود باخبر میکند.
به خاطر حال مادر، حسن را بر ویلچر مینشانند تا به پای تلفن برود و با مادر صحبت کند.
هرچند به سختی و با سرفه زیاد، اما چند کلامی با مادر صحبت میکند تا کمی آرام شود.
آنها از حال عبدالحمید چیزی به حسن نمیگویند و بعداز خداحافظی به خانه برمیگردند.
از حال خراب بچهها چیزی به مادر نمیگویند. صبح روز ۲۶ دیماه از بیمارستان تماس میگیرند و خبر شهادت عبدالحمید را به آنها میدهند.
هرچند آنها از مادر پنهان میکنند. اما مادر از حال و روز آنها میفهمد که عبدالحمید به شهادت رسیده است.
آه و ناله خانه را فرا میگیرد و همه رخت عزا بر تن میکنند.
مادر ناله میکند و می گوید:
عبدالحمیدم فدای علیاکبر حسین. میگوید و ناله میکند.
او از آن روز مادر شهید عبدالحمید تقیزاده بهبهانی نام گرفت.
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣دنیا بداند که ما کودکان هم تا جان در بدن داریم پای آرمانهای شهیدان میایستیم.
جاده شهید صفوی، محل یادمان شهدای شیمیایی گردان فجر بهبهان
@defae_moghadas2
❣