🥀 #خاطره_ای_از_شهید
«عاشق بچهها بود. از #خندیدن و #خوش_گذراندن بچهها لذت میبرد. میگفت باید با #مهربانی بتوانیم این بچهها را جذب کنیم. خیلی بر شرکت در #راهپیمایی تاکید داشت. میگفت باید شرکت کنیم تا #دشمن از عظمت #ملت_ایران بترسد؛ تا خون شهدا #پایمال نشود.»
✍ #راوی:همسر شهید
شهید_شعبانعلی_امیری
شادےروح شهدا صلوات
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@defae_moghadas2
❣
❣ابوذر در مجلسی که احساس میکرد احتمال گناه وجود دارد شرکت نمیکرد. مثلاً به خانهای که در آن ماهواره بود نمیرفت. یا غالباً به عروسیها نمیرفت و فامیل هم فهمیده بودند که نباید به او کارت دعوت به عروسی بدهند!
🔰در مجلسی که غیبت میشد، به فراخور شرایط طرف صحبتکننده، سعی میکرد موضوع بحث را عوض کند یا رک و راست درخواست میکرد غیبت را کنار بگذارند.
🔰 خانه برادرم کنار مسجد جامع صحرارود است.خادم مسجد میگفت «ابوذر خیلی وقتها نیمه شبها برای راز و نیاز و نمازش به مسجد میرفت و برای اینکه من از این رفت و آمدها ناراحت و معذب نشوم، درخواست کرده بود کلیدی یدکی به او بدهم. به شرطی پذیرفتم که هدیهای به من بدهد. او هم انگشترش را به من داد.» این خادم مسجد هنوز انگشتر برادرم را به عنوان یادگاری از یک شهید در دست دارد.
✍به روایت برادرشهید
@defae_moghadas2
❣
❣وقتی به گلزار شهدا رسیدم، محمـد را تدفین کرده و رویش خاک ریخته بودند. مادرم که بیتاب محمـد بود، خسته و افتاده خودش را به خاک محمـد رساند. کنار خاک محمـد نشست، دستی روی خاکها کشید و گفت: آخیش... راحت شدم. ۱۲ سال انتظار کشیدم محمـدم برگرده، با هر زنگی از جا پریدم و گفتم محمـد برگشت. حالا راحت شدم که برگشت.
آنقدر گریه کرد که روی خاکها بیحال افتاد و چشمهایش رویهم افتاد. کنارش نشستم و دستوپایش را مالش میدادم که سرحال بیاید. همزمان یکی از آشنایان روی خاک محمـد آب پاشید.
ناگهان خانم محجبهای از چند ردیف دورتر خودش را به قبر محمـد رساند و گفت: این شهید کیه؟
گفتم: شهید محمـد دریساوی، که بعد از ۱۲ سال برگشته!
گفت: وقتیکه روی این قبر آب ریختند، بوی عطر مستکنندهای از آن بلند شد که پیشازاین به مشامم نرسیده بود.
دو نفر دیگر هم آمدند و گفتند: این قبر بوی عطر عجیبی میدهد. مادر همچنان صورتش را روی قبر محمـد گذاشته و چشمهایش را بسته بود.
ناگهان صورتش را از روی قبر برداشت و صدا زد: محمـد... محمـد..
- مامان کدام محمـد را میگی؟
- محمـد خودم، اینجا بود.
آمد پیشم گفت: مامان نگران نباش، ناراحت نباش. اینقدر گریه نکن.
بهش گفتم: مادر چشمهام درد میکنه.
گفت بذار روی چشمت دست بکشم تا خوب بشه. دست روی چشمم کشید و گفت: حالا چشمت را بازکن!
چشم که باز کردم دیگر محمـد نبود!
از آن روز به بعد علاوه بر اینکه چشم درد مادر، برطرف شد، آرامش عجیبی پیداکرده بود.
برشی از کتاب پرواز فرشته
🌷🌹🌷
هدیه به سردار شهید محمد دریساوی صلوات، ،شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
عَزیـزِ فاطِـمـه تا کِـی به هَـر دَری بِـزَنَــم؟
بیا بیا که دِگَـر دَر به دَر شُـدَن کافـیست...
تو رحم کن به دلی که فقط تو را دارد
به من سری بزن، این خونجگر شدن کافیست
@defae_moghadas2
❣
1.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌شهادت زیباترین،بالنده ترین و نغزترین کلام در تاریخ بشریت است.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_نوشت
@defae_moghadas2
❣
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔼 سردار 🌹شهید حاج شعبان نصیری
@defae_moghadas2
❣