eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣یادش بخیر، مردی و مردانگی به سن نبود، غیرت می‌خواست و جوانمردی!! الحق که بزرگ‌مردان ایران غیرت و مردانگی را خوب به نمایش گذاشتند. @defae_moghadas2
هم فرزندانش را در راه خدا داد و هم تنها دارایی‌اش، یعنی خانه‌اش را، می‌گفت همه امانت خداست، پس باید به خدا برگردانده شود. اتفاقات بیمارستان حضرت علی اصغر شهرستان بیرم فارس که توسط پدر شهیدان شاپور، عیدی محمد و علیرضا طاهری، شهدای شهرستان امیدیه با پول فروش خانه‌اش ساخته شد @defae_moghadas2
گذری در گلزار شهیدان دلم گرفته بود. از فراق یاران. از دوری لاله‌ها. دل است دیگر. کارش همین است. گاهی می گیرد. گاهی بهانه گیری می کند. نمی دانم شایدم درد جاماندگی است. می‌ترسد آخر بمیرد و شهید نشود و از یارانش دور بیوفتد. گویا این بار هم بهانه گرفته بود. بهانه سایت خیبر و تپه عرفانش. بهانه هور و شلمچه. فاو و اروند. بهانه فکه و طلائیه. دستم از تربت پاک یارانم کوتاه بود تا به زیارتشان بروم و بهانه دل برگیرم. دنبال مرهمی بودم تا روح غمگینم را آرام کنم. بهترین جا گلزار شهیدان بود. چون ساکن شیراز بودم به سراغ گلزار شهدای شیراز رفتم. عرض ادب کردم و سلامی دادم. اذن دخول گرفتم و پای در حریمشان گذاشتم. در میانشان قدم زدم. نگاهی به سنگ مزارشان و نگاهی به صورت زیبا و معصومشان داشتم. اما چیز عجیبی بود. خیلی عجیب. انگاری همشان را می‌شناختم. آشنای آشنا بودند. هرچند در هنگام رزم در کنارشان نبودم. آخه آنها شیرازی بودند و من بهبهانی. آنها بچه‌های لشکر فجر بودند و المهدی. من لشکر ولیعصر بودم و امام حسن. اما انگاری سالهاست که آنها را می‌شناسم. فرقی با همرزمان شهیدم نداشتند. تنها فرقی که داشتند اسمشان بود. اما همه در یک نام مشترک بودند. نام زیبای شهید. در کنارشان آرامش پیدا کرده بودم. دل گرفته‌ام شاد شده بود. بهانه دلم گم شده بود. فضای نورانی و معنوی گلزار کار خودش را کرده بود. از قدم زدن در کنارشان لذت می‌بردم و خسته نمی‌شدم. دوست داشتم ساعت ها در کنارشان بمانم. به کنار تربت پاک شهیدی رسیدم. امام رضایی‌اش می‌خواندند. نامش امام رضایی نبود. اما چون تذکره زیارت امام رئوف را به خیل مشتاقان زیارتش داده بود به شهید امام رضایی شهرت یافته بود. نامش سید کوچک موسوی بود. او سردار جانبازی بود که حتی یک برگ کاغذ به عنوان پرونده جانبازی در بنیاد جانبازان نداشت. خودش گفته که می‌خواهم اگر قرار است پرونده‌ای بعداز پرونده پاسداریم تشکیل شود پرونده شهادتم باشد. شد آنچه را که می‌خواست. دومین پرونده مجاهدتش پرونده شهادتش شد. کرامات زیادی داشت و تذکره زیارت امام رضا (ع) یکی از کراماتش بود. کافی است نام مبارکش را در اینترنت جستجو کنید و کراماتی را که خود کرامت یافتگانش نوشته اند ببینید. از او خواستم که دعا کند عاقبت من هم ختم به شهادت شود. به راهم ادامه دادم تا به قطعه شهدای گمنام رسیدم. اما گمنام؟ کدام گمنام؟ گمنام یعنی چه؟ مگر شهید هم گمنام می‌شود؟ من هرچه دیدم شهرت بود و خودنمایی. آنها فقط نام دنیایی خود را گم کرده بودند و نام شهید را برای خود برگزیده بودند. شاید آن هم خواست خودشان بوده تا مانند مزار مادر، بی نام و نشان باشند. اما کافی بود کمی کنارشان بنشینی تا هم خودشان را معرفی کنند. هم بگویند چه بر سرشان آمده است. از تیر و ترکش‌هایی که بر بدنشان نشسته. تا سال‌هایی که دور از چشمان مادر در زیر آفتاب سوزان تابستان و سرمای زمستان و در زیر باران خوابیده بودند. صلواتی به روح پاکشان فرستادم و از کنارشان گذشتم. دیگر کاملاً آرام شده بودم و تسکین پیدا کرده بودم. آنها خوب مهمان نوازی کرده بودند. شما هم اگر دنبال آرامش می‌گردید حتماً سری به گلزار شهدای شهرتان بزنید. کافی است دستتان را دراز کنید تا آنها دستتان را بگیرند. در میانشان قدم بزنید و در کنار یکی از آنها بنشینید. درد دل کنید و حاجت بخواهید. مطمئن باشید دست خالی برنمی گردید. آنها رسم مهمان نوازی را خوب بلدند. ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2
گلزار شهدای شیراز
دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان التماس دعا @defae_moghadas2
🚩 به یاد شهدای گردان مالک اشتر لشکر ۲۷ 🔹شهید علی همایون پور 🔹عملیات بیت المقدس ۴ 🔹منطقه شاخ شمیران 🔸گروهان شهید بهشتی 🔸 تولد ۱ شهریور ۱۳۴۶ 🔸 شهادت ۱۷ فروردین ۱۳۶۷ 🔸 مزار شهید: بهشت زهرا (س) ، قطعه ۲۹ ، ردیف ۱۷۲ ، ش ۸ @defae_moghadas2
🎤♥️ سخنان حاج قاسم در وصف شهیدمصطفےصدرزاده : "من آن زمان در دیرالعدس دیدم یک صدای خیلے برجسته ای می آید... سیدابراهیم صدرزاده خیلے صدای مردانه ای داشت! مثل داش مشتی های تهرانی🖐🏻 من او را نمی شناختم. وقتی از پشت بی سیم حرف میزد، گفتم: «او کیست که از تهران آمده و در تیپ فاطمیون جای گرفته است؟!» حسین (بادپا) گفت: «سیدابراهیم🍃» وقتے از دیرالعدس برمی گشتیم، از حسین (بادپا) سؤال کردم: «این سیدابراهیم کیه که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد؟» سید را نشان داد (و) گفت: «این!» یک جوان تو دل برویی بود! آدم لذت می برد نگاهش کنه...♥️ من واقعا عاشقش بودم..✨ پرسیدم: «چطور به اینجا آمده اس؟.» (گفتند:) این جوان چون ما راه نمی دادیم بیاید، رفت مشهد و در قالب فاطمیون و به اسم افغانی ثبت نام کرده و به اینجا آمده بود. زرنگ به این می گویند! زرنگ به من و امثال من نمی گویند..! زرنگ فردی نیست که به دنبال مال جمع کردن و گول زدن مردم است! زرنگ و با ذکاوت شخصے است که فرصت ها را به این شکل به دست می آورد🖐🏻 زرنگ یعنی کسے که فرصت ها را به نحو احسنت استفاده می کند. چرا او این کار را کرد؟ این خیلی قیمت دارد! خدا کسے را که در راهش جهاد می کند، دوست دارد♥️ "فَضَّلَ اللّهُ المجاهدینَ عَلَی القاعِدینَ أَجرًا عظیمًا" اگر کسے را خدا دوست داشته باشد، محبت، عشق و عاطفه اش را در دل ها آکنده می کند. امثال سیدابراهیم در خیابان‌های تهران بسیارند، اما آن چیزی که سیدابراهیم را بسیار عزیز کرد، این مسأله بود.🕊" @defae_moghadas2
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سیدابراهیم خطاب به ابوعلی: _آقا یه دو دقیقه وایسا فیلم بگیر! +نمیشه! پاهام خسته میشه😔😁 _صحنه قشنگیه تیر میخوری معروف میشی😂😜 🤍 @defae_moghadas2
(بخش پانزدهم) 11 اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه دژشکنان سوار تویوتا شده‌ایم تا به خط برویم. بار اوّلم نیست که برای عملیات جلو می‌روم؛ اما نمی‌دانم چرا این‌قدر دلم شور می‌زند و مثل سیر و سرکه می‌جوشد؟ آیا از مردن می‌ترسم؟ یا تشویش انتظار است؟ از تویوتا پیاده و داخل کانال شده‌ایم. هنوز داخل خطّ خودمان هستیم. محمدرضا سعیدی، پشت سرم است و من پشت سر برادر پیکامراد. سمت راست کانال، خاک‌ریزی است که در امتداد کانال پرورش ماهی است. جاده هم سمت چپمان است. منتظر دستور رهایی هستیم. ساعت 10:20 شروع شد. از خط کنده شدیم و توی کانال به‌طرف دشمن حرکت کردیم. طبل عملیات، بی‌وقفه می‌نوازد و زمین زیر پایمان از غرش انفجارهای پیاپی توپ و خمپاره می‌لرزد. منوّرها آسمان را روشن می‌کند. حرکت ستون، کند است و هی می‌ایستد. زیر لب ذکر می‌گویم. ستون توقف کرده و جلو نمی‌رود. آتش، خیلی سنگین شده است. کانال، خیلی کوتاه است و تا زانو هم نمی‌رسد. ستون ایستاد. کنارمان یک سنگر است. به محمدرضا گفتم: «آتیش خیلی سنگینه؛ جان‌پناه نداریم؛ برو توی سنگر.» گفت: «اگر ستون حرکت کنه، جا می‌مونیم.» گفتم: «من جلوی در می‌ایستم و حواسمه؛ تو برو توی سنگر.» تردید داشت. معطل کرد و داخل سنگر نرفت. ستون دوباره به‌راه افتاد. هنوز نفهمیده‌ام آیا گردان درگیر شده یا نه؟ ناگهان، یک وانت تویوتا بوق‌زنان به‌سرعت از کنارمان رد شد و رفت جلو! مگر از خاک‌ریز خودی بیرون نیامده و با عراقی‌ها درگیر نشده‌ایم؟ این تویوتا، اینجا چه می‌کند؟ چرا از ما جلو زد؟ در این ابهام بودم که برادر ابوالفضل پناه، درحالی‌که لوله تفنگ کلاش را مثل دایره در هوا می‌چرخاند، یک رگبار کامل به سمت جلو شلیک کرد. بچه‌های سر ستون، شلیک می‌کنند. ناگهان، ستون به‌سرعت حرکت کرد. دیگر می‌دویدیم. مثل جوی زلال آب، جاری شدیم. به ته کانال رسیدیم و به داخل خاک‌ریز یورش بردیم. همه آتش دشمن، روی رخنه‌ای که از آن داخل خاک‌ریز می‌شویم، متمرکز است. نباید به تیرهای رسام که به‌سوی ما می‌آید، توجه کنیم؛ وگرنه پایمان شل می‌شود و کپ می‌کنیم. «خدایا! فقط تو پشت و پناهی!» ساعت 10:45-خاک‌ریز نونی تو مکن تهدید از کشتن که من/تشنه ‌زارم به خون خویشتن گر بریزد خون من آن دوست‌رو/پای‌کوبان جان برافشانم بر او بالأخره مقاومت شدید عراقی‌ها، در هم شکست و داخل خاک‌ریز شدیم. روی سرمان از زمین و زمان آتش می‌بارید. خاک‌ریز نونی بود، خاک‌ریزی گرد؛ درست مثل یک میدان. دسته پیچید سمت چپ. به نیروهایی که سمت راست می‌رفتند، نگاه کردم. قبل از عملیات، برادر محسن گفته بود: «به خاک‌ریز نونی که رسیدید، سمت راست خاک‌ریز رو بگیرید و برید.» خیلی تأکید کرده بود که نیروها سمت چپ نروند. فریاد کشیدم: «باید بریم طرف راست!» صدا به صدا نمی‌رسید. اگر هم می‌رسید، کسی گوش نکرد و دسته به حرکت خود از سمت چپ خاک‌ریز ادامه داد. برادر پیکامراد، ناگهان جلوی یکی از سنگرها نشست. آرپی‌جی‌زن بود و من و محمدرضا سعیدی کمک او. ستون داشت می‌رفت. گفتم: «بلند شو حرکت کن.» توجه نکرد. «ولش کن! شاید ترسیده و کُپ کرده ...» نمی‌شد توقف کرد. دنبال ستون راه افتادم و محمدرضا و بقیه دنبالم آمدند. ناگهان، با یک دسته نفرات رودررو شدیم. «شاید بچه‌های جناح راست باشند.» یکی داد زد: «عراقی‌اند!» می‌خواستند بچه‌ها را دور بزنند و قیچی کنند. خدایی بود ما رفتیم سمت چپ خاک‌ریز، و جلوی‌شان درآمدیم. فرصت سنگر گرفتن نبود. رودررو در فضای باز ایستاده بودیم و به‌طرف هم شلیک می‌کردیم. صحنه دوئل مرگ و زندگی بود؛ درست مثل فیلم‌های وسترن. ناگهان، آرپی‌جی شلیک شد. ضربه انفجار، مثل پتک به سینه‌ام خورد. روی هوا بلند شدم. همه‌جا ساکت شد. فقط صدای سوت توی گوشم می‌شنیدم. نوری احاطه‌ام کرده بود که چشم را می‌زد. هوا دورم به هم پیچید. نمی‌توانستم نفس بکشم. ضربان قلبم به شماره افتاد. حس کردم بدنم مچاله شد و در مسیر موج انفجار، چند قدم عقب‌تر ایستاده و به بدن خودم خیره شده‌ام! دوباره جدال جان و کالبد شروع شد؛ درست مثل والفجر مقدماتی؛ تا اینکه کشمکش تمام شد. رفتم و برگشتم؛ ولی تقدیرم این بود که شاهد باشم. شاهد چه؟ شاهد از دست دادن یکی دیگر از عزیزترین دوستانم. سختی زمین را زیر پوتین‌ها حس کردم. گیج و منگ بودم و بدنم کوفته؛ انگاری یک ماشین باسرعت به من زده باشد. زانوهایم خم شد و نمی‌توانست بدنم را سرپا نگه دارد. سست و بی‌حال داشتم روی زمین می‌افتادم. یک‌باره بخش هوشیار ذهنم نهیب زد: «اینجا که جای افتادن نیست! نمی‌بینی زیر رگبار گلوله است؟ قدم بردار! اگر نتونستی، اون موقع می‌افتی روی زمین.» کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 65 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
شهید حاج علی گروسی شهادت ۷ فروردین ۱۳۶۵ معاون گردان حضرت علی اكبر (ع) حاج علی گروسی سال ۱۳۴۱ متولد شد. مدت زیادی از عمرش نگذشته بود که پدرش دار فانی را وداع گفت و بار سنگین پرورش جسمی و فکری علی بر عهده مادرش افتاد. علی مقدمات تحصیلی خود را در مرد آباد (ماهدشت) از توابع شهرستان کرج فرا گرفت و تحصیلات راهنمایی و متوسطه را نیز در همان جا به پایان رساند. با آغاز جنگ تحمیلی، او کلاس درس را به قصد شرکت در جهاد فی سبیل الله رها کرده، به سوی جبهه ها رهسپار شد. در اکثر عملیات‌ها شرکت داشت؛ عملیات‌هایی چون فتح المبین، بیت المقدس، آزادی خرمشهر، والفجر مقدماتی، رمضان، مسلم بن عقیل. علی در عملیات والفجر مقدماتی، مسئولیت گردانی از تیپ سلمان فارسی را عهده دار بود. در همین عملیات بود که او یکی از پاهای خود را در راه خدا تقدیم کرد. پس از مجروح شدن، وقتی خواستند علی را برای مداوا به عقب انتقال دهند، او مانع از این کار شد، چفیه ای برداشت به بالای زانو خود بست و گفت: «این عملیات مال من است و من باید آن را به اتمام برسانم.» بعد از حال رفتنش به دلیل خونریزی بسیار، توانستند علی را برای مداوا به یکی از بیمارستان‌های مشهد منتقل کنند. طی مراقبت‌های ویژه در پزشکی پس از ۶ ماه با کسب بهبودی به مردآباد بازگشت. علی گروسی که در مردآباد عضو هیئت هفت نفره واگذاری زمین و در کارهای عمرانی و فرهنگی نیز پیش قدم بود، بار دیگر به جبهه رفت و در گردان حضرت علی اکبر (ع) از تیپ سیدالشهداء(ع) مشغول خدمت شد . سرانجام در عملیات والفجر ۸ در جزیره ام‌الرصاص جانباز و ۱۷ فروردین ۱۳۶۵ در فاو به شهادت رسید. @defae_moghadas2
3.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 گذشتن مسافر از زیر قرآن سنت حسنه‌‌ای است که در میان ایرانیان به باوری عمیق تبدیل شده است. در جبهه‌های جنگ نیز زمانی‌ که رزمندگان به سوی خط مقدم و مناطق عملیاتی راهی می‌شدند، حتما از زیر قرآن عبور می‌کردند... 🎥 بدرقه رزمندگان گردان حضرت علی اکبر علیه السلام از زیر قرآن توسط @defae_moghadas2
❣به محسن گفتم: اسمت را برای حج تمتع امسال دادم فرماندهی گردان! چشماش از شادی برق زد من و بغل کرد و بوسید و گفت: اقا مهدی آرزوم بود برم مکه! چند روز تا عملیات کربلای8 باقی نمونده بود, مراسم صبحگاهی و دو و نرمش گروهان که تموم شد بچه ها برای صبحانه رفتن به سمت چادرها. دیدم محسن با لبخند امد سمتم و گفت: آقا مهدی میشه, یه کم قدم بزنیم می‌خوام برات از یه خواب عجیب و معنوی بگم. گفتم : چرا که نه! همین طور که بین درخت های کنار قدم می زدیم گفت: دیشب توی خواب یه نفر امد و برام از معنویت گفت و مصداق صحبت هاش چند آیه خواند. من هم ان آیه ها را توی خواب حفظ کردم. قرانی که دستش بود را به من داد، سوره بقره بود. چند ایه طولانی را کامل از حفظ و بدون غلط خواند و گفت من تا دیشب این آیه ها را حفظ نبودم! عملیات شروع شد. دسته ای که فرماندش محسن بود، را بنا به دستور فرمانده گردان ,حاج منوچهر, رفت تا به کمک گروهان دوم توی شکستن خط و پاکسازی کمک کنه. وقتی بالای سرش رسیدم دیدم با یک تبسم پر معنی انگار سالهاست, که آرام بخواب رفته! ☝️راوی مهدی امینی 🌹🌷🌹 هدیه به سردار شهید محسن زیانی صلوات،،شهدای فارس @defae_moghadas2