❣زیارت گلزار شهدای شیمیایی
نمیدونم چه سِری بود شبی که آخرین قسمت خاطره شهدای شیمیایی رو مینوشتم فرداش پنجشنبه بود. عجیبتر آنکه عصر همون پنجشنبه توفیق زیارت قبور مطهر شهدای شیمیایی نصیبم شد. نمیدونم شاید شهدا خواستن پاداشی بهم داده باشن و چه پاداشی بهتر از اینکه لایق شدن برای زیارتشون رو به من داده باشن. و شایدم اونا خواستن بگن اگه یادمون کنین ما هم شما رو یاد میکنیم. به هرحال هرچه بود برای من بهترین هدیه بود. وقتی پا در حریمشون گذاشتم همون حال و هوای روزی که بعداز مرخص شدن از بیمارستان به زیارتشون اومدم را رو داشتم. باز در میون تربت پاکشون قدم می زدم و اشک میریختم و صلوات میفرستادم و باهاشون حرف میزدم. باز کنار قبر پرویز زمینگیر شدم و اشک ریختم. انگار حال و هواشون رو تازه شنیده بود و می خواستم بدونم این پرویز که اولین شهید گروهان بوده کجاست. میخواستم بدونم غلامحسین بهبهانی که همیشه کمک حال خودم و گروهان بوده کیه و قبرش کجاست. دوست داشتم ببینمش. میخواستم بدونم سید حمدالله عزیزی که گفته اگه گلوله به سینم بخوره کمونه میکنه کیه. میخواستم بدونم داوود دانایی که از ماسک و چفیه خودش برای نجات جون دیگری گذشته کیه و کجاست تا زیارتش کنم. انگار شرح حالشون رو از کس دیگهای شنیده بودم. عجیب این که دخترم که همراهم اومده بود همین حال رو داشت. میومد میگفت بابا مزار پرویز همتی که تو خاطرهات گفتی بی سیم چی بوده کجاست. همراهش میرفتم و مزار پرویز رو بهش نشون میدادم. میگفت بابا قبر سید حمدالله عزیزی کجاست. در صورتی که قبرش رو بارها دیده بود و زیارت کرده بود. همینطور بقیه شهدا. دی ماه ۶۵ برام تداعی شده بود. انگاری بچهها تازه شهید شده بودن و دلم نمیخواست ازشون جدا بشم. حال عجیبی داشتم. حضور اونا رو اطراف خودم حس می کردم. انگار باز غلامحسین با نگاهش می گفت حسن بیا بچهها همه اینجان. بعد هم باهم به کنارشون می رفتیم. هرچند دوست نداشتم ازشون جدا بشم، اما شب شده بود و چارهای نداشتم. التماس دعا بهشون گفتم و به سختی ازشون جدا شدم. امیدوارم که خداوند آخر و عاقبت من رو هم شهادت قرار دهد به لطف و دعای خیر شهیدان ان شاالله
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣پیش از عملیات کربلای 5 بود. قرار شد با حاج اسکند برای آوردن وسائل آبی و غواصی به تهران برویم. در بین راه حاج اسکندر گفت: اول بریم شیراز تا خانواده ام را ببینم!
در بین راه گفت: بصیری من همه چیزهایم را آماده کرده ام، شما آماده نشدید!
با تعجب گفتم: نه! برای چی آماده بشم!
ادامه داد، من می روم شیراز که آماده آماده شوم. رفتیم شیراز و کوار. وقتی از شیراز به سمت تهران حرکت کردیم. گفت: من دیگر واقعاً آماده، شدم!
من که منظورش را از آماده شدن نمی فهمیدم، ادامه داد: یک اورکت سپاه دست پدرم بود، رفتم بازار یک اورکت خریدم به او دادم و اورکت سپاه را خودم پوشیدم. وصیت کردم زمینی که دارم، کوره آجرپزی ام و مقدار پولی را که دارم بین فرزندانم تقسیم کنند. شما چه کار کردید، آماده نشدید!
حرف هایش را نمی فهمیدم، اما دلم به شور افتاده بود، کلامش بوی رفتن می داد. تهران که بودیم هرچه پول برایش باقی مانده بود داد لباس برای بچه هایش. گفت: بصیری هرچه پول داشتم را خرج بچه هایم کردم، دیگر چیزی ندارم!
در مسیر چشمم افتاد به یک اسلحه کلاش و تعدادی فشنگ که در ماشینش بود، گفتم حاج اسکندر اینها برای چیه؟
خندید و گفت: من که گفتم آماده شدم، آماده آماده!
وقتی به اهواز و پادگان شهید دستغیب رسیدیم، با عجله از ما جدا شد و رفت کوله پشتی اش را بست.
شب عملیات دیدم با همان اسلحه و با یک بی سیم چی از روی دژ جلو رفت... چند دقیقه بیشتر طول نکشید که به چیزی که برایش آماده شده بود رسید...
📚برشی از کتاب بابا اسکندر
@defae_moghadas2
❣
❣عکس دسته الحدید گروهان ابوالفضل از گردان فجر بهبهان که در ۳۸ سال قبل در چنین روزی در حوالی ۴ عصر روز جمعه ۱۹ دیماه ۶۵ در منطقه ( کانال) گروهان پل
در روز قبل حمله شیمایی عراق به گردان فجر از بهترین اولیا خدا و مقربین پرودگار گرفته شد. ۲۲ نفر از این عزیزان در اثر بمباران شیمیایی در جاده شهید صفوی شلمچه به شهادت رسیدند.
@defae_moghadas2
❣
❣کربلای بیستم دی ماه سال ۱۳۶۵
امروز بیستم دی ماه روز بمباران شیمیایی گردان فجر است. امروز فجریان بدنهاشان با گاز خردل غرق تاول میشود. امروز جگرهاشان با زهر کین پاره پاره میگردد. امروز در جاده شهید صفوی کربلای دیگری برپاست. امروز لالهها همه پرپر میشوند. خودتان را مهیا کنید. بهبهان را سیاه پوش کنید. به همه بگویید رخت عزا بر تن کنند. کبوتران خونین بال از حرم کرببلا می آیند. آرامگاهشان را آماده کنید. سیدها کنار هم. برادر کنار برادر. سید حمدالله عزیزی کنار سید عبدالله عزیزی. سید شهاب الدین نمازی کنار سید شمس الله نمازی. غلامحسین بهبهانی کنار غلامعباس بهبهانی. محسن هاشم زاده کنار جهانگیر هاشم زاده. علی مواساتی کنار برادر زادهاش رحمت الله مواساتی. فرمانده کنار نیروهایش. داوود کنار گردانش. سید حجت الله مرتضوی کنار دسته الحدید. ابوالقاسم دهدارپور کنار گروهان علیاکبر. بیسم چی کنار فرمانده. رفیق کنار رفیق. صحایی کنار موسوی. خاکی کنار نعمت الهی. جایی هم برای سید جلال سعادت در کنارشان رزو کنید، او چند صباحی دیرتر خواهد آمد. همه را کنار هم به خاک بسپارید. آنها همه از یک گردان و یک گروهانند و دوری هم را نمیپسندند. قاریان
قرآن بخوانید. ارجعی الی ربک بخوانید. آنها باید در جنت و ماوای خود خدا و در کنار خود خدا آرام گیرند. حلوای تنترانی درست کنید. خرما پخش کنید. مویه کنید و نوحه سر دهید. همه در فراقشان اشک بریزید و بخوانید. کجایید ای شهیدان خدایی. بلاجویان دشت کربلایی. کجایید ای سبکبالان عاشق. پرنده تر زمرغان هوایی.
گرامی میداریم یاد و خاطره شهیدان مظلوم شیمیایی گردان فجر در عملیات کربلای پنج.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣روایت عشق 🌷
💠تقریبا عملیات قفل شده بود.شدت آتش ها و مهماتی که از آسمان روی سرمان میریخت آنقدر زیاد بود که جرئت سر بلند کردن هم نداشتیم.
مسلم کنار من روی زمین نشسته بود.
یکدفعه روی پاهایش ایستاد و گفت: بچه ها تو را به جان حضرت زهرا سلام الله علیهم از جاتون بلند بشید که ایشان کمکتان میکند و با نام او هم شهید بشوید.!
وقتی نام حضرت را آورد مثل یک آهن ربا ما را از جا بلند کرد.ناگهان منوری زده شد و آسمان منطقه روشن شد.ما با سرعت خودمان را به پشت خاکریز و نزدیک دشمن رسیدیم و الحمدلله خط شکسته شد.
نام مبارک بی بی دو عالم،مشکل گشای لحظات سخت عملیات های ما در جبهه بود.
#شهید_مسلم_عارف
#کنگره_ملی_شهدای_فارس
#سالروزشهادت
@defae_moghadas2
❣
❣دلشورههای مادرانه
نماز صبحش را که خواند طبق روال هر روزش کتری را آب کرد. روی چراغ علاءالدین گذاشت تا وقتی که از خواب بیدار میشود آبجوش آماده باشد.
بیدار که شد پیمانهای چای خشک درون فلاسک ریخت و آبجوش آماده را به آن اضافه کرد. سفره صبحانه را پهن کرد. استکانی آبجوش برای پدر بچهها و خودش ریخت و بعد هم مشغول خوردن صبحانه شدند.
پدر بچهها از صبحانه خوردن که فارغ شد پیچ رادیو را باز کرد تا اخبار ساعت ۸ را گوش کند. رادیو مارش حمله پخش میکرد و بعد هم گوینده گفت:
شنوندگان عزیز توجه فرمایید.
رزمندگان اسلام در اولین ساعات بامداد امروز نوزدهم دی ماه در عملیاتی با نام کربلای پنج با رمز یازهرا در منطقه شلمچه بر دشمن بعثی یورش بردند....
قلب مادر به تاپ تاپ افتاد. دلش مثل سیر و سرکه جوشید. هی گفت وای عملیات، یا امالبنین، یا باب الحوائج،
وای بچههام، حسنم، عبدالحمیدم.
هی گفت و اشک ریخت. دیگر دست و دلش به هیچ کاری نمیرفت و تمام بدنش به لرزه افتاده بود.
به زور سفره صبحانه را جمع کرد. حسنش تازه داماد بود و بعداز پنج روز از ازدواجش عازم شده بود و عبدالحمیدش نوزده ساله بود.
هرکار میکرد که نگرانی از او دور شود فایده نداشت.
نو عروسش پاسدار بود و در تعاون سپاه مشغول به کار بود. باید منتظر او میشد تا از بچهها سراغ بگیرد.
ساعت ۲ که عروسش به خانه برگشت فوراً پرسید عملیات شده. از بچهها خبر داری؟
گفت: آره مادر بچهها هنوز وارد عملیات نشدهاند.
کمی خیالش راحت شد. هرچند میدانست عملیات است و هیچ نیرویی بیکار نمیماند و آخر آنها هم وارد حمله خواهند شد.
آن شب را با نگرانی گذراند. صبح روز بعد باز پدر باز پیچ رادیو را باز کرد. هنوز مارش عملیات نواخته میشد. دلهره رهایش نمیکرد و انگاری میدانست که حادثهای در راه است. دمدمای ظهر بود زنگ تلفن خانه به صدا درآمد.
با نگرانی گوشی را برداشت. دستانش میلرزید. خانمی پشت خط بود و گفت:
از بیمارستان شهید چمران تهران تماس میگیرد. ضربان قلبش بالا رفت.
آن خانم ادامه داد شما زحمتیان میشناسید؟ اگر میشناسید به خانوادهاش اطلاع دهید که پسرش مجروح شده و در این بیمارستان بستری است.
گوشی از دستش افتاد.
گفت لابد بچههای خودم مجروح شدهاند و این خانم عمداً اسم را اشتباهی گفت.
با عروسش تماس گرفت و جریان تلفن را گفت. عروس وقتی اسم زحمتیان را شنید گفت:
وای این که از نیروهای گروهان حسنه و بعد پیگیر وضعیت بچهها شد.
گفتند بچهها بمباران شیمیایی شدهاند.
اما هنوز از حال آنها خبری در دست نیست. قلب مادر داشت از جای کنده میشد. بقیه پسرها و دخترها را خبر کرد. بعداز دو سه روز خبر دادند عبدالحمید مجروح شده و در بیمارستان شهید چمران تهران بستری است.
پسرش حسین و دامادش را به تهران فرستاد تا از حال بچهها باخبر شوند.
تا آنها به تهران رسیدند دلش هزار راه رفت. آنها وقتی وارد بیمارستان شده بودند سراغ عبدالحمید را گرفتند. گفتند در بخش آی سی یو بستری است. آنقدر صورت عبدالحمید سوخته بود و تاول زده بود که به زور او را میشناسند.
آه و ناله از او و بقیه دوستانش بلند بود. همه غرق تاول بودند و به زور نفس میکشیدند.
از دکتر جویای حال عبدالحمید میشوند. میگوید امیدی به او نیست و تا فردا شهید خواهد شد. شما به شهرتان برگردید.
آنها ناامید در اتاقهای دیگر به دنبال حسن میگردند. حتی تا بالای سر او میروند. اما آنقدر صورت حسن هم سوخته و غرق تاول بود که او را نمیشناسند. تا اینکه حسن صدای آنها را میشنود و آنها را از وجود خود باخبر میکند.
به خاطر حال مادر، حسن را بر ویلچر مینشانند تا به پای تلفن برود و با مادر صحبت کند.
هرچند به سختی و با سرفه زیاد، اما چند کلامی با مادر صحبت میکند تا کمی آرام شود.
آنها از حال عبدالحمید چیزی به حسن نمیگویند و بعداز خداحافظی به خانه برمیگردند.
از حال خراب بچهها چیزی به مادر نمیگویند. صبح روز ۲۶ دیماه از بیمارستان تماس میگیرند و خبر شهادت عبدالحمید را به آنها میدهند.
هرچند آنها از مادر پنهان میکنند. اما مادر از حال و روز آنها میفهمد که عبدالحمید به شهادت رسیده است.
آه و ناله خانه را فرا میگیرد و همه رخت عزا بر تن میکنند.
مادر ناله میکند و می گوید:
عبدالحمیدم فدای علیاکبر حسین. میگوید و ناله میکند.
او از آن روز مادر شهید عبدالحمید تقیزاده بهبهانی نام گرفت.
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣دنیا بداند که ما کودکان هم تا جان در بدن داریم پای آرمانهای شهیدان میایستیم.
جاده شهید صفوی، محل یادمان شهدای شیمیایی گردان فجر بهبهان
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدی که داروی نایاب خواهرش را فراهم کرد.
مرداد ماه سال ۹۸ بود.
خواهر بزرگش سخت بیمار شده بود.
خواهر دیگرش او را برای درمان به شیراز میبرد.
دکتر خواهر را معاینه میکند. دارویی برایش مینویسد که هم کمیاب بود و هم پنج میلیون و سیصد هزار تومان قیمت داشت.
تمام داروخانههای شیراز را میگردند اما دارو پیدا نمیشود.
شخصی به آنها میگوید شاید داروخانه بیمارستان امیر داشته باشد. با داروخانه بیمارستان امیر تماس میگیرند اما آنجا هم جواب منفی میدهند.
خواهر که دلشکسته شده بود خطاب به برادر شهیدش میگوید:
آقا سعید مگر تو شهید نیستی؟ مگر تو برادر من نیستی؟ مگر نمیگویند شهدا زنده و شاهدند؟
پس چرا کمک نمیکنی داروی خواهرت پیدا شود؟
دو خواهر تصمیم میگیرند که حضوری به سراغ داروخانه بیمارستان امیر بروند.
وقتی به داروخانه میرسند نسخه دکتر را به مسئول داروخانه می دهند.
مسئول داروخانه به همکارش میگوید این همان دارو نیست؟
همکارش تأیید میکند.
بعد داروی مورد نظر را میآورد و به آنها میدهد.
خواهر میپرسد قیمتش چقدر میشود؟
مسئول داروخانه میگوید هیچ، هدیه است!!!
وقتی علت را جویا میشوند میگوید: راستش ما این دارو رو نداشتیم. اما قبل از آمدن شما آقایی آمد و گفت این دارو مورد نیاز ما نشده. لطفاً به اولین کسی که مراجعه میکند رایگان بدهید!!!
خواهر هاج و واج میماند و یاد حرفی که به برادر شهیدش زده بود میافتد. به شاهد و زنده بودن شهدا یقین پیدا میکند و آن را عنایت شهید به خواهرش میداند؛؛
خدا را شکر می گویند و صلواتی به روح برادر شهیدشان میفرستند!!
شهید سعید کرمی مقدم شهید نوجوانی بود که با نشان دادن شناسنامه خواهرش که حرف ه سعیده اش را پاک کرده بود و دوسال از خودش بزرگتر بود به جای شناسنامه خودش به مسئول اعزام توانسته بود قوانین ثبت نامی را دور بزند و وارد جبهه بشود.
سعید بعداز چند بار شرکت در جبهه در عملیات نصر چهار به شهادت رسید و تربت پاک و مطهرش در گلزار شهدای شهرستان بهبهان زیارتگاه مشتاقان است.
✍ حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣