eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
روزه آقا سعید شش ساله بود. یک روز گرم تابستان نیت روزه کامل کرد. تقریبا چند دقیقه تا اذان مغرب مانده بود که از هوش رفت و بر زمین افتاد. لیوان آبی در گلوی خشک او ریختم تا به هوش آمد. وقتی فهمید که قبل از اذان به او آب داده‌ام، به شدت ناراحت شد و آنقدر گریست که چرا روزه‌ام را باطل کردید. هرچه گفتم: خُب تو حالت بد شده بود پسرم. ترسیدم بلایی سرت بیاد. اما آقاسعید باز به گریه‌اش ادامه می‌داد و می‌گفت: می‌گذاشتین بمیرم ولی روزه‌ام باطل نمی‌کردین. خاطره مادر شهید سعید کرمی‌مقدم از دوران کودکی شهید «هدیه به روح پاک شهید صلوات» ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
خاطره کامل مادر شهید سعید کرمی مقدم از دوران کودکی شهید را در این کتاب بخوانید و به کودکان خود هدیه دهید.
3.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای رهبر الهی جان که قابل نیست هر چه دار و ندارم فدای تو @defae_moghadas2
4_5929540585097537014.pdf
حجم: 15.94M
باسلام و آرزوی قبولی طاعات، به اطلاع میرساند به مناسبت فرارسیدن ۱۷ اسفند، سالروز شهادت، سرلشگر بسیجی، شهید حاج ابراهیم همت، فرمانده رشید ، دلاور، محبوب و دوست داشتنی لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) تهران، تالیف به طور رایگان منتشر و در دسترس عزیزان قرار گرفت👌 لطفا ضمن مطالعه، با باز نشر آن در شبکه های اجتماعی ما را در ، ، یاری فرمائید و در ثواب این امر خیر با ما، نیز شریک باشید♥️ التماس دعا @defae_moghadas2
سلام علیکم دوستان کانال صبح بخیر اللهم صل علي محمد و آل محمد(ص) و عجل لولیک الفرج خداوند ماه رمضان را میدانی برای مسابقه آفریدگان خود قرار داده تا با طاعتش برای خشنودی او از یکدیگر پیشی گیرند. 📕تحف العقول_صفحه ۲۳۶ دعای روز_هفتم_ماه_مبارک_رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اعنّی فیهِ على صِیامِهِ وقیامِهِ وجَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ وارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ بِدوامِهِ بتوفیقِکَ یا هادیَ المُضِلّین. خدایا یارى کن مرا در این روز بر روزه گرفتن وعبـادت وبرکنارم دار در آن از بیهودگى وگناهان وروزیم کن در آن یادت را براى همیشه به توفیق خودت اى راهنماى گمراهان. @defae_moghadas2
شهیدانه🕊🌹 📜فرازی از وصیتنامه: «عزیزان من! اگر تا به حال غفلتی کرده اید، گذشت؛ در این برهه از زمان، اسلام به همت و کوشش شما احتیاج دارد و شما مسئول در برابر این خون شهیدان هستید. مسئولیت شما چه بسا مشکل و دشوار است چون باید بار سنگین انقلاب را شما حمل کنید. مطالعات خود را بالا ببرید تا دشمن با سیاست خود نتواند ضربه به اسلام بزند.» @defae_moghadas2
امام خامنه‌ای: شرح حال شهدا را بخوانید!! 🌷مشق شهادت مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس بود. در شبی مهتابی به سمت جاده اهواز خرمشهر در حرکت بودیم! در بین راه اسماعیل صدایم زد: رضا رضا؛ از دسته جدا شدم و به سمتش رفتم؛ گفت: من امشب شهید می‌شوم! گفتم: اسماعیل مگر علم غیب داری؟ گفت: دیشب خواب برادر شهیدم مصطفی را دیدم. می‌دانم امشب مهمانش خواهم بود. جنازه‌ام را برای پدرو مادرم به عقب برگردان! گفتم: اسماعیل شاید من زودتر از تو شهید شدم؟ گفت: نه تو شهید نمی‌شوی! خواسته دیگری هم از تو دارم؛ ذکری یادم بده تا در هنگام شهادت زمزمه کنم! یاد ذکر امام حسین (ع)موقع شهادت افتادم و گفتم: ذکر امام حسین (ع)موقع شهادت این بود: الهي رِضاً بِقَضائِكَ و تَسْليماً لِامْرِكَ وَ لا مَعْبودَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُستَغيثين تو هم همین رو بگو!! نگاهش به مهتاب افتاد و در آن گره خورد و در آسمانها سیر کرد! به داخل دسته برگشتم. داریوش صدایم کرد و گفت: رضا بیا کارت دارم؛ به سراغش رفتم و گفت: من امشب شهید می‌شوم بیا و ذکری یادم بده تا لحظه شهادت زمزمه کنم! گفتم: ای بابا! تو و اسماعیل امشب با هم تبانی کردید؟ گفت: چطور مگه؟ گفتم: او هم حرف تو را می‌زد؛ گفت: هر ذکری به او گفتی به من هم بگو! همان ذکر امام حسین (ع)را برایش گفتم. خوشحال شد و به میان دسته برگشتیم؛ عملیات شروع شد. درگیری شدید بود. تیربار دشمن بر ما باریدن گرفت. تیری بر قلب داریوش نشست و در بغلم افتاد. او را بر زمین خواباندم؛ شروع کرد به زمزمه ذکر امام حسین (ع) الهي رِضاً بِقَضائِكَ و تَسْليماً لِامْرِكَ وَ لا مَعْبودَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُستَغيثين! چشمانش را بست و آسمانی شد! در بین راه شنیدم که اسماعیل هم آسمانی شده است. حتماً او هم آخرین کلامش ذکر امام حسین (ع) بوده است. مانده بودم اینها در کدامین مدرسه مشق شهادت کرده بودند که این چنین بی‌پروا آن را در آغوش کشیدند!! براساس خاطره رضا زکی‌پور همرزم شهیدان: «اسماعیل شهیدزاده و داریوش کاظمی» ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
❣اجازه مادر! ◀️... بعد از کربلای 4، تعدادی نیروی جدید به گردان ملحق شدند. با شهید سلمان بذرافشان که معاون گروهان بود، به سمت آنها رفتیم تا کمبود نیروی گروهان را از آنها تکمیل کنیم. سلمان تا آنها را دید رفت و یکی از آنها که نوجوان لاغر اندام و کم سن و سالی بود را در بغل گرفت و شروع به مصافحه کرد. او را به نزدیک من آورد و گفت: آقای مهدوی این عبدالله، برادر "قاسم عرب سعدی" است! قاسم در کربلای 4 مجروح و به عقب منتقل شده بود. تا گفت قاسم عرب سعدی تکانی خوردم و گفتم: از قاسم خبر داره؟ از عبدالله پرسید خبر داری قاسم مجروح شده؟ - خبر دارم شهید شده! - کی گفته؟ - همه بچه های سعدی خبر دارند. - پس شما چرا آمدی؟ سری تکان داد و جوابی نداد. به سلمان گفتم سلمان بیارش تا بریم پیش بو علی [سردار علی قنبرزاده] تعیین تکلیف کنیم. خودم زوتر رفتم و جریان را به بوعلی خبر دادم. گفتم: شما باهاش صحبت کنید تا برگرده. سلمان با عبدالله رسیدند. بوعلی بلند شد مصافحه ای کرد و گفت شما که خبر داشتید چرا آمدی؟ باز پسر جوابی نداد. بوعلی گفت: چه جوری تو را اعزام کردند، با این سن کم حتماً خانواده ات هم خبر ندارند! عبدالله گفت: چرا خبر دارند. بوعلی خیلی باهاش صحبت کرد و از سختی عملیات آینده و خط شکنی گردان گفت و گفت تو نمی تونی در این گردان باشی و باید برگردی شیراز. عبدالله با چهره معصوم و با چشمان اشک آلود التماس می کرد. ولی بو علی گفت: حتما باید بر گردی! بعد هم به بچه ها سپرد او را به اهواز و ترمینال برسونن. عبدالله ناراحت وگریان رفت. در این مدت گردان با سازماندهی و تکمیل نیرو مشغول آموزش بود. روز ها آموزش های نظامی و عقیدتی و شب ها را در کانال های اطراف زمین های کشاورزی و شیار کوه ها راهپیمایی و مانور مشابه منطقه عملیاتی سپری می کردیم. چند رو از برنامه آموزشی گذشته بود که باز سر کله "عبدالله عرب سعدی" پیدا شد و باز سلمان او را آورد. گفتیم: چی شد، مگه نرفتی شیراز؟ - بله رفتم و جریان را به مادرم گفتم، ایشان هم نامه ای به من داده و گفته برو جای قاسم رو پر کن! نامه را گرفتم و با سلمان و عبدالله به چادر بوعلی رفتیم. به بوعلی گفتم: عبدالله آمده می گه مادرم یه نامه داده برا شما معلوم نیست کار خودش هست یا مادرش! بوعلی نامه را گرفت، باز کرد و خواند. دیدم اشک در چشمانش حلقه زد و سکوت کرد. نامه را گرفتم و خواندم. بعد از سلام وتشریفات نامه نوشته: جناب فرمانده گردان، من که شما رو ندیده و نمی شناسم ولی بدان که این نامه از طرف مادر شهید سید قاسم عرب سعدی است، امام بعد از عملیات کربلای4 دستور داده جوان ها هرچه زودتر به سوی جبهه ها بشتابند، سید عبدالله را به جای قاسم به جنگ فرستادم تا جای خالی قاسم را پر کند. من به ندای امام لبیک گفتم اگر دوباره او را برگردانید فردای قیامت در حضور مادرم زهرای اطهر، جلوی شما رو می گیرم! بوعلی که انگار آدم برق گرفته مات و مبهوت شده بود، بلند شد عبدالله را بوسید رو به من گفت: قاسم ببرش پیش خودت و مواظبش باش. [ بعد از جنگ به دیدار خانواده ای شهید رفتیم. به مادر شهید عرب سعدی گفتیم شما آن نامه را نوشته بودید؟ محکم گفت: بله، هم من نوشتم، هم من پسرم را فرستادم.] راوی: حاج قاسم مهدوی @defae_moghadas2