eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
(بخش سوم) 2 بهمن ۱۳۶۵ ـ اهواز اردوگاه کوثر چون اعزام انفرادی هستیم و امریه داریم، اختیارمان دست خودمان است. بچه‌ها می‌گویند به لشکر سیدالشهداء (ع) ملحق شویم؛ چون برادر محمدکاظم ثابتی و سید محمد مکتبی، در گردان مسلم‌بن‌عقیل لشکر 10 هستند. هر دوی‌شان که طلبه بودند، از اعزام مبلّغ به این گردان معرفی‌ شده‌اند. به اهواز که رسیدیم، یک‌راست رفتیم به مقرّ اعزام مبلّغ که در محله کیان‌پارس است. با توجه به اینکه دوستان به‌عنوان طلبه اعزام ‌شده‌اند، اینجا می‌توانیم ردشان را بگیریم. اعزام مبلّغ اهواز، در اختیار حاج‌آقای ذوالنوری است. از بخت خوبمان یک تویوتا به اردوگاه کوثر که موقعیت لشکر سیدالشهداء (ع) است می‌رود. همراهمان طلبه‌ای به نام سید مسعود موسوی است که با بچه‌ها در مدرسه علمیه امام صادق (ع) هم‌مدرسه‌ای است. بچه زنجان است و لهجه دارد. اردوگاه کوثر، خیلی از اهواز دور نیست؛ ۱۸ کیلومتری غرب اهواز، در جاده حمیدیه قرار دارد. ظهر به اردوگاه کوثر رسیدیم. گردان‌ها برای نماز در حسینیه لشکر جمع شده‌اند. نماز تمام‌ شده بود و عده‌ای مشغول خوردن ناهار بودند. برادر مکتبی و کاظم ثابتی را وسط خوردن ناهار غافل‌گیر کردیم. طبیعی است که از دیدن‌مان شگفت‌زده شدند؛ خصوصاً کاظم که برادر دوقلویش رضا را در جمع ما دید. به‌طرف محلّ استقرار گردان مُسلم رفتیم. فهمیدیم، همان شب قرار است به خط بزنند. سید علی موسوی را که فرمانده دسته‌شان است، دیدیم. سید علی هم از طلبه‌های مدرسه امام صادق (ع) است. وعده داده، می‌رود کار ما را جور کند؛ همین امشب همراه‌شان برویم عملیات! گل از گل‌مان شکفت؛ نیامده می‌رویم عملیات. کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 28 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
2 بهمن ۱۳۶۵ ، اهواز، اردوگاه کوثر لشکر 10 سیدالشهدا (ع)، قبل از اعزام گردان مسلم به عملیات کربلای 5؛ از راست به چپ، ردیف عقب: سید علی موسوی، محمدرضا ثابتی، شهید محمدکاظم ثابتی، رضا محسنی، محمود رضایی یزدی؛ ردیف جلو: شهید مهدی کهرام، سید عباس موسوی، سید محمد مکتبی، مهدی جم، شهید محمدرضا سعیدی.
(بخش چهارم) 2 بهمن ۱۳۶۵ ـ اردوگاه کوثر تمنای بی‌جا ز بیگانه سید علی موسوی وعده داده، می‌رود کار ما را جور کند؛ همین امشب همراه‌شان برویم عملیات! من که چشمم آب نمی‌خورد. نه پلاک داریم، نه تجهیزات و نه تسلیحات؛ حتی پوتین و لباس هم تحویل نگرفته‌ایم. فرضاً همه این‌ها تهیه شود، آیا صلاح است بدون هیچ آمادگی و شناختی از اوضاع برویم عملیات؟ درهرحال، به خیر و صلاحش کاری نداریم و می‌خواهیم مفت‌مفت و بدون زحمت، برویم عملیات. فرمانده گروهان که او هم طلبه است، موافقت نکرد. عاقلانه‌اش همین است. هرچه اصرار می‌کنیم، فایده ندارد؛ تمنای بی‌جایی بود که ز بیگانه داشتیم در حالی که اصل کاری را از یاد برده بودیم. در این گیرودار، هواپیمای عراق به اردوگاه لشکر حمله کرد. بمب‌های خوشه‌ای را که از دور مثل پولک برق می‌زند، می‌دیدم که روی تپه روبه‌رو که مقرّ یکی از گردان‌هاست، می‌ریزد و منفجر می‌شود. موقع حرکت گردان مُسلم شد. نشستیم زیر یک درخت با برادر کاظم ثابتی و مکتبی، عکس یادگاری گرفتیم. خداحافظی کردند و رفتند داخل صف گردان. بیشتر بچه‌های گردان مُسلم، بادگیر آبی آسمانی پوشیده‌اند. فرمانده گردان که او نیز طلبه است، برای بچه‌های گردان، آخرین مطالب را می‌گوید. آفتاب زمستانی در حال غروب است. درحالی‌که زیر درخت نشسته‌ایم و آرزومندانه نیروهای گردان را که عازم عملیات‌اند، نظاره می‌کنیم، آب دهان خود را قورت می‌دهیم. اتوبوس‌های گِل‌مالی آمدند و گردان را سوار کردند و بردند به‌طرف منطقه شلمچه؛ درحالی‌که احتمالاً این آخرین دیداری بود که با برخی از دوستان داشتیم. وداع جان و تنم استماع رفتن توست/مرو که گر بروی خون من به گردن توست زمانه دامنت از دست ما برون مکناد/خدای را نروی دست ما و دامن توست شب جمعه است و برنامه دعای کمیل، در حسینیه لشکر برقرار است. حال عجیبی هنگام دعا داشتیم. از یک‌سو، نگران عملیات و سلامتی رفقایی هستیم که ساعتی قبل با آن‌ها وداع کردیم و از سوی دیگر، دل‌چرکین از اینکه ما را به عملیات نبردند و حسرت‌به‌دل مانده‌ایم. بعد از دعا، رفتم مداح را که شهرتی دارد، از نزدیک ببینم. وقتی جلو رفتم، از آنچه دیدم، شگفت‌زده شدم. عده‌ای رزمنده در صف ایستاده‌اند تا دستش را ببوسند! آیا شأن رزمنده‌ای که امام بر دست و بازویش بوسه می‌زند و بر این بوسه افتخار می‌کند، این است که خم شود و بر دست یک مداح بوسه‌ای گدایی کند؟ سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد/وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است/طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد درهرصورت، شب را داخل چادر دسته دوستانمان که رفته‌اند عملیات خوابیدیم؛ درحالی‌که از یک‌طرف، نگران دوستانی هستیم که در تاریکی شب عازمِ نبرد با دشمن شدند و از سوی دیگر، در این اندیشه‌ایم که فردا چه باید بکنیم و چگونه به یکی از گردان‌ها بپیوندیم؟ کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 29 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
21.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢🟢🟢🟢🟢🟢🟢🟢🟢 🟢🟢 🟢 ماه رمضان سال 1366 برای انتشار این فایل تصویری یه مقدمه لازم است مرحوم حاج نادعلی کربلایی مداح و پیر غلام اهل بیت(ع) بود و مدال ابو الشهدایی رو هم به سینه داشت اما میگفت من هم باید وظیفه خود را انجام دهم سنی ازش گذشته بود و محاسنش سفید بود اما به هر طریقی بود خودش رو به خط مقدم جبهه میرسوند. میگفت: شاید من نتونم مثل شما جوونا اسلحه به دست بگیرم و پا به پای شما در رزم شرکت کنم اما میتونم با شعرهای حماسی ام تاثیر گذار باشم. خدایی دستگاه ذاکری سیدالشهدا(ع) به چنین مداحان و شعرا باید افتخار کنه که وقتی که اربابشون هل من ناصر میگفت لبیک گفتن. ☑️شب ولادت امام مجتبی علیه السلام در لشگر10 کاری کرد کارستان. درسته محاسنش سفید بود و اینجا 65 بهار از عمرش گذشته بود اما دل جوان داشت @defae_moghadas2
🌷سن و سال بهانه بود 🔷اسفند ۱۳٦۲ ، اردوگاه دز نیروهای تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) این نوجوان کوچکترین مرد عملیات خیبر بود اما روح بزرگ و بلند مرتبه بود. دفاع مقدس مردانی را تربیت کرد که از هیچ چیزی جز خدا نترسند . دشمن را به سخره گرفتند . یادشان جاودان باد و راهشان پر رهرو @defae_moghadas2
زمانی که پسر دومم به‌دنیا آمد، حاج اقا کردستان بودند. پسر دومم چهل روزه بود که به نیشابور آمدیم. پانزده روز بعد جنگ ایران و عراق آغاز شده بود. شهید شوشتری پس از مدت‌ها به منزل امده بود، به من گفت: «حاج خانم شروع شده می‌خواهم بروم منطقه.» تا این راگفت یک‌دفعه اشکایم ریخت. گفت: «نه نشد، می‌خواهم باشی مثل زینب بچه‌هایم را بزرگ کنی، می‌خواهم زینبی زندگی کنی. می‌روم. ممکن است بیایم. ممکن است نیایم. .» دلم محکم شد. زندگی حضرت زینب جلو چشم‌هایم آمد. ✍ : طيبه درری(همسر سردار شهيد نورعلی شوشتری) 🌷 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا یاد شـ‌هـیدان روح انسانهای آزاده را جلا می دهد •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @defae_moghadas2
❣مراد از همان اوایل تشکیل بسیج نام نویسی کرده و مرتب برای اعزام به جبهه درخواست می¬داد. اما چندین بار نام ایشان در قرعه کشی در نیامد و هر بار با حالتی افسرده بر می¬گشت. اما نا امید نمی¬شد و می¬گفت: کاش می¬شد پرواز کنم و خود را به جبهه برسانم. وقتی بالاخره نامش برای اعزام در آمد، با اینکه سن و سالی نداشت، شد مقیم کوی جبهه ها و تا زمان شهادت جبهه را ترک نکرد. کمتر زمانی می¬شد که دل از جبهه بکند. یک¬سال از طرف لشکر اسم ایشان برای تشرف به حج داده شد. با اینکه سفر به خانه خدا آروزی هر مؤمنی است، مراد گفت: امروز جنگ در رأس امور است. برادران دیگر بروند و این حقیر را هم دعا کنند! با اینکه پاسدار بود و چه در شهرستان و چه در جبهه مسئولیت های مختلفی داشت، همیشه لباس بسیجی به تن می کرد و می گفت: لباس پاسداری باید بر تن عقیق باشد نه ما بنده خطاکار! 🌷مراد تخریب چی بود و این اواخر مسئول تخریب لشکر. بار ها شده بود که داوطلبانه زیر آتش سنگین دشمن وارد میدان مین شده و پیکر مطهر شهدا را به عقب منتقل می¬کرد. عشق و علاقه ای وافر به شهادت داشت. بعد ازمدت ها به مرخصی آمده بود. آلبوم جبهه اش را باز کرده بود، عکس دوستانش را نگاه می کرد، هر کدام از دوستانش که لباس سرخ شهادت را به تن کرده بودند را با خودکار قرمز نشان دار می کرد و با حسرت می¬گفت: کی می شود روی عکس من خط قرمز بکشید! گفتم: خدا نکند دادش! خندید و گفت: من برای شهادت آماده ام و هر زمان که خداوند مقدر بداند من راضی ام! ☝🏻️ راوی ملک حسین ظاهر نیا(برادر شهید) ⭐️🌷⭐️ هدیه به سردار شهید مراد ظاهرنیا صلوات- شهدای فارس @defae_moghadas2
(بخش پنجم) 3 بهمن ۱۳۶۵ ـ اردوگاه کوثر مقام رضایت خسته‌وکوفته و ناامید به اردوگاه کوثر رسیدیم. نزدیک غروب است. بچه‌ها و برادر مکتبی، کنار چادر منتظر ایستاده بودند. خیلی زود از خط برگشته‌اند. کاظم نبود. دلم گواهی بد داد. اما باز هم به روی خودم نیاوردم. برادرش رضا همراهم است و نباید خراب‌کاری کنم. مکتبی شروع کرد با رضا ثابتی صحبت کردن. صدایش خفه است؛ انگار از ته چاه می‌آید. گفت: «بچه‌ها دیدن کاظم سرش مجروح شده؛ ولی معلوم نیست الآن کدام بیمارستان اهوازه.» من چند قدم عقب‌تر رفتم. کهرام من را کنار کشید و نجواکنان گفت: «بچه‌ها می‌گن کاظم پشت نخلی بوده که تیر به پیشانی‌اش خورد و افتاد و بعدش مجبور شدن بکشنن عقب، و دیگه کسی از کاظم خبر نداره.» ادامه داد: «احتمالاً کاظم شهید شده و جنازه‌اش جامانده است.» همان موقع که با آن‌ها خداحافظی می‌کردم، در دلم افتاده بود که دیگر کاظم را نخواهم دید. ای‌کاش ما هم با گردان مُسلم رفته بودیم! با اشک فرو ریخت ستم‌های تو وحشی/پاشید نمک، جان خراشیده ما را داخل چادر، جوّ سنگینی است. لحظات سختی است. نمی‌دانم چه در دل رضا ثابتی که برادر دوقلوی کاظم است، می‌گذرد. بچه‌ها سعی می‌کنند او را دلداری دهند و با صحبت‌هایشان، در او امید ایجاد کنند. هنوز امیدواریم از کاظم خبری برسد و شک و تردید را از بین ببرد. شاید با جست‌وجوی بیمارستان‌های اهواز، نتیجه‌ای حاصل شود. یکی پیشنهاد داد که دعای مقاتل‌بن‌سلیمان را بخوانیم. شروع کردیم به صد مرتبه خواندن دعا: «الَهِی کَیفَ أَدْعوکَ وَ أَنَا أَنَا وَ کَیفَ أَقطَعُ رَجائِی مِنکَ وَ أَنتَ أَنتَ... ؛ معبود من! چگونه تو را بخوانم و حال آنکه منْ منم و چگونه امیدم را از تو قطع کنم و حال آنکه تو تویی؟» اما خیر و مصلحت چیست؟ کدام ترجیح دارد؟ مگر نه اینکه وصال محبوب، لازمه‌اش فراق خانواده و دوستان است؟ خداوند باید کدام تقدیر را رقم زند و کدام خواسته را اجابت کند؟ خواسته شهید یا خواهش خانواده و دوستان؟ «إلهِی رِضًی بِقَضائِکَ تَسلِیمًا لأمْرِکَ.» کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 31 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان @defae_moghadas2
37.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• «ما بچه‌های هستیم...» از دیدار صمیمانه‌ی شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید جواد محمدی به همراه تصاویر اختصاصی از جمع دوستان و برخی از شهدای مدافع حرم در کنار شهید محمدی و شعرخوانی زیبای او در وصف شهادت و حضرت زینب(س) گویا، این لحظه را میدید و این شعر را میخواند ... ″شاید قلم روزی ... تفنگی شد که بنویسم با خون🩸، میان دفترم ... «لبیک یا زینب»″ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @defae_moghadas2
25.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀کجایید ای شهیدان خدایید.. بلا جویان دشت کربلایید.. کجایید ای سبک بالان عاشق پرنده تر ز مرغان هوایید.. رزمندگان_اسلام مردان بی سی بودند که عزت و سربلندی و امنیت را برای ما به ارمغان آوده اند . و ما وارث آن مجاهدت‌ها هستیم . دفاع مقدس هنوز هم ادامه دارد . روزی در لب مرزهای جغرافیایی و امروز در درون شهر و خیابان های شهر . ما مکلفیم به حراست از خون شهیدان . جنگ بین اسلام و کفر و نفاق هنوز ادامه دارد . ما در کدام طرف ایستاده ایم ؟ اکنون وقت لبیک گفتن به هل من ناصر حسین سید الشهدا است . @defae_moghadas2
بخش هایی از «محاسبه نفس» شهید علی بلورچی که ماه رمضان سال ۱۳۶۵، نگاشته شده: . *یک شنبه 1365/02/22دوم رمضان المبارک: ۱-نماز صبح خیلی دیر خوانده شد و تعقیبات چندان مورد توجه نبود. ۲-کمی نسبتا زیاد تندروی کرده و صدایم را بلند کردم. ۳-چند مورد چشمم، نگاه های اضافی به دنیا داشت. ۴-مزاح های غیر لازم در دو مورد دیده شد، باید دقت بیشتری در مزاح کردن شود. ۵-یاد مرگ اصلا تا ظهر وجود نداشت. ۶-عُجب و غرور می خواهد بروز کند. ۷-در قرآن خواندن احساس می کنم شیطان می خواهد نیت را ریا کردن و قیافه گرفتن برای مردم قرار دهد، باید خیلی مواظب باشم. ۸-تواضع و خشوع چندان مورد دقت قرار نداشت. . شهید علی بلورچی که شاگرد آیت اله حق شناس بود نفر پنجم کنکور سراسری سال ۱۳۶۳ و دانشجوی رشته الکترونیک دانشگاه صنعتی شریف شد که در اسفند ۱۳۶۵ در شلمچه بشهادت رسید. مزار شهید در گلزار شهدای بهشت زهرا س قطعه۲۹/ ردیف۷۳/  شماره۸ باید برای زنده نگهداشتن یاد شهدا به راهشان را ادامه دهیم . این ، همانی است که ما را در این دنیا و آن دنیا شرمنده شهیدان نمی کند . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @defae_moghadas2