❣به یاد جانبازان گمنام
🌷به مرخصی مده بود، مثل همیشه شاد و پر انرژی بود و در خانه آرام و قرار نداشت و بند نمیشد. روز جمعه شد. صبح بلند شد و گفت: من می رم بیرون کار دارم، بعد با دوست هام می رم نمازجمعه، بعد نماز برمیگردم.
قبل از ظهر پدر هم آماده شد و برای نمازجمعه رفت. ساعتی بعد پدر برگشت. گرفته بود، بیهیچ حرف و کلامی گوشهای نشست و به فکر فرو رفت. نگران پرسیدم: بابا چی شده، اتفاقی افتاده؟
نگاهی به من انداخت و گفت: توی نمازجمعه، دو سه تا از همرزمها و دوستهای محمود را دیدم. از من حال محمود را پرسیدند و گفتند بهتر شده، با تعجب پرسیدم مگه محمود چی شده، گفتند مگه شما نمی دونید محمود دو ماه توی بیمارستان به خاطر مجروحیت کمر و پهلوش بستری بوده؟
من هم مثل پدر تعجب کردم و به فکر فرو رفتم. سعی کردم رفتار و نشست و برخاست این چند روز محمود را در ذهنم مرور کنم، هیچ نشانهای از ضعف و درد در حرکات و گفتارش نبود.
یکی دو ساعت بعد محمود برگشت. پدر که حساس شده بود، چشم از محمود برنمیداشت تا آثاری از مجروحیت در رفتار و راه رفتن محمود پیدا کند، اما چیزی مشخص نبود، نه احساس دردی داشت، نه حرکاتش کم و زیاد شده بود.
عصر شد. محمود حوله و لباس برداشت و به حمام رفت. چند دقیقه گذشت، پدر که دیگر طاقت نداشت پشت در حمام رفت و گفت: محمود در را باز کن میخواهم پشتت را کیسه بکشم!
محمود با شرم گفت: نمیخواهم، خوب نیست کسی بدن دیگری را ببینه!
- من پدرتم اشکال نداره!
- نه ممنون، نیاز نیست.
- محمود در را باز کن میخواهم ببینم کجای بدنت ترکشخورده!
- چیزی نیست بابا، من خوب شدم.
پدر بیشتر اصرار نکرد. کمی بعد محمود از حمام بیرون آمد. همه چیز را پشت لبخند زیبایش پنهان کرده بود. کنار پدر نشست و گفت: بابا کی به شما گفته من مجروح شدم؟
- نمیشناختم، دو سه تا از دوستهات توی نمازجمعه من را شناختن آمدند حال تو را از من پرسیدند، آنها گفتند.
- نگران نباش بابا، ای تن و بدن من حتی لیاقت مجروح شدن برای خدا هم نداره.
این اولین بار نبود که مجروحیتش را پنهان میکرد. هیچوقت در مورد اینکه در جبهه زخمی شده یا بستری بوده با خانواده حرف نمیزد. وقتهایی که برگشتش از جبهه طول میکشید نامه میداد و مینوشت من خوبم نگران نباشید، بعد از دوستان و همرزمانش میشنیدیم که مجروح و بستری بوده است.
📚برشی از کتاب ایستاده در آتش
🌹🌷🌹
هدیه به شهید محمود فولادی صلوات،، شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣میلاد امام سجاد علیه السلام مبارک باد
🌹آزاده یعنی شیر اما در قفس با نگهبانانی سنگدل از جنس کوفیان
🌹آزاده یعنی بردن خاکریز اول در قلب دشمن پُر مدعا
🌹آزاده یعنی جنگ تن به تن اما با دستان بسته در زیر باران شلاق و کابل
🌹آزاده یعنی جنگ ۲۳ نوجوان شیرمرد در کاخ یزید با شخص یزید
🌹آزاده یعنی امر یک نوجوان اسیر بر حجاب فاطمی به یک بی حجاب خارجی
🌹 آزاده یعنی اُنس با نماز و با دعا در زیرکابل
🌹 آزاده یعنی بانک اَنَ اَلحَق یک اسیر ایرانی با اقتدار در میان کوفیان چون زین العابدین
🌹آزاده یعنی گفتن نَه به حتی یک کلام توهین به امام و مقتدا
🌹آزاده یعنی ماندن بر حرف مولا و مقتدا حتی تا پای جان
🌹 آزاده یعنی افتخار مردم ایران زمین، آزاده یعنی خار چشم کوفیان
🌹آزاده یعنی اسیر اما دلواپس ایمان و دین
🌹 آزاده یعنی تشنگی در روز عاشور چون اطفال حسین
🌹آزاده یعنی سالها اسیر اما بی نام و نشان
🌹 آزاده یعنی سیلی بعثیان بر گونه نوجوانان اسیر
🌹 حتی خواندن خاطرات آزادگان سرافراز دل هر انسانی را به درد میآورد؛ صبر و استقامت آزادگان که این همه سختی و درد را تحمل کردند واقعاً ستودنی است.
🌹میلاد آزاده دشت کربلا حضرت زین العابدین برهمه شما عزیزان خصوصا سرفرازان آزاده مبارکباد🌹
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣روایت عشق
خاطره رفتن شهید سجاد از زبان همسر
هربار که یکی از دوستاش شهید میشدند خیلی ناراحت میشد.
میگفت:من از دوستانم جا مانده ام ،دعا کن که منم شهید بشم.
میگفتم:سجاد الان نه ها،تو سن پنجاه سالگی
میگفت:شهادت باید تو نوجوونی باشه میگفتم:بری شهید بعد از تو،بعد از شهادتت من با دوتا بچه چیکار کنم.
سجاد همیشه این حرف را به من میزد که تو هم مثل بقیه همسرای شهدا....
#سالروز_شهادت
#شهید_سجاد_دهقان
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدی که به خاطر شهید عبدالمهدی مغفوری با مادرش قهر کرد شهید حسین انجم شعاع...
⭕️مادر دیگر درباره ی شهید مغفوری این گونه سخن مگو!
🔹برای زیارت شهداء به گلزار شهداء رفتم بر سر قبر پسرم شهید حسین انجم شعاع که نزدیک شهید علی شفیعی و در همسایگی شهید عبدالمهدی مغفوری قرار دارد نشسته بودم.
🔸نوه ام نزد من آمد و گفت: می گویند شهید مغفوری حاجت ها را برآورده می کند...
🔹به شوخی گفتم: تو برو حاجتی طلب کن اگر برآورده شد من پانصد هزار تومان اینجا خرج می کنم.
🟢همان شب حسین شهیدم را در خواب دیدم.
🔸من هیچ وقت خوابش را ندیده بودم.
🔹اما آن شب و در حالی که بسیار ناراحت بود به خوابم آمد.
🔸زانوهایش را در بغل گرفته و سر بر زانو نهاده بود و حتی به من نگاه نمی کرد...
🔹به او گفتم: حسین جان چرا ناراحتی؟ چرا قهر کردی؟
🔸گفت: مادر! دیگر در مورد شهید مغفوری این گونه سخن نگو...
🔹از خواب بیدار شدم و با خود گفتم من که به شوخی این حرف را زده بودم!
🔸از آن به بعد بیش از پیش به زنده بودن شهداء و کرامت شهید مغفوری ایمان آوردم.
💢راوی مادر شهید حسین انجم شعاع...
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری
#معجزات_کرامات_شهدا
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدی که امام زمان عجل الله در مسجد جمکران مژده شهادتش را داد شهید مهدی اسدی برادر شهید حسین اسدی مزار مطهر گلزار شهدای کرمان...
🔹شهید مهدی اسدی نذر کرده بود چهل شبِ چهارشنبه در مسجد جمکران بماند و ماند صبحِ روزی که نذرش به پایان رسید به حوزه آمد در حالی که خیلی خوشحال بود.
🔸او کتابها ساعت و انگشترش را به من و سایر دوستانش بخشید...
🔹ما که از این کارش متعجب شده بودیم علت را پرسیدیم اول چیزی نگفت.
🔸اما وقتی با اصرار ما روبرو شد گفت: دیشب چهلمین شب حضورم در مسجد جمکران بود نیمه های شب برای چند لحظه خوابم برد.
🔹در عالم خواب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کردم.
🔸ایشان به من فرمودند: به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها برو و خداحافظی کن...
🔹و بعد از آن به دیدن خانواده ات برو و با آنها نیز خداحافظی کن و از آنجا عازم جبهه شو که به زودی حاجتت برآورده خواهد شد.
🔸خوشحالی ام از این جهت است که حاجتم را از آقا گرفتم.
💢راوی از دوستان شهید مهدی اسدی ؛ هدیه به روح مطهر و ملکوتی اش صلوات...
@defae_moghadas2
❣
❣کشتی گیر قهاری بود و چند مدال رنگارنگ استانی داشت. فینال مسابقات کشتی بود. قبل از آغاز کشتی حریف در گوشش چیزی زمزمه کرد. با اینکه خیلی از حریفش قدر تر بود، در نهایت بازی را واگذار کرد و دوم شد.
وقتی جریان را پرسیدیم گفت: حریفم گفت: دستم درد می کند، آبرویم را بخر!
مدتی هم نفت کمیاب شده بود.ساعت ها در صف نفت می ایستاد و نفت می گرفت و می برد در خانه پیرمرد ها و پیرزن های ناتوان محل.
🌷در تمام تظاهرات های ضد رژیم, شرکت مي کرد و هر چه خانواده به او مي گفتند دست از اين کارها بردار, اخر سرت را به بادی می دهی و کشته مي شوي مي گفت : ما يک جان به خدا بدهکاريم و هر چه زودتر اين بدهي را بدهيم گناه کمتري کرده ايم, تا اينکه بمانيم و گناه کنيم!
حتی اصرار داشت, برایش اسلحه بگیریم تا با رژیم شاه مبارزه مسلحانه کند.
🌷روز موعود بود, ۲۲ بهمن ۵۷. با یکی از دوستانش قرار گذاشته بودند برای کمک به یکی از شهرستان ها بروند. ساکش را بست. در بین راه سیل جمعیت تظاهر کننده ها را که دید, ساکش را در یکی از مغازه ها گذاشت و به خیل تظاهر کننده ها پیوست. میدان شهرداری بود که یک گلوله به کتفش خورد. او را سوار آمبولانس کردند تا به بیمارستان برسانند. آمبولانس که حرکت کرد، چشمش به مجروحی افتاد که در خیابان کنار آتش افتاده. با خواهش آمبولانس را نگه داشت و آن مجروح را جای خودش سوار کرد و دوباره همراه با جمعیت شد که در هیمن هنگام مزدوران رژیم سر و سینه اش را به گلوله بستند...
@defae_moghadas2
❣
4.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣شخصی میگفت: شبی در عالم رویا، شهیدالوانی را دیدم...
از او سوال کردم چه خبر؟
شهید فرمود: از دنیای شما که هیچ خبری نیست؛ هر خبری هست اینجاست که ما هستیم...
دوباره سوال کردم از بهشت شما چه خبر؟!
شهید فرمود: اینجا خیلی خیلی زیباست؛ اما بالاتر و زیباتر از هر زیبایی این است که ما هر روز به ملاقات مولا و سرورمان امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (علیه السلام) مشرف میشویم...
#خوشبهحالشهدا...
#الهیهیچرفیقیازرفیقاشجانمونه
#شهیدمحمدرضاالوانی❤️
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
#معجزات_کرامات
@defae_moghadas2
❣
❣یکی از شب های انقلاب بود، شب با محمد رفته بودیم به مسجد ولی عصر، آقای پیشوا سخنرانی داشتند. ساعت 9، 10 شب بود که مراسم تمام شد. سوار ماشین شدیم که به خانه برگردیم. هوا خیلی سرد بود، نم بارانی هم می زد. متوجه شدم محمد بی آنکه حرفی بزند، دارد از مسیری غیر از مسیر منزل می رود.
- چرا از این طرف میری؟
- یه کاری دارم، انجام که دادم با هم میریم خانه!
به خیابان قانی نو رفتیم. کنار خیابان پارک کرد. پیاده شد و گفت: همین جا باشید تا من بیام.
نگاهی به انتهای خیابان کردم. ماشین های ارتشی در خیابان مستقر بودند و خیابان پر بود از مأموران ارتشی، احتمالاً آن شب حکومت نظامی بود. دلم شور افتاد، محمد آنجا چی کار داشت. در زیر نور چراغ های خیابان، محمد در تاریک روشن خیابان برگشت. سریع رفت پشت ماشین، به سرعت کلید انداخت و در را باز کرد. صدای بهم خوردن شیشه نوشابه می آمد. درب ماشین را بست و با همان سرعت و عجله به سمت دروازه کازرون برگشت. دلم آشوب بود. کاش حداقل ما را به خانه می رساند. ابوذر را محکم به سینه ام چسباندم.
با چشم دنبالش کردم. با سرعت تا پشت یک ماشین ریو ارتشی دوید. نوری در دستش شعله ور شد و بعد هم نور درخشید و به پشت ماشین کشیده شد. در یک لحظه ماشین ریو ارتشی کوره آتش شد و آتش از پشت آن زبانه کشید. تا سرباز ها و ارتشی هایی که اطراف بودند به ماشین برسند، محمد در سایه ها گم شد. چند دقیقه بعد دیدم پرید توی ماشین و بلافاصله دور زد و گفت: حالا بریم خونه!
📚برشی از کتاب ستاره سهیل
@defae_moghadas2
❣
❣معجزه ی دیگ با توسل پدر شهید سید محمود اسدی به پسرش در گلزار شهدا برای آبروداری مهمانهایش در مراسم روضه و عزاداری...
◾️سالها پيش يک شب در فاطميه برنامه ی روضه و عزاداری داشتيم و شام تدارک ديده بوديم عده ی زيادی از مردم در اين مراسم شركت كرده بودند.
▪️بعد از پايان روضه وقتی سر ديگ را باز كردند نگاهی به جمعيت انداختم و با خودم گفتم: امشب غذا به همه نمی رسد و آبروريزی می شود.
◾️توزيع غذا را به ديگران واگذار كردم و خودم به گلزار شهدا رفتم...
▪️كنار قبر سيد محمود نشستم و گفتم: پسرم! تو به درگاه خدا آبرو داری؛ بيا و امشب آبروداری كن تا همه ی مهمانها غذا بخورند و بروند و من شرمنده نشوم.
◾️گرمِ درد دل كردن با او بودم كه پسرم سيد رضا دنبالم آمد به او گفتم: همه غذا خوردند؟
▪️گفت: بيا برويم تا خودت از نزديک همه چيز را ببينی وقتی كه به آشپزخانه رفتم از آنچه كه ديدم شگفت زده شدم؛ همه غذا خورده بودند و هنوز به اندازه ی صد نفر غذا توی ديگ مانده بود!!!
پ؛ ن...
☑️شادی روح مداح و ذاکر اهل بیت مرحوم حاج سید جلال اسدی پدر طلبه شهید سید محمود اسدی که دیروز و در ایام عزاداری سالار و سرور شهیدان به فرزند شهیدش پیوست فاتحه و صلوات...
◾️خداوند متعال روح آن عزیز را با اولیای الهی و فرزند شهیدش محشور درجاتش را عالی و به بازماندگان محترم صبر و اجر عنایت فرماید.
#معجزات_کرامات
@defae_moghadas2
❣