❣روایت عشق 🌷
💠تقریبا عملیات قفل شده بود.شدت آتش ها و مهماتی که از آسمان روی سرمان میریخت آنقدر زیاد بود که جرئت سر بلند کردن هم نداشتیم.
مسلم کنار من روی زمین نشسته بود.
یکدفعه روی پاهایش ایستاد و گفت: بچه ها تو را به جان حضرت زهرا سلام الله علیهم از جاتون بلند بشید که ایشان کمکتان میکند و با نام او هم شهید بشوید.!
وقتی نام حضرت را آورد مثل یک آهن ربا ما را از جا بلند کرد.ناگهان منوری زده شد و آسمان منطقه روشن شد.ما با سرعت خودمان را به پشت خاکریز و نزدیک دشمن رسیدیم و الحمدلله خط شکسته شد.
نام مبارک بی بی دو عالم،مشکل گشای لحظات سخت عملیات های ما در جبهه بود.
#شهید_مسلم_عارف
#کنگره_ملی_شهدای_فارس
#سالروزشهادت
@defae_moghadas2
❣
❣دلشورههای مادرانه
نماز صبحش را که خواند طبق روال هر روزش کتری را آب کرد. روی چراغ علاءالدین گذاشت تا وقتی که از خواب بیدار میشود آبجوش آماده باشد.
بیدار که شد پیمانهای چای خشک درون فلاسک ریخت و آبجوش آماده را به آن اضافه کرد. سفره صبحانه را پهن کرد. استکانی آبجوش برای پدر بچهها و خودش ریخت و بعد هم مشغول خوردن صبحانه شدند.
پدر بچهها از صبحانه خوردن که فارغ شد پیچ رادیو را باز کرد تا اخبار ساعت ۸ را گوش کند. رادیو مارش حمله پخش میکرد و بعد هم گوینده گفت:
شنوندگان عزیز توجه فرمایید.
رزمندگان اسلام در اولین ساعات بامداد امروز نوزدهم دی ماه در عملیاتی با نام کربلای پنج با رمز یازهرا در منطقه شلمچه بر دشمن بعثی یورش بردند....
قلب مادر به تاپ تاپ افتاد. دلش مثل سیر و سرکه جوشید. هی گفت وای عملیات، یا امالبنین، یا باب الحوائج،
وای بچههام، حسنم، عبدالحمیدم.
هی گفت و اشک ریخت. دیگر دست و دلش به هیچ کاری نمیرفت و تمام بدنش به لرزه افتاده بود.
به زور سفره صبحانه را جمع کرد. حسنش تازه داماد بود و بعداز پنج روز از ازدواجش عازم شده بود و عبدالحمیدش نوزده ساله بود.
هرکار میکرد که نگرانی از او دور شود فایده نداشت.
نو عروسش پاسدار بود و در تعاون سپاه مشغول به کار بود. باید منتظر او میشد تا از بچهها سراغ بگیرد.
ساعت ۲ که عروسش به خانه برگشت فوراً پرسید عملیات شده. از بچهها خبر داری؟
گفت: آره مادر بچهها هنوز وارد عملیات نشدهاند.
کمی خیالش راحت شد. هرچند میدانست عملیات است و هیچ نیرویی بیکار نمیماند و آخر آنها هم وارد حمله خواهند شد.
آن شب را با نگرانی گذراند. صبح روز بعد باز پدر باز پیچ رادیو را باز کرد. هنوز مارش عملیات نواخته میشد. دلهره رهایش نمیکرد و انگاری میدانست که حادثهای در راه است. دمدمای ظهر بود زنگ تلفن خانه به صدا درآمد.
با نگرانی گوشی را برداشت. دستانش میلرزید. خانمی پشت خط بود و گفت:
از بیمارستان شهید چمران تهران تماس میگیرد. ضربان قلبش بالا رفت.
آن خانم ادامه داد شما زحمتیان میشناسید؟ اگر میشناسید به خانوادهاش اطلاع دهید که پسرش مجروح شده و در این بیمارستان بستری است.
گوشی از دستش افتاد.
گفت لابد بچههای خودم مجروح شدهاند و این خانم عمداً اسم را اشتباهی گفت.
با عروسش تماس گرفت و جریان تلفن را گفت. عروس وقتی اسم زحمتیان را شنید گفت:
وای این که از نیروهای گروهان حسنه و بعد پیگیر وضعیت بچهها شد.
گفتند بچهها بمباران شیمیایی شدهاند.
اما هنوز از حال آنها خبری در دست نیست. قلب مادر داشت از جای کنده میشد. بقیه پسرها و دخترها را خبر کرد. بعداز دو سه روز خبر دادند عبدالحمید مجروح شده و در بیمارستان شهید چمران تهران بستری است.
پسرش حسین و دامادش را به تهران فرستاد تا از حال بچهها باخبر شوند.
تا آنها به تهران رسیدند دلش هزار راه رفت. آنها وقتی وارد بیمارستان شده بودند سراغ عبدالحمید را گرفتند. گفتند در بخش آی سی یو بستری است. آنقدر صورت عبدالحمید سوخته بود و تاول زده بود که به زور او را میشناسند.
آه و ناله از او و بقیه دوستانش بلند بود. همه غرق تاول بودند و به زور نفس میکشیدند.
از دکتر جویای حال عبدالحمید میشوند. میگوید امیدی به او نیست و تا فردا شهید خواهد شد. شما به شهرتان برگردید.
آنها ناامید در اتاقهای دیگر به دنبال حسن میگردند. حتی تا بالای سر او میروند. اما آنقدر صورت حسن هم سوخته و غرق تاول بود که او را نمیشناسند. تا اینکه حسن صدای آنها را میشنود و آنها را از وجود خود باخبر میکند.
به خاطر حال مادر، حسن را بر ویلچر مینشانند تا به پای تلفن برود و با مادر صحبت کند.
هرچند به سختی و با سرفه زیاد، اما چند کلامی با مادر صحبت میکند تا کمی آرام شود.
آنها از حال عبدالحمید چیزی به حسن نمیگویند و بعداز خداحافظی به خانه برمیگردند.
از حال خراب بچهها چیزی به مادر نمیگویند. صبح روز ۲۶ دیماه از بیمارستان تماس میگیرند و خبر شهادت عبدالحمید را به آنها میدهند.
هرچند آنها از مادر پنهان میکنند. اما مادر از حال و روز آنها میفهمد که عبدالحمید به شهادت رسیده است.
آه و ناله خانه را فرا میگیرد و همه رخت عزا بر تن میکنند.
مادر ناله میکند و می گوید:
عبدالحمیدم فدای علیاکبر حسین. میگوید و ناله میکند.
او از آن روز مادر شهید عبدالحمید تقیزاده بهبهانی نام گرفت.
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣دنیا بداند که ما کودکان هم تا جان در بدن داریم پای آرمانهای شهیدان میایستیم.
جاده شهید صفوی، محل یادمان شهدای شیمیایی گردان فجر بهبهان
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدی که داروی نایاب خواهرش را فراهم کرد.
مرداد ماه سال ۹۸ بود.
خواهر بزرگش سخت بیمار شده بود.
خواهر دیگرش او را برای درمان به شیراز میبرد.
دکتر خواهر را معاینه میکند. دارویی برایش مینویسد که هم کمیاب بود و هم پنج میلیون و سیصد هزار تومان قیمت داشت.
تمام داروخانههای شیراز را میگردند اما دارو پیدا نمیشود.
شخصی به آنها میگوید شاید داروخانه بیمارستان امیر داشته باشد. با داروخانه بیمارستان امیر تماس میگیرند اما آنجا هم جواب منفی میدهند.
خواهر که دلشکسته شده بود خطاب به برادر شهیدش میگوید:
آقا سعید مگر تو شهید نیستی؟ مگر تو برادر من نیستی؟ مگر نمیگویند شهدا زنده و شاهدند؟
پس چرا کمک نمیکنی داروی خواهرت پیدا شود؟
دو خواهر تصمیم میگیرند که حضوری به سراغ داروخانه بیمارستان امیر بروند.
وقتی به داروخانه میرسند نسخه دکتر را به مسئول داروخانه می دهند.
مسئول داروخانه به همکارش میگوید این همان دارو نیست؟
همکارش تأیید میکند.
بعد داروی مورد نظر را میآورد و به آنها میدهد.
خواهر میپرسد قیمتش چقدر میشود؟
مسئول داروخانه میگوید هیچ، هدیه است!!!
وقتی علت را جویا میشوند میگوید: راستش ما این دارو رو نداشتیم. اما قبل از آمدن شما آقایی آمد و گفت این دارو مورد نیاز ما نشده. لطفاً به اولین کسی که مراجعه میکند رایگان بدهید!!!
خواهر هاج و واج میماند و یاد حرفی که به برادر شهیدش زده بود میافتد. به شاهد و زنده بودن شهدا یقین پیدا میکند و آن را عنایت شهید به خواهرش میداند؛؛
خدا را شکر می گویند و صلواتی به روح برادر شهیدشان میفرستند!!
شهید سعید کرمی مقدم شهید نوجوانی بود که با نشان دادن شناسنامه خواهرش که حرف ه سعیده اش را پاک کرده بود و دوسال از خودش بزرگتر بود به جای شناسنامه خودش به مسئول اعزام توانسته بود قوانین ثبت نامی را دور بزند و وارد جبهه بشود.
سعید بعداز چند بار شرکت در جبهه در عملیات نصر چهار به شهادت رسید و تربت پاک و مطهرش در گلزار شهدای شهرستان بهبهان زیارتگاه مشتاقان است.
✍ حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣شهید ۱۶ سالهای که به خاطر بی اجازه وارد شدن به باغی به نیت پدر مرحوم صاحب باغ یکروز روزه گرفت و صد صلوات فرستاد.
به همراه تعدادی از دوستانش برای گردش به باغ زردآلویی در روستای اطراف شهر رفتهبود. بچهها شروع کردند به برداشتن و خوردن زردآلوهای پادرختی که روی زمین افتاده بود. حبیبالله هم تعدادی برمیدارد. اما هنوز بر دهان نگذاشته صاحب باغ پیدایش میشود و با عصبانیت و داد و بیداد به طرف آنها می دود. بچه ها همه فرار میکنند. اما حبیبالله میماند و دست رفیقش را هم میگیرد. میگوید بمانیم بهتر است. میوههای در دستش را کنار میگذارد و به صاحب باغ میگوید:
پدر جان، من فکر کردم این میوهها که ریخته بود روی زمین به کارتون نمیاد. اگر روی زمین بمونه خراب میشه و اسراف میشه که برداشتم. حالا که ماجرا را فهمیدم، دست نخورده گذاشتمش کنار. باغبان که متوجه ميشود جنس حبیبالله با بقیه که فرار کردند فرق میکند شرمنده شده و چیزی نمیگوید. حبیبالله که از بیاجازه وارد شدن به باغ مردم خجالتزده شده بود به صاحب باغ میگوید:
پدر جان، من در هر صورت اشتباه کردم که بدون اجازه دست به میوه ها زدم. به همین خاطر صدتا صلوات برای پدر خدا بیامرزت میفرستم و یک روز هم برایش روزه میگیرم. باغبان هاج و واج از غیرت و متانت حبیبالله شده بود. حبیبالله وقتی به شهر برگشت هم صد صلوات را برای پدر صاحب باغ فرستاد و هم یک روز به نیتش روزه گرفت. برای زردآلویی که حتی به دهانش هم نرسید.
شهید حبیب الله جوانمردی، اولین شهید انقلاب در شهرستان بهبهان که در نهم رمضان سال ۵۷ با زبان روزه به دست دژخیمان پهلوی در سن ۱۶ سالگی به شهادت رسید.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣یکی دو شب به آغاز عملیات مانده بود. هرمز برای آخرین توجیح ها، بچه های گردان را جمع کرد، پس از حرف های معمول از همه حلالیت طلبید و گفت: «خدا شاهد است اگر عصبانی شدم، اگر تند حرف زدم، اگر کسی را تنبیه کردم و اگر دستوری دادم همه برای پیشبرد کار بوده است و رضا خدا، پس برای رضای خدا مرا ببخشید!»
🌷قبل از عملیات از هرمز پرسیدم: «هرمز وصیتنامه هم نوشته ای!»
- « مگر من چه دارم که وصیتنامه بنویسم. وصیت نامه را کسانی می نویسند که از مال دنیا چیزی داشته باشند. من به دنیا علاقه ای نداشته و ندارم، هیچ مالی هم ندارم. تنها چیزی که دارم و مرا نگران می کند دختر شش ماه من است که نگران آینده او هستم و تنها سفارشم این است که من نگران تربیت دخترم هستم. همین.»
🌷 چند روزی به آغاز عملیات کربلای 5 باقی مانده بود. هرمز را در مقر اطلاعات دیدم، گفتم بیا تا تو را نسبت به منطقه عملیاتی توجیه کنم. خندید و گفت: «ای بابا ما که چهار روز دیگر بیشتر زنده نیستیم. با توکل به خدا به دشمن حمله می کنیم!»
عملیات که شروع شد با گردان حضرت زینب(س) به خط زد. سه شبانه روز بی وقفه می جنگید. روز آخر خودش آرپی جی دست گرفت و چند سنگر تدارکات و اجتماعات عراقی ها را هم سرنگون کرد که مورد اصابت تیر تک تیرانداز دشمن قرار گرفت و به معبودش رسید.»
🌹🌹🌿🌹🌹
هدیه به شهید هرمز دهقان صلوات,,شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣«مولود کعبه»
روز سیزدهم از ماه رجب سال 30 عام الفیل بود.
مسجدالحرام همچون روزهای دیگر شلوغ بود و در هر گوشه ای، جمعی به گفتگو مشغول بودند.
فاطمه 9 ماهه باردار بود و به طواف کعبه آمده بود. از کنار حجرالاسود و درب خانه خدا و حجر اسماعیل گذشته بود که درد زایمان به سراغش آمد.
او دختر اسد فرزند هاشم بود و همسرش ابوطالب حامی حضرت محمد(ص) بود که هر دو از بزرگان مکه بودند.
صورتش قرمز شد.
خدایا چکنم؟
آخه اینجا!
وسط مردم و بزرگان مکه و در حال طواف؟
با خدایش نجوا کرد که پرودگارا خودت میدانی که به پیامبران و کتابهای آسمانی ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم را تصدیق میکنم. پس به حق کسی که این خانه را بنا نهاد و به حق کودکی که در رحم دارم ولادت این کودک را بر من آسان گردان و خودت به فریادم برس!
به پشت خانه کعبه رسیده بود که یکباره دیوار شکافته شد.
به او الهام شد که ای فاطمه وارد خانه شو.
فاطمه وارد خانه شد و دیوار به حالت اولش برگشت.
همه از این حادثه شگفت زده شده بودند و انگشت به دهان گرفته بودند.
آخر مگر میشود دیوار خانه کعبه شکافته شود تا زنی به آن داخل شود و زایمان کند؟
اما این واقعه اتفاق افتاده بود.
کلیدار خانه که نگران زایمان فاطمه در خانه خدا و آلودگیهای زایمان شده بود هراسان به سمت درب رفت. کلید را در قفل درب انداخت تا با بیرون کردن فاطمه از این اتفاق جلوگیری کند. اما هرچه کلید انداخت قفل باز نشد.
گویا صاحب خانه اجازه ورود به کسی نمیدهد. او مهمانان عزیزی دارد و نامحرم حق ورود ندارد.
هرچند خدا زاییده نشده و فرزندی ندارد اما صدای گریه گل پسری از درون خانهاش شنیده شد تا به همه بفهماند که قلب خانه خدا و توحید را ولایت و امامت علی (ع) تشکیل میدهد.
سه روز فاطمه در خانه خدا مهمان بود و فرزندش بدون آلودگیهای زایمان بدنیا آمده بود. او و فرزندش با غذاهای بهشتی پذیرایی شدند.
خورشید صبح روز چهارم، که از پس کوههای مشرق سر بر آورد، ناگهان در میان ناباوری مردم، بار دیگر دیوار کعبه شکافته شد و فاطمه بنت اسد در حالی که کودکی را در آغوش می فشرد، بیرون آمد.
فاطمه با فرزندش از خانه خدا بیرون آمد و هاتفی ندا داد که ای فاطمه نام فرزندت را علی بگذار که برگرفته از نام خداست. فرزندی که در خانه خدا بدنیا آمده و مهمان خدا بوده کسی جز خدا حق نامگذاری او را ندارد و باید نامش را هم خدا انتخاب کند.
میلاد ولی خدا امیرالمومنین حضرت امام علی علیه السلام و روز پدر و روز مرد برهمه شما عزیزان خصوصاً پدران و مردان ایرانزمین مبارک باد.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣شفا گرفتن زن غریبه به دست شهید.
🌱در به در دنبال خانه مادرم میگشت. تا بالاخره پیدا کرد. درب منزل را دقالباب و مادر در به رویش گشود. اجازه گرفت و وارد شد. در و دیوار خانه را بوسید و گفت:
کلی دنبال منزلتون گشتم تا پیدا کردم. شهید شما درد کلیه من که نیاز به عمل داشت را شفا داد.
مادر جریان را پرسید. اینطور جواب داد.
از درد کلیه رنج میبردم. به دکتر مراجعه کردم. گفت کلیهات نیاز به عمل جراحی دارد. شب از درد و نگرانی خوابم نبرد. لحظاتی به خواب رفتم. در عالم خواب جوانی بر بالینم آمد. کاسهای آب به دستم داد. گفت بخور تا درد کلیهات خوب شود. از دستش گرفتم و نوشیدم. نامش را پرسیدم. گفت بنده شهید عبدالحمید تقیزاده بهبهانی هستم. از خواب بیدار شدم. متوجه شدم دیگر دردی ندارم. صبح به دکتر مراجعه کردم. عکس و آزمایش گرفتم. دکتر گفت کلیه شما سالم است و نیاز به هیچ عملی ندارد. به گلزار شهدا رفتم. گشتم تا مزار شهید را پیدا کردم. کنار مزارش نشستم. قرآن خواندم و دعایش کردم. از چند نفر آدرس منزل شما را پرسیدم. آنقدر گشتم تا آدرس را پیدا کردم. حال آمدهام تا کسی که در خواب دیدم را ببینم. عکس شهید را نشانم بدید تا حرفم ثابت شود.
مادر چند عکس را نشانش داد. عکس مورد نظرش نبود. تا اینکه عکس مورد نظرش را دید. آن را بوسید و گفت:
شهید با همین قیافه آمد و آب را به دستم داد.
بعداز آن روز هر سال، تا پدر و مادرم زنده بودند در همان تاریخ به منزل ما مراجعه میکرد و هدیهای برای آنها میآورد.
۲۶ دی ماه سالگرد شهادت شهید بر اثر بمباران شیمیایی در عملیات کربلای پنج گرامی باد.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣