eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
 تفحص عجیب در فکه؛ من می خواهم در فکه بمانم! 🔸نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل خاک ها را بیرون می‌ریخت. هر بیل خاک را كه بیرون می‌ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمى‌گشت. نزدیک اذان مغرب بود، مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمی‌گردیم. 🔹صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم، به محض رسیدن، به سراغ بیل رفت. بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد!!! با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می‌ری؟! نگاهی به من کرد و گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو... کتاب "شهید گمنام" @defae_moghadas2
❣اسفندماه سال 62، عملیات خیبر بود . لشکر ۱۹ فجر در خط طلائیه مستقر بود. آن شب قرار بود لشکر 14 امام حسین(ع) روی دژ طلائیه عملیات کند و لشکر 19 فجر هم به‌عنوان پشتیبان لشکر 14 وارد عمل شود. آماده دستور بودیم که" حاج‌مجتبی مینایی فرد" از فرماندهان اطلاعات گفت: دو داوطلب می‌خوام به‌عنوان پیک برن لشکر 14! دریس آماده گفت: ولک مو می‌رم! من هم گفتم: من هم هستم. قرار شد ما سریع با موتور جلو برویم و خودمان را به "حاج‌حسین خرازی" فرمانده لشکر 14 معرفی کنیم، تا در صورت نیاز به کمک به لشکر فجر، سریع به‌عنوان بلد راه برگردیم و نیرو ببریم. سوار موتور شدیم، محمـد راننده بود، من هم پشت سرش نشستم. روی دژ طلائیه رفتیم. یک جاده خاکی، که دو سمتش آب‌گرفتگی بود و عراق مرتب روی آن خمپاره و گلوله توپ می‌ریخت. به هر سختی بود، از روی آن جاده آتش خودمان را به لشکر 14 رساندیم. پرسان، سراغ فرماندهی را گرفتیم. حاج‌حسین خرازی جلوتر از نیروهایش بود. به جلو مسیر را ادامه دادیم، تا نفربر فرماندهی حاج‌حسین را دیدیم. وسط دژ ایستاده بود و چند موتورسوار هم که معلوم بود پیک‌هایش هستند کنار ایستاده بودند. تا رسیدیم، حاج‌حسین هم در نفربر را باز کرد و پیاده شد. نفربر پر از بی‌سیم و نقشه بود. گلوله و خمپاره هم که بی‌وقفه با شدت بیشتر در آن منطقه، روی دژ ریخته می‌شد. حاج‌حسین با چهره خندان با یکی‌یکی پیک‌هایش سلام و احوال‌پرسی کرد تا به من و دریس رسید. - دادا شما را به‌جا نمیارم! - ولک ما بچه‌های نبی هستیم، آمدیم خدمت شما باشیم. - ها نبی... خوش‌آمدید. چند خمپاره پی‌درپی کنار ما خورد. حاج‌حسین به لبه دژ اشاره کرد و گفت: دادا فعلاً برید پشت دژ پناه بگیرید، اینجا خطرناکه، کاریتون داشتم صدا می‌زنم. به لبه دژ رفتیم و در یکی از شیارهایی که در اثر برخورد آب در لبه دژ ایجاد شده بود، سر خوردیم و پائین رفتیم. یک سمتمان آب‌های هور بود، سمت دیگرمان جاده روی دژ طلائیه. ترکش بود که مثل دانه‌های باران روی هور شلپ شلپ می‌بارید. سرم را سمت دژ چرخاندم. حاج‌حسین کنار نفربرش، تمام قامت و استوار ایستاده بود و با بی‌سیم صحبت می‌کرد. انگار شنود دشمن، خبر داده بود که حاج‌حسین روی دژ و این نقطه ایستاده است و حالا یک سیبل ثابت برای گلوله‌های توپ عراق شده بود و مرتب روی سر حاج‌حسین آتش می‌بارید، اما خم به ابرویش نمی‌آمد چه رسد به اینکه در برابر این حجم آتش قامت خم کند! دریس دستش را در آب ناآرام هور کرده بود و می‌شست. ناگهان صدای انفجار و بعد زلزله‌ای شدید آمد. نمی‌دانم چه گلوله توپی بود، هر چه بود خیلی سنگین و پر صدا بود. به سینه دژ چسبیدیم. یکی دو دقیقه از موج و صدای انفجار گیج بودیم. سروصدا و فریاد اصفهانی‌ها بلند شد. - حاج‌حسین خورد... زدنش... دستش... سریع سر به سمت دژ طلائیه و حاج‌حسین کشیدیم. روی زمین افتاده بود، خودش یک سمت، دست قطع‌شده‌اش هم سمت دیگر . اصفهانی‌ها گیج شده و دور حاج‌حسین جمع شده بودند. او را در نفربرش گذاشتند و راننده به‌سرعت به سمت عقب شروع به حرکت کرد. - دریس پاشو بریم که اینجا جهنمه، موندن فایده نداره! سریع از دژ خودمان را بالا کشیدیم و به سمت موتور که یله افتاده بود دویدیم. جای ایستادن و تعلل نبود. هرلحظه یک گلوله سنگین روی دژ می‌نشست و آب و زمین و آسمان را به‌هم می‌دوخت. پیک‌های اصفهانی دنبال نفربر حاج‌حسین راه افتادند، ما هم. محمـد با آخرین سرعت موتور را در میان انفجارهای پی‌درپی می‌راند. ناگهان حس کردم در هوا پرواز می‌کنم. گویی با تمام سرعت به یک دیواره آهنی برخورد کرده و به بالا رانده شده بودیم. محکم به روی دژ افتادم، دریس هم سمتی افتاد. از شدت درد و خونریزی بی‌هوش شدم. حال خودم را که فهمیدم، دیدم در یکی از بیمارستان‌های مشهد بستری‌شده‌ام. دو سه ماهی بهبودی و سر پا شدنم طول کشید. وقتی برگشتم، محمـد هم از دوره نقاهت مجروحیت برگشته بود، ظاهراً او را هم به تبریز برده بودند. از هر دو پا و تنه ترکش‌خورده و مجروح شده بود، غیرازآن موج انفجار حسابی به‌همش ریخته بود. بچه‌های واحد، موتوری که با آن به دژ طلائیه رفته بودیم را به عقب آورده بودند. از شدت موج انفجاری که به ما خورده بود، چرخ جلو له‌شده و به چرخ عقب رسیده بود، نمی‌دانم خدا چطور ما دو نفر را از آن انفجار عظیم نجات داده بود. 👆راوی سید موسی حمیدی 📖 از کتاب پرواز فرشته 🌷🌹🌷 هدیه به سردار شهید حاج حسین خرازی و محمد دریساوی صلوات- شهدای فارس @defae_moghadas2
امام خمینی(ره): من در میان شما باشم و یا نباشم به همۀ شما وصیت و سفارش می‏کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمرۀ خود به فراموشی سپرده شوند. 🌹🌷🌹👇 از راست سردار شهید محمد دریساوی و سید موسی حمیدی @defae_moghadas2
در حال رفتن به (س) بودیم که حسین شروع کرد از . می گفت: اگه می خواهید شهید بشوید باید باشید، به مادیات دنیوی دل نبندید که میان سینه تان را بو می کنند اگه بوی شهادت می داد به می برند. اول باید از خود بی ‌بی زینب (س) و ائمه اطهار کنید و دوم اینکه از همه چی این دنیا پدر، مادر، زن و بچه و دارایی هایت . چون شهادت آسان نیست و شهادت را به هر کسی نمی دهند. تنها کسانی به این درجه والا دست پیدا می کنند که و اش را داشته باشند. از ماشین پیاده شدیم اشک در چشمانش حلقه زده بود. مسافت کمی را طی کردیم که رسیدیم به درب ورودی حرم. از بازرسی که رد شدیم تا چشمش به گنبد افتاد شروع کرد زار زار گریه کردن. بعد اینکه زیارت کردیم و خواستیم برگردیم پاهایش شل شده بود. نمی توانست راه بره. می گفت: چجوری از این جا دل بکنم. آخرش هم را همان شب گرفت. به علی ابن موسی الرضا (ع) داشت که شب شهادتش هم مصادف شد با (ع). خیلی صاف و ساده و اهل اشک و گریه بود. هر زمان با خودش خلوت می کرد به یک جا خیره می شد و اشک می ریخت. ✍ : همرزم شهید 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ @defae_moghadas2
🌸جناب اباصلت هَروى میگوید: جمعه آخرماه‌شعبان خدمت‌امام‌رضا رفتم حضرت فرمودند:اباصلت ! بیشترماه شعبان رفت و این جمعه آخر آن است، پس قصوری که در این ماه کردى را در این باقیمانده ماه جبران کن ۱_آنچه به‌حالت مفید است، انجام بده؛ ۲_دعا،استغفاروتلاوت قرآن را افزون کن؛ ۳_ازگناهانت توبه کن تاوقتی ماه رمضان رسید،خودرا براى خدا خالص کرده باشى؛ ۴_امانتى بر گردن خود باقى مگذار، مگرآنکه آن را ادا کنی؛ ۵_ در دلت کینه هیچ مؤمنى نباشد،مگر اینکه آن را از دل بیرون کنى؛ ۶_در پنهان و آشکار با تقوا باش ۷_درامورخود برخدا توکل کن؛زیرا هرکه برخدا توکّل کندخدا او را بس است ۸_این دعادر بقیّه این ماه زیادبخوان: اللّهُم اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْه خدایا! اگر در آن قسمت ازماه شعبان که گذشته مارا نیامرزیده‌اى درقسمت باقیمانده این ماه بیامرز به درستى که حق تعالى دراین ماه،بنده هاى زیادی رابه حرمت ماه رمضان از اتش جهنم آزاد میگرداند 📚وسائل الشیعه،ج۱۰،ص۳۰۱ هر روز یک پیام ناب اخلاقی و تربیتی 🌸نشر احادیث = صدقه جاریه @defae_moghadas2
12.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌷🍃 📹 درد فراغ ... ای دوکوهه ای مأمن مردان خدا 😭😭😭😭 @defae_moghadas2
هوالشاهد ای ساربان محمل مران .. با ما در این صحرا بمان اینجا به دریا سیل خون از چشم سقّا می‌رود این عکس معروف و یاد و خاطره ی شهید شکری از شهدای تخریب چی لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) اسفند ۱۳۶۲ عملیات خیبر تصویری که باید روی دیوار اتاق تک تک مسئولین و مدیران ؛وکلای ملت نصب گردد شاید تلنگری باشد برای عملکرد امروزشان... . نثارارواح مطهر شهيدان مظلوم صلوات @defae_moghadas2
21.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط ببینید و لذت ببرید و نشر بدید😭😭😭 عجب عشق بازی یه اینجا .. 🇮🇷 🤲 خدایا ما راشرمنده شون نکن @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_____🔸️
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸و خدایی که در این نزدیکیست ...🔸 نگاه کردن به دریا عبادت است. نظر به طاووس هم عبادت است! شما اگر توی جانمازتان یک پر طاووس داشته باشید، نگاهش کنید، کنید که عیبی ندارد! من وقتی هم‌سنّ شما بودم، از [قبرستان] شیخان قم می بردم به حجره ام. نگاهش می‌کردم. توی این گلها خدا را شناختم. اشک می‌ریختم. این چشمم پُر می‌شد از اشک! با خودم می‌گفتم این نقاشی را از دور نمی شود کرد! این رنگ را از دور نمی شود زد! او که نقاشی اش کرده، تویش بوده! من از اینجا فهمیدم که خدا درون اشیاء است. یک وقتی در مدرسۀ خان بودم. تدریس می‌کردم. هنوز هم معمّم نشده بودم. خیلی هم برای وقتم ارزش قائل بودم. مثلاً روزی ده تا درس می دادم و چند تا درس می خواندم و کار می‎کردم. اداره اوقاف آمده بود در مدرسۀ خان گُل‎کاری کرده بود. یک آنجا بود. یک‌بار، حدود یک ساعت، من همین جور محو تماشای این گل شدم! خیره شده بودم! نفهمیدم کِی ایستادم و کِی رد شدم! خدا هم آبروی ما را حفظ کرد. این یک ساعت هیچکس متوجه نشد که من اینجا تکان نخورده‌ام! همه، سر کار خودشان بودند. @defae_moghadas2
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸تقویت اعتماد به نفس و اراده کودک با لقمه لقمه کردن کارها🔸 برای زیاد شدن اعتماد به نفس فرزندانتان، بر گردن آنها اراده‌های بزرگ نگذارید. اراده‌های بزرگ مثل لقمه‌های بزرگ هستند. وقتی که لقمۀ بزرگ در دهان بچه می‌گذارید، نمی‌تواند آن را قورت دهد و آن را از دهان در می‌آورد. بعد نتیجه می‌گیرد که من ناتوانم. به بچه‌تان کار سنگین ندهید؛ بلکه برایش لقمۀ کوچک بگیرید؛ یعنی به او کار سبک بسپارید و وقتی آن را انجام داد و باورش شد که من توانا هستم، کم کم کارهای درشت‌تر هم به او بسپارید. وقتی که کاری را انجام داد، به او بگویید که تو می‌توانی. از او سؤال کنید و وقتی جواب داد، برایش توضیح بدهید که درست جواب دادی تا اعتماد به نفس پیدا کند. وقتی کاری از انسان صادر شد، باورش می‌شود که «می‌تواند». نباید از فرزندانتان توقع زیاد داشته باشید. کار‌ها را برای بچه‌هایتان دشوار نکنید. اسلام را برای بچه‌هایتان خسته‌کننده نکنید. یک کسی به شخص دیگری که یک حرف را در حمدش کم و زیاد گفته بود، گفت: باید همۀ نمازهایت را قضا کنی. خب این بندۀ خدا می‌گوید: حالا که همۀ نمازهایم باطل است، دیگر نماز نمی‌خوانم. امام صادق(ع) می‌فرماید: ««وَ لَا تَحْمِلَنَّ عَلَيْهِ مَا لَا يُطِيقُ فَتَكْسِرَهُ؛ فَإِنَّ مَنْ كَسَرَ مُؤْمِناً فَعَلَيْهِ جَبْرُهُ»»؛ ایمان ده مرتبه دارد. اگر به کسی که در مرتبۀ اول است، مطالب مرتبۀ دوم را بدهی و بار بیشتر از طاقتش را روی دوشش بگذاری، کمرش را شکسته‌ای و اگر کمرش را شکستی، باید درستش کنی. 📖 راه رشد، جلد چهار، صفحه 144 @defae_moghadas2