❣ابوذر در مجلسی که احساس میکرد احتمال گناه وجود دارد شرکت نمیکرد. مثلاً به خانهای که در آن ماهواره بود نمیرفت. یا غالباً به عروسیها نمیرفت و فامیل هم فهمیده بودند که نباید به او کارت دعوت به عروسی بدهند!
🔰در مجلسی که غیبت میشد، به فراخور شرایط طرف صحبتکننده، سعی میکرد موضوع بحث را عوض کند یا رک و راست درخواست میکرد غیبت را کنار بگذارند.
🔰 خانه برادرم کنار مسجد جامع صحرارود است.خادم مسجد میگفت «ابوذر خیلی وقتها نیمه شبها برای راز و نیاز و نمازش به مسجد میرفت و برای اینکه من از این رفت و آمدها ناراحت و معذب نشوم، درخواست کرده بود کلیدی یدکی به او بدهم. به شرطی پذیرفتم که هدیهای به من بدهد. او هم انگشترش را به من داد.» این خادم مسجد هنوز انگشتر برادرم را به عنوان یادگاری از یک شهید در دست دارد.
✍به روایت برادرشهید
@defae_moghadas2
❣
❣وقتی به گلزار شهدا رسیدم، محمـد را تدفین کرده و رویش خاک ریخته بودند. مادرم که بیتاب محمـد بود، خسته و افتاده خودش را به خاک محمـد رساند. کنار خاک محمـد نشست، دستی روی خاکها کشید و گفت: آخیش... راحت شدم. ۱۲ سال انتظار کشیدم محمـدم برگرده، با هر زنگی از جا پریدم و گفتم محمـد برگشت. حالا راحت شدم که برگشت.
آنقدر گریه کرد که روی خاکها بیحال افتاد و چشمهایش رویهم افتاد. کنارش نشستم و دستوپایش را مالش میدادم که سرحال بیاید. همزمان یکی از آشنایان روی خاک محمـد آب پاشید.
ناگهان خانم محجبهای از چند ردیف دورتر خودش را به قبر محمـد رساند و گفت: این شهید کیه؟
گفتم: شهید محمـد دریساوی، که بعد از ۱۲ سال برگشته!
گفت: وقتیکه روی این قبر آب ریختند، بوی عطر مستکنندهای از آن بلند شد که پیشازاین به مشامم نرسیده بود.
دو نفر دیگر هم آمدند و گفتند: این قبر بوی عطر عجیبی میدهد. مادر همچنان صورتش را روی قبر محمـد گذاشته و چشمهایش را بسته بود.
ناگهان صورتش را از روی قبر برداشت و صدا زد: محمـد... محمـد..
- مامان کدام محمـد را میگی؟
- محمـد خودم، اینجا بود.
آمد پیشم گفت: مامان نگران نباش، ناراحت نباش. اینقدر گریه نکن.
بهش گفتم: مادر چشمهام درد میکنه.
گفت بذار روی چشمت دست بکشم تا خوب بشه. دست روی چشمم کشید و گفت: حالا چشمت را بازکن!
چشم که باز کردم دیگر محمـد نبود!
از آن روز به بعد علاوه بر اینکه چشم درد مادر، برطرف شد، آرامش عجیبی پیداکرده بود.
برشی از کتاب پرواز فرشته
🌷🌹🌷
هدیه به سردار شهید محمد دریساوی صلوات، ،شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
عَزیـزِ فاطِـمـه تا کِـی به هَـر دَری بِـزَنَــم؟
بیا بیا که دِگَـر دَر به دَر شُـدَن کافـیست...
تو رحم کن به دلی که فقط تو را دارد
به من سری بزن، این خونجگر شدن کافیست
@defae_moghadas2
❣
1.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌شهادت زیباترین،بالنده ترین و نغزترین کلام در تاریخ بشریت است.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_نوشت
@defae_moghadas2
❣
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔼 سردار 🌹شهید حاج شعبان نصیری
@defae_moghadas2
❣
(بخش هجدهم)
12 اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه
آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار!
دلم گرفته است.
دارم میپُکم.
مفاتیح را از جیبم درآوردم و مقداری دعا خواندم.
برادر پیکامراد را دیدم و به سنگرش رفتم.
از دیشب که جدا شده بودیم، تا حالا ندیده بودمش.
باتعجب نگاهم کرد.
شلوارِ ششجیب که پایم بود، پارهپاره شده است.
ابروها، موهای صورت و جلوی سرم را آتش عقبه آرپیجی سوزانده و کِز داده است.
دنبال جای ترکش است.
گفتم: «بیخود نگرد؛ خبری نیست.
شلوارم نمیدونم چرا اینجوری پارهپوره شده.
از اقبالم، هرچه تیر و ترکش بوده، شلوار رو پاره کرده و برده؛ ولی به خودم نخورده!»
ادامه دادم: «تو دیشب چرا یکدفعه کپ کردی و نشستی؟»
گفت: «توی سنگر، یک عراقی کمین کرده بود؛ هرکسی رو رد میشد، میزد.
من نشستم ببینم چه خبره؛ شما رد شدید.
تا خواست شما رو بزنه، امونش ندادم و با نارنجک خدمتش رسیدم.»
مکث کرد و بعدش پرسید:
«محمدرضا سعیدی چطوری شهید شد؟»
سخت بود؛ ولی برایش تعریف کردم.
بیانصاف، نه گذاشت و نه برداشت و گفت:
«چرا تو هنوز شهید نشدی؟»
دیگر تاب نیاوردم؛ بغضم که انگار منتظر فرصتی بود، همچون پرندهای قفس را شکست و پرواز کرد و درون سنگر شروع کردم به گریستن.
از خودم بدم میآمد.
شرمسار بودم.
اینهمه میآمدم جبهه؛ شهادت که هیچ، دریغ از یک ترکش ریز!
نکند خدا نظر رحمتش را از من برگرفته و قهر کرده!
هر دم بَرَم به گریه پناه از فراق یار
آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار!
نَشِگِفت! اگر شکسته شوم در غمش، که هست
بارم چو کوه و روی چو کاه از فراق یار
گریهام که تمام شد، کمی سبک شدم.
از خدا خواستم اگر لایق نیستم، حداقل زندهبودنم فایدهای داشته باشد.
به نظرم پیکامراد از حرفی که زده بود، پشیمان شد.
بلند شدم تا گشتی داخل خاکریز بزنم.
سمت راست خاکریز، کانال پرورش ماهی قرار دارد.
خاکریز چون گِرد است، به آن نونی میگویند و دورتادورش سنگر است.
سمتوسوی سنگرهای دیدهبانی و تیربار و ادوات، بهسوی بیرون خاکریز است.
با توجه به گرد بودن خاکریز، نیروی مهاجم از هر طرف که بخواهد به آن نزدیک شود، در معرض دید و تیر مدافعان خاکریز است.
به دژی تسخیرناپذیر میماند؛ ولی این دژ تسخیرناپذیر، دیشب به لطف خدا و شهامت و ایثار بچهها فتح گردید.
بیرون خاکریز را که نگاه میکنم؛ تا چشم کار میکند، مواضع دشمن از قبیل دژ و خاکریز و موانع ایذایی است و جایی از دشت را خالی پیدا نمیکنی.
خاکریزهای نونی، در امتداد هم هستند و با کانال به هم متصل شدهاند.
وسط خاکریز، آبگرفتگی است و انبوهی از نیهای بلند که در طول زمان رشد کردهاند، آبگیر را در برگرفتهاند.
میگویند یکی از بچههای خودی را که از عملیات چند شب قبل جامانده است، میان نیها پیدا کردهاند.
بنده خدا، این چند روز چه کشیده است!
فکرش را بکن! چند روز گرسنه و تشنه بین عراقیها گیر افتاده باشی و امیدت فقط به خدا باشد.
در گشتوگذار، به خاکریز قبلی که اکثر شهدا آنجا بودند، رسیدم.
هنوز شهدا را تخلیه نکردهاند.
صحنه عجیبی دیدم.
شهیدی با بادگیر آبی که حفره بزرگی کنار سرش ایجاد شده بود.
تفنگش را به جلو قراول کرده و لوله تفنگش به گونی سنگر گیر کرده و ایستاده شهید شده بود.
یاد این گفته شهید بهشتی افتادم:
«ما راستقامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند.»
هنوز پیکر محمدرضا سعیدی را نبردهاند.
کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 74
(خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5)
ادامه دارد ...
@defae_moghadas2
❣