هوالشاهد
این جا پرنده های زیادی رها شدند
باید خطاب ، به این دشتِ آسمان
دشتی که در قدم به قدم خاک روشنش
باید دنبال رد پای خدا گشت،
و در پیشواز آن همه پرواز،
رو به این رمل های داغدار گفت:
ای دشت بر غروب تو سوگند لحظه ای
از خون کشتگان تو نگذشت آسمان
بهمن ماه ١٣٦١
آخـریـن تصـویـر از سـردار شهیـد علیـرضـا بنکـدار معـاون گـردان کمیـل...
پیکـر مطهـر ایشـان همچنـان در کـانـال فکــه مفقــود اسـت...
نثأر أروآح مطهر شهيدان مظلوم صلوات@defae_moghadas2
❣شهیدی که بعد شهادتش برای فرزندش کفش اسکیت خرید🛼🛼
«خاطره ای از فرزند شهید ترور ابراهیم باقری:»
سن وسالی نداشتم که پدرم به شهادت رسید. یادمه اون موقعها برادر بزرگم بیست سالش بود. من بچه بودم و میرفتم تو کوچه ها بازی میکردم⚽️.🤾♂️ یک روز دیدم بچه ها کفش اسکیت پاشون کردن و چقدر قشنگ با اونها بازی میکنن. خیلی دلم خواست منم یک جفت داشته باشم. اومدم خونه به مادرم گفتم مامان میشه برای من هم کفش اسکیت بخرید؟
مادرم با مهربانی گفت: " پسرم مجیدم! اگه ما این کار رو بکنیم مردم چی فکر میکنن؟ اون وقت خیال میکنن حالا که پدرت شهید شده، چه پول هایی که به ما نمیدن! "
این داستان گذشت و هر چه من اصرار کردم مادرم زیر بار نرفت; تا این که چند روز بعد داییم اومد خونمون خطاب به مادرم گفت: " مجید از شما چیزی خواسته؟ "
مادرم پرسید: " نه چطور؟! شما بگو چیزی خواسته؟ "
مادرم خیال میکرد من چیزی به داییام گفتم. پرسید: " مجید چیزی گفته؟ "
داییام گفت نه چیزی نگفته. کمی مکث کرد و سر به زیر گفت: " خواب ابراهیم رو دیدم. انگار دستاش گلآلود بود. پرسیدم آقا ابراهیم! چرا دستاتون گل داره؟ گفت دارم یه خونه درست میکنم. بیا داخل خونمو ببین. منم رفتم داخل خونه. دیدم یک خونهی بزرگ و تمیزه! داخل خونه هم فرش های زیبایی انداخته بود. دقیق یادم نیست; فکر کنم یه مسجد یا امام زاده ای روبهروی در خونش بود. دیدم یه تابلو زده رو دیوار خونهش. دیدم عکس یه جفت کفش اسکیت بود. ازش سوال کردم داستان این کفش اسکیت چیه؟برام بگو؟ برام تعریف کرد: مجید از من این کفش ها رو میخواد! دیدم یک جفت کفش اسکیت هم دستش بود; اما دلهره داشت و نگران بود. شاید اینا رو پاش کنه زمین بخوره! میخوام براش کفش اسکیت بخرم.
رو به مادرم کرد و پرسید:" واقعا مجید ازت اسکیت میخواد؟! "
سکوت همه جا رو فراگرفته بود. مدتی از این ماجرا گذشت. آخر برای من اسکیت نخریدند. مدتی بعد مسابقه ای برگزار شد. دفترچهای را باید پر میکردیم و برای مسابقه می فرستادیم. من در مسابقه شرکت کردم. در کمال ناامیدی دفترچه رو پر کردم و فرستادم. از نظر من جایزه خاصی قرار نبود به ما داده بشه. مدتی گذشت از اداره پست ایلام با ما تماس گرفتند. منزل ما با شهر خیلی فاصله داشت. به ما گفتند یه بستهی پستی براتون اومده بیاین ببرین. ما هم رفتیم بسته رو گرفتیم. یک کارتون بود با محتویات نامعلوم!
وقتی به خونه برگشتیم کارتون رو که باز کردیم چند بسته پفک توش بود. همه با تعجب نگاه میکردیم که برای ما چند بسته پفک فرستادن!
با خودم گفتم: " اینم از جایزه هاشون که همش سر کاریه! "
باورمان نشد. جعبه سنگینتر از اون بود که فقط پفک داشته باشه. پفکها رو که برداشتیم، با کمال ناباوری دیدیم که زیر پفک ها یک جفت کفش اسکیت بود. بله بابام بالاخره آرزوی من رو برآورده کرد و اون چیزی رو که میخواستم برام فرستاد.
قرآن میفرماید: شهدا زنده اند خیال نکنید که شهدا از دنیا رفته و مرده اند. آنها زنده اند. بلکه زنده تر از همه آدم های روی زمین اند.
راوی: فرزند شهید ترور سرهنگ پاسدار ابراهیم باقری استان ایلام
@defae_moghadas2
❣
33.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣داستان کفش اسکیت فرزند شهید با روایتگری آقااسد محسن تقوی از بچه های استان قم.
@defae_moghadas2
❣
❣بی برو برگرد موقع نماز برایش دعا میکردم که به خواسته قلبیاش برسد و شهید شود.
هفت ماه قبل از شهادت، در عالم رؤیا و خواب ابراهیم را دیدم که در منزل خودمان، دراز کشیده و به پشت خوابیده است. من هم از دور نگاهش میکردم. یکهو مرد بلند قامت و رعنایی با عبا و عمامه مشکی به همراه دو نفر دیگر که لباس سفیدی بر تن داشتند، وارد خانه شدند. نگاهم به آنها بود.
آن شخص نورانی، به محض اینکه نشست بالای سر ابراهیم، پیشانیاش را بوسه زد و بهش گفت:
«تو را زمانی از دنیا میبرم که اهل زمین و آسمان برایت گریه کنند؛ در چهارشنبهای...» و این جمله را سه بار تکرار کرد!
از خواب پریدم.
خوشحال شدم که خدا چنین سرنوشت زیبایی را برایش رقم زده است... .
هفت ماه بعد، در ساعت یکونیم بامدادِ ششمین روز از ماه مبارک رمضان، ابراهیم توسط منافقین و ضدانقلاب در ارتفاعات اورامانات کردستان ترور شد و به لقای حق شتافت.
در یک چهارشنبه... .
راوی : همسر شهید
@defae_moghadas2
❣
همه دیدند ابهت داری…
چشم بد دور. صلابت داری…
با تو حیثیت ما پا بر جاست…
پرچم روح خدا هم بالاست…
تو چه دلها که نبردی از ما…
نفست گرم. چه کردی اقا…
برای سلامتی امام خامنه ای صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@defae_moghadas2
❣
❣21 بهمن سال 57 بود. خبرم کرد و گفت: کاکو محسن امروز میخواهند به ساختمان ساواک شیراز حمله کنند، بیا ما هم برویم.
آن زمانها، کلمهای وحشتآورتر از کلمه ساواک وجود نداشت و حمله کردن به ساواک یعنی شکستن شاخ غول رژیم پهلوی. جمعیت زیادی از جوانان انقلابی کنار ساختمان ساواک در ابتدای خیابان زند شیراز جمع شده بودند و با شعارهای انقلابی اصرار به ورود به ساختمان ساواک را داشتند. دیوارها بلند و حفاظتشده بود. اولین نفر، "حسن هنرپیشه "، شروع به بالا رفتن از دیوار ساواک کرد. رضا گفت: کاکو بیا ما هم بالا برویم!
من نتوانستم. اما رضا دومین نفر، شروع به بالا کشیدن خودش از دیوار کرد. تا حسن خود را به لبه دیوار رساند، ساواکیها از داخل او را به رگبار بستند. همان بالای دیوار، بدنش سوراخسوراخ شد و خون پاکش روی سروصورت رضا پاشید. پیکرش روی رضا افتاد و هر دو به پائین افتادند. خون حسن، مردم را بیشتر تهییج کرد و فشارشان برای شکستن دژ پهلوی در شیراز بیشتر شد. سریع به سمت رضا رفتم. همه بدنش از خون حسن رنگین شده بود. [ این صحنه، صحنه تیر خوردن حسن و ریختن خونش روی رضا، خیلی روی او اثر گذاشت که تا ماههای بعد از نظر روحی درگیر آن بود.]
بالاخره اصرار و فشار مردم، کار خودش را کرد و ساواک شیراز سقوط کرد. فکر میکردم، اتفاقی که برای رضا افتاد و اثر روحی بدی که برایش داشت، پایان کار انقلابی گریاش باشد، اما روز بعد، روز 22 بهمن باز خبرم کرد و گفت: کاکو محسن مردم میخواهند شهربانی را بگیرند.
رفیقم بود، روا نبود تنهایش بگذارم. باهم به فلکه شهرداری شیراز رفتیم. سمت شرقی ارگ کریمخانی ساختمان شهربانی بود. چند نفر از مأموران رژیم به بالای برجهای ارگ رفته و از آن بالا مردم را به رگبار میبستند. میدان شهرداری مملو از فریاد اللهاکبر و شلیک گلوله بود. رضا کوتاه نمیآمد. میگفت: کاکو نترس، بیا.
برای اینکه از گلولهها در امان باشیم، خمیده از پشت دیوارهای کوتاهی که در سمت دیگر میدان بود، خودمان را به میدان رساندیم. برای رسیدن به ساختمان شهربانی باید از میان رگبار گلولهها میدویدیم و ارگ را دور میزدیم. رضا فقط میگفت: نترس بیا!
نتوانستم. پایم با من همراه نبود. اما رضا خودش را به شهربانی رساند. صدای شلیک گلوله بود و صدای آه و ناله مردمی که بیگناه زخمی و شهید میافتادند و در خون خود دست و پا میزدند. دیگر رضا را ندیدم. رضا با اولین گروه وارد شهربانی شده بود. از مردمی که هراسان بیرون میدویدند، شنیدم مأمورها ردیف اول مردم را به گلوله بسته و تعدادی را به شهادت رساندهاند. دلم آشوب بود و دنبال رضا میگشتم، امانتوانستم پیدایش کنم.
بی رضا برگشتم. روز بعد شنیدم در بیمارستان شیراز بستریشده است، به دیدارش رفتم. گلولهای به ساق پای رضا خورده بود.
برشی از کتاب لبخندی که گم شد!
🌷🌹🌷
هدیه به سردار شهید محمدرضا ایزدی صلوات
@defae_moghadas2
❣
شهد شهادت آنقدر شیرین است که در وصف نمی گنجد
در راه خدا و برای خدا دادن جان شیرین است که در وصف نمی گنجد
آنش عشق چه سوزنده است
که در وصف نمی گنجد
به وقت پرواز در آغوش ارباب جان دادن
چه زیباست
که در وصف نمی گنجد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@defae_moghadas2
❣
چه آرام خوابیده ای عزیزِ مادر
چه زیبا خفته ای جانِ خواهر
افتخار ملتی تو
فرزند حیدری تو
به وقت صبح قیامت به لب خنده داری
ای شهید
😭😭😭😭😭😭
@defae_moghadas2
❣
@Ebrahimhadiصوت عهد شهید هادی و دوستانش - @Ebrahimhadi.mp3
زمان:
حجم:
2.01M
🌗 شب شانزدهم بهمن ماه ۱۳۶۱، شب عهد بستن شهید ابراهیم هادی و رزمندگان گردان کمیل برای شفاعت یکدیگر در روز قیامت
⚪️ یک شب قبل از عملیات و ۶ روز قبل از شهادت پهلوان ابراهیم هادی
@defae_moghadas2
❣
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قتلگاه #فکه
🎥 تصاویر کمتر دیده شده از پیکرهای تفحص شده شهیدان عملیات والفجر مقدماتی در گودال قتلگاه
🌷 ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ - سالروز عملیات والفجر مقدماتی
@defae_moghadas2
❣
23.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت اقتدار ایران جان 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@defae_moghadas2
❣