eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣وقتی به گلزار شهدا رسیدم، محمـد را تدفین کرده و رویش خاک ریخته بودند. مادرم که بی‌تاب محمـد بود، خسته و افتاده خودش را به خاک محمـد رساند. کنار خاک محمـد نشست، دستی روی خاک‌ها کشید و گفت: آخیش... راحت شدم. ۱۲ سال انتظار کشیدم محمـدم برگرده، با هر زنگی از جا پریدم و گفتم محمـد برگشت. حالا راحت شدم که برگشت. آن‌قدر گریه کرد که روی خاک‌ها بی‌حال افتاد و چشم‌هایش روی‌هم افتاد. کنارش نشستم و دست‌وپایش را مالش می‌دادم که سرحال بیاید. هم‌زمان یکی از آشنایان روی خاک محمـد آب پاشید. ناگهان خانم محجبه‌ای از چند ردیف دورتر خودش را به قبر محمـد رساند و گفت: این شهید کیه؟ گفتم: شهید محمـد دریساوی، که بعد از ۱۲ سال برگشته! گفت: وقتی‌که روی این قبر آب ریختند، بوی عطر مست‌کننده‌ای از آن بلند شد که پیش‌ازاین به مشامم نرسیده بود. دو نفر دیگر هم آمدند و گفتند: این قبر بوی عطر عجیبی می‌دهد. مادر همچنان صورتش را روی قبر محمـد گذاشته و چشم‌هایش را بسته بود. ناگهان صورتش را از روی قبر برداشت و صدا زد: محمـد... محمـد.. - مامان کدام محمـد را میگی؟ - محمـد خودم، اینجا بود. آمد پیشم گفت: مامان نگران نباش، ناراحت نباش. این‌قدر گریه نکن. بهش گفتم: مادر چشم‌هام درد می‌کنه. گفت بذار روی چشمت دست بکشم تا خوب بشه. دست روی چشمم کشید و گفت: حالا چشمت را بازکن! چشم که باز کردم دیگر محمـد نبود! از آن روز به بعد علاوه بر اینکه چشم درد مادر، برطرف شد، آرامش عجیبی پیداکرده بود. برشی از کتاب پرواز فرشته 🌷🌹🌷 هدیه به سردار شهید محمد دریساوی صلوات، ،شهدای فارس @defae_moghadas2
عَزیـزِ فاطِـمـه تا کِـی به هَـر دَری بِـزَنَــم؟ بیا بیا که دِگَـر دَر به دَر شُـدَن کافـیست... تو رحم کن به دلی که فقط تو را دارد به من سری بزن، این خون‌جگر شدن کافیست @defae_moghadas2
1.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌شهادت زیباترین،بالنده ترین و نغزترین کلام در تاریخ بشریت است. @defae_moghadas2
⭕ جانی نیابتی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(بخش هجدهم) 12 اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار! دلم گرفته است. دارم می‌پُکم. مفاتیح را از جیبم درآوردم و مقداری دعا خواندم. برادر پیکامراد را دیدم و به سنگرش رفتم. از دیشب که جدا شده بودیم، تا حالا ندیده بودمش. باتعجب نگاهم کرد. شلوارِ شش‌جیب که پایم بود، پاره‌پاره شده است. ابروها، موهای صورت و جلوی سرم را آتش عقبه آرپی‌جی سوزانده و کِز داده است. دنبال جای ترکش است. گفتم: «بی‌خود نگرد؛ خبری نیست. شلوارم نمی‌دونم چرا این‌جوری پاره‌پوره شده. از اقبالم، هرچه تیر و ترکش بوده، شلوار رو پاره کرده و برده؛ ولی به خودم نخورده!» ادامه دادم: «تو دیشب چرا یک‌دفعه کپ کردی و نشستی؟» گفت: «توی سنگر، یک عراقی کمین کرده بود؛ هرکسی رو رد می‌شد، می‌زد. من نشستم ببینم چه خبره؛ شما رد شدید. تا خواست شما رو بزنه، امونش ندادم و با نارنجک خدمتش رسیدم.» مکث کرد و بعدش پرسید: «محمدرضا سعیدی چطوری شهید شد؟» سخت بود؛ ولی برایش تعریف کردم. بی‌انصاف، نه گذاشت و نه برداشت و گفت: «چرا تو هنوز شهید نشدی؟» دیگر تاب نیاوردم؛ بغضم که انگار منتظر فرصتی بود، همچون پرنده‌ای قفس را شکست و پرواز کرد و درون سنگر شروع کردم به گریستن. از خودم بدم می‌آمد. شرمسار بودم. این‌همه می‌آمدم جبهه؛ شهادت که هیچ، دریغ از یک ترکش ریز! نکند خدا نظر رحمتش را از من برگرفته و قهر کرده! هر دم بَرَم به گریه پناه از فراق یار آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار! نَشِگِفت! اگر شکسته شوم در غمش، که هست بارم چو کوه و روی چو کاه از فراق یار گریه‌ام که تمام شد، کمی سبک شدم. از خدا خواستم اگر لایق نیستم، حداقل زنده‌بودنم فایده‌ای داشته باشد. به نظرم پیکامراد از حرفی که زده بود، پشیمان شد. بلند شدم تا گشتی داخل خاک‌ریز بزنم. سمت راست خاک‌ریز، کانال پرورش ماهی قرار دارد. خاک‌ریز چون گِرد است، به آن نونی می‌گویند و دورتادورش سنگر است. سمت‌وسوی سنگرهای دیده‌بانی و تیربار و ادوات، به‌سوی بیرون خاک‌ریز است. با توجه به گرد بودن خاک‌ریز، نیروی مهاجم از هر طرف که بخواهد به آن نزدیک شود، در معرض دید و تیر مدافعان خاک‌ریز است. به دژی تسخیرناپذیر می‌ماند؛ ولی این دژ تسخیرناپذیر، دیشب به لطف خدا و شهامت و ایثار بچه‌ها فتح گردید. بیرون خاک‌ریز را که نگاه می‌کنم؛ تا چشم کار می‌کند، مواضع دشمن از قبیل دژ و خاک‌ریز و موانع ایذایی است و جایی از دشت را خالی پیدا نمی‌کنی. خاک‌ریزهای نونی، در امتداد هم هستند و با کانال به هم متصل شده‌اند. وسط خاک‌ریز، آب‌گرفتگی است و انبوهی از نی‌های بلند که در طول زمان رشد کرده‌اند، آبگیر را در برگرفته‌اند. می‌گویند یکی از بچه‌های خودی را که از عملیات چند شب قبل جامانده است، میان نی‌ها پیدا کرده‌اند. بنده خدا، این چند روز چه کشیده است! فکرش را بکن! چند روز گرسنه و تشنه بین عراقی‌ها گیر افتاده باشی و امیدت فقط به خدا باشد. در گشت‌وگذار، به خاک‌ریز قبلی که اکثر شهدا آنجا بودند، رسیدم. هنوز شهدا را تخلیه نکرده‌اند. صحنه عجیبی دیدم. شهیدی با بادگیر آبی که حفره بزرگی کنار سرش ایجاد شده بود. تفنگش را به جلو قراول کرده و لوله تفنگش به گونی سنگر گیر کرده و ایستاده شهید شده بود. یاد این گفته شهید بهشتی افتادم: «ما راست‌قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند.» هنوز پیکر محمدرضا سعیدی را نبرده‌اند. کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 74 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
به یاد قبر بی نشان مادر 🌸خبر شهادت محسن خسروی، حسین میر شکاری را از پا انداخته بود. با حسین و چند نفر دیگر از همرزمان، شبانه برای زیارت محلی که قرار بود قبر محسن باشد به بهشت زهرا کازرون رفتیم. هر کدام خاطره ای از محسن می گفت و سیل اشک را از دیدگان دیگران جاری می کرد. ناگهان خنده بر صورت اشک بار حسین نشست. با خنده و شعف خاصی در حالی که به قبر اشاره می کرد گفت: این قبر محسن است! به قبری همان نزدیکی اشاره کرد و ادامه داد: ایــن هم ان شاءالله قبر من است! گفتم: حسین آقا به این راحتی ها هم نیست! حسین با خنده گفت: خواهیم دید! وصیت کرده بود، قبرش به یاد شهدای بقیع، بی سنگ قبر باشد. زمان زیادی نگذشته بود که پیکر خونین حسین را همان جا که خود اشاره کرده و خواسته بود، مثل قبور بقیع بدون سنگ قبر دفن کردند! 🌸 حسین قبل از شهادت به من خبر داد که وقتی شهید می شود جـسدش قابل شناسایی نیست، سفارش کرد یک نشانه از بدنش برداریم تا بعد از شهادتش قابل شناسایی باشد. اطاعت کردم و نشانه ای از بدنش در خاطرم سپردم. مدتی گذشت و حسین شهید شد. جسدش را با تعدادی دیگر از اجساد شهدا داخل ماشین گذاشتم و به عقب می آوردم. درحین رانندگی یاد آن خواهشش افتادم، با خودم گفتم اینکه جسدش شناسایی شد، پس چرا آن حرف درست در نیامد؟ ناگهان خمپاره ای به ماشینم خورد و منفجر شد. به خودم که آمدم دیدم اجساد شهدا متلاشی شده و دیگر قابل شناسایی نیستند. همان طور که گفته بود از روی نشانی که داده بود، جسدش را شناسایی کردم. 🌸🌷🌸 هدیه به شهید محمدحسین میرشکاری صلوات- شهدای فارس @defae_moghadas2