~🕊
🌿و سلام بر او که می گفت:
«خون شهید جوشان و بالنده است»
#شهید_عباس_کریمی♥️🕊
#سالگرد_شهادت
@defae_moghadas2
❣
💠 خاطره فرمانده
▫️از رزمنده
🔷 سردار فضلی
فرمانده لشگر10 سیدالشهداء(ع)
من صدای فرماندهان و رزمندگان لشگر10 رو از پشت بی سیم هم میشناختم
در جریان #عملیات_کربلای_8 توی قرارگاه لشگر مشغول هدایت عملیات بودم و سر صدای بی سیم ها میومد.. شنیدم روی بی سیم کسی میگوید ..دوشگای بعثی مقابل ما تیر اندازی میکنه و نفس همه رو گرفته و دنبال راه چاره بود... صدا آشنا بود.. صدای حمید رضا کوثری مسوول تیم اطلاعات عملیات لشگر بود... روی بی سیم بهش گفتم: کوثری تو اونجا هستی و تیربار دوشکای دشمن امان همه رو بریده و ...... بعد شنیدم به محض اینکه این شهید عزیز و با غیرت پیام من رو شنیده بود سر وقت دوشگای دشمن رفته بود و شرش رو کم کرده بود..
#شهید_حمیدرضا_کوثری در عملیات کربلای 8 و در روز 19 فروردین ماه سال 1366 از شلمچه به آسمان پرکشید و پیکر مطهرش در قطعه 29 ردیف 108 شماره 3 گلزار شهدای بهشت زهراء(س) میهمان خاک شد.
@defae_moghadas2
❣
#موقعییت_جغرافیایی
#عملیات_کربلای_5 (19/10/65) و
#عملیات_کربلای_8 (18/1/66)
#شلمچه
@defae_moghadas2
❣
24.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#عملیات_کربلای_8
غرب کانال ماهی
18 فروردین سال 1366
قرارگاه تاکتیکی لشگر 27
حاج محمد کوثری
#شهید_سعید_مهتدی
#شهید_دینشعاری
#شهید_صالحی
و........................
@defae_moghadas2
❣
❣سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی گرامی باد.
🔹شهید آوینی: عقل معاش میگوید که شب هنگام خفتن است اما عقل معاد میگوید که همه چشم ها در ظلمات محشر در آن فَزَعِ اکبَر از هولِ قیامت گریانند مگر چشمی که در راه خدا بیدار مانده و از خوف او گریسته باشد.
@defae_moghadas2
❣
❣بهار سال 60 بود. مهدی 13 ساله بود. در خوابی رویا گونه،خود را در محضر حضرت امام خمینی دیده بود که بر دستان ایشان بوسه می زند.
اندک پول جیبی اش را جمع کرده و به بهانه زیارت حضرت معصومه(س) از شیراز راهی قم شد. از آنجا هم به تهران آمده بود. پرسان خود را به جماران رسانده بود. به پاسداران محافظ بیت امام گفته بود از شیراز آماده ام می خواهم امام را زیارت کنم!
گفته بودند: نامه یا معرفی نامه داری؟
گفته بود نه، خواب دیدم امام را دیدار می کنم، از روی شوق به اینجا آمدم.
شوق و اشتیاق و خلوصش باعث شد او را پیش آقای انصاری رئیس دفتر امام ببرند. خوابش را برای آقای انصاری گفت بود. حاج آقا روند دیدار های عمومی را برای مهدی گفت و گفت باید صبر کنی تا دیدار عمومی باشد تا بتوانی امام را ببینی. بعد هم نامه ای به مهدی داده بود تا در دیدار عمومی هفته آینده شرکت کند.
مهدی سری به خانه ما زده بود که من در منطقه بودم، بعد هم به شیراز برگشته بود. هفته بعد دوباره با نامه ای که داشت به تهران آمد و به دیدار و سخنرانی امام رفته بود. بالاخره موفق به دیدار امام شده بود. بعد از اتمام سخنرانی امام، در هنگام خروج، محافظی که هفته پیش او را دیده بود، از او خواسته بود که دنبالش برود. آنجا آقای انصاری منتظرش بود. آقای انصاری ایشان را به راهرویی می برد که می بیند حضرت امام ایستاده و چند نفر هم دور ایشان هستند. اشک شوق و شادی روی صورتش پهن شده بود. به نزدیک امام رفت. امام دستی روی صورت مهدی کشیده بود. مهدی هم دست امام را بوسیده بود. اقای انصاری جریان خواب مهدی و اینکه برای دیدار ایشان دوبار از شیراز به تنهایی آمده است را خدمت امام بیان کرده بود.
مهدی به حضرت امام گفته بود: آقا دعا کنید در مسیر الهی شما به شهادت برسم!
امام هم به ایشان گفته بود: اول دعا می کنم پیروز بشوید و بعد هم شهادت نصیبتان بشود!
مهدی انسان تو داری بود. همان طور که از 12 سالگی اهل نماز شب بود و نمی گذاشت کسی متوجه شود، تا زمان شهادت حتی بعد از شهادتش هم بسیاری از دوستان و نزدیکانش از جریان دیدار خصوصی ایشان با حضرت امام خمینی با خبر نشدند.
راوی برادر شهید
🌹🌷🌹
هدیه به شهید محمدمهدی زیبائی نژاد صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣صاف مثل آیینه
اصلاً زیر کار در رفتن در مرامش نبود. از کمردرد رنج میبرد. اما هر روز در دو صبحگاهی گروهان که بعضی روزها به ده کیلومتر هم میرسید شرکت میکرد. شوخی کردن و بذله گویی با خونش عجین شده بود. همه چی را با شوخی رد میکرد. بچهها عاشق همین مرامش بودند. همیشه خشابش پر بود از تکههای ناب شوخی. به موقع و بجا به هدف میزد. دل طرف مقابل با حرفش جلا پیدا میکرد. فرقی هم نداشت. فرد مورد نظرش فرمانده باشد یا دوستش. تکه مناسب را شلیک میکرد. حتی تازه واردها هم از تکهانداختن هایش در امان نبودند.
هیچ کس هم ناراحت نمیشد. از بس تودل برو بود و کلام دلنشینی داشت. با وجود کمردردش در کارهای دست جمعی پیشقدم بود.
اما نمیدانم چطور شد که در آن شب رزمشبانه که قرار بود سی تا چهل کیلومتر پیادهروی کنیم آمد و گفت من کمرم درد میکنه. اجازه بده که من نیام.
نمیدانم دغدغه عملیات را داشت که نکند این پیادهروی باعث شود کمردردش اوت کند و نتواند در عملیات شرکت کند. یا شایدم آنقدر درد کمرش زیاد بود که میدانست تحمل آن همه پیاده رفتن با تجهیزات را ندارد. هرچه بود اهل دروغ گفتن نبود. مثل آیینه بود. صاف و صادق.
گفتم: من حرفی ندارم. اما دستور فرمانده گروهانه که همه باید شرکت کنند.
مگر اینکه با خودش صحبت کنی. فرمانده گروهان برادرزاده خودش حاج یدالله مواساتی بود. خوب با اخلاقش آشنا بود. میدانست که فرمانده در موقع کار و مأموریت عمو و برادرزاده و دوست برایش فرقی ندارد. اما با این وجود دل را به دریا زد و به سراغ فرمانده رفت.
وقتی ناراحت و پکر برگشت پرسیدم:
_ چی شد؟ فرمانده چی گفت؟
_ هیچی بابا. انتظار داشتی چی بگه؟
_ چرا مگه چی گفت؟
_ بهم میگه ببین عمو. اگه نمیتونی بیای پیادهروی صبح ساکِت رو بردار و برگرد خونه.
با خنده میگفت. اهل برگشتن به خانه نبود. چفیهای دور کمرش بست. حمایل تجهیزاتش را پوشید. اسلحهاش را روی دوشش انداخت و با ما همراه شد. با وجود درد کمر همه راه خودش را کشاند.
عموعلی مواساتی باهمه شوخیها، خندهروییها و درد و رنجها روز بیستم دیماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی شلمچه به همراه گردان فجر بهبهان زیر بمباران شیمیایی دشمن قرار گرفت. چهره شادابش سوخت و غرق تاول شد. تاولها راه نفسش را بستند. آن آتشفشان خوشبیان خاموش شد و عاقبت با بدن سوخته و تاول زده شهد شیرین شهادت را نوشید و جاودانه شد.
✍ حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣