eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
«مادر شهید» در میان ناملایمات و بی‌مهری‌های بعضی از پرستاران بیمارستان زمزمه محبتی به گوش می‌رسید و مانند نسیم بهاری روح و روان ما را نوازش می‌کرد؛ این نسیم بهاری از جانب شکوفه‌های مهر و محبت مادر شهیدی والامقام از دیار امام رئوف علی ابن موسی الرضا (ع)بود! شهریور ماه سال ۱۳۶۶ بود. به خاطر شکستگی مهرهای کمرم در بیمارستان امدادی شهید کامیاب مشهد بستری بودم؛ مادر شهیدی بنام مادر حسن‌زاده داوطلبانه و به صورت افتخاری در بیمارستان به مجروحین کمک می‌کرد؛ مادری مهربان و دلسوز که از هر کمکی به مجروحین دریغ نمی‌کرد و من هم از باران محبت این مادر شهید بی نصیب نبودم! در آن روزها من به خاطر درازکش بودن نمی توانستم خودم غذایم را که مقدار کمی سوپ بود و آن را در یکی از قسمت های ظرف هایی که مخصوص سلف سرویس است ریخته بودند بخورم و باید غذایم را با کمک پرستاران می خوردم، آنها هم سوپ را تندتند در دهانم می‌ریختند و سریع از آنجا می‌رفتند و من در حسرت سیر شدن می‌ماندم! اما اگر شانس می آوردم موقع غذا خوردن آن مادر شهید به من می رسید او غذایم را به من می داد اما نه با عجله و سرسری بلکه با آرامش و محبت مادرانه!! مانند مادری که غذای کودکش را با محبت به او می خوراند. او هم اینگونه به من غذا می داد و وقتی غذایم تمام می شد مادرانه می‌پرسید سیر شدی پسرم؟ و من که بیشتر گرسنه محبت مادرانه‌اش بودم می‌گفتم نه مادر و او باز با محبت می‌رفت و ظرف سوپ دیگری برایم می‌گرفت و باز با همان محبت به من می‌داد و با ناز و نوازشِ من از کنارم می‌رفت. اگر آن مادر شهید نبود حتی میله‌های پلاتینی را که برای قرار دادن در کنار ستون مهرهای کمرم با مکافات و سختی پیدا کرده بودم در اتاق عمل به مریض دیگری داده بودند! من و همه مجروحین دور از مادر در آنجا تا ابد مدیون محبت‌های مادرانه آن مادر شهید هستیم. در موقع مرخص شدن برای تشکر از مادر شهید به سراغش رفتم و نام فرزند شهیدش را پرسیدیم. گفت: مادر شهید کریم حیدری پانزده ساله از مشهد است؛ متولد اول فروردین ماه سال ۱۳۴۷ شهادت نهم مردادماه سال ۱۳۶۲ مزار مطهر این شهید در گلزار شهدای منزل آباد قطعه یک ردیف دوازه شماره هفت قرار دارد، تا ابد مدیون محبت مادرانه آن مادر شهید هستم و آرزو میکنم و از خدا می‌خواهم که در بهشت برین همنشین بانوی دوعالم حضرت صدیقه طاهره گردد. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
❣ همسر شهید صیاد شیرازی نقل می‌کنند: " کمتر کسی می دانست؛ او جانباز ۷۰ درصد بود، پنج بار زخمی شد، ۲۲ ترکش در بدن داشت، ترکش گلویش را دریده بود" 21 فروردین سالروز شهادت شهید علی صیاد شیرازی @defae_moghadas2
❣آقا فرمودند: «من دلم برای صیادم تنگ شده 🌹پیکر شهید صیاد که دفن شد- اگر امروز دفن شد، صبح روز بعد- خانواده‌اش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا(س). فردای تدفینش. وقتی رسیدند جلوی مزار شهید، یک‌سری محافظ که نمی‌شناختند، آمدند جلوی جمع را گرفتند. از حضور محافظ‌ها معلوم شد که آقا آن‌جا هستند. گفتند ما خانواده‌ی شهید صیاد هستیم؛ تا گفتند خانواده شهید هستیم، گفتند بفرمایید. بعد، معلوم شد که آقا نماز صبح را آن‌جا بوده‌اند. ♦️خانواده‌ی صیاد گفتند: شما خیلی زود آمدید! آقا فرمودند: «من دلم برای صیادم تنگ شده!» مگر چقدر گذشته بود؟ آقا دو روز قبل از شهادت، صیاد را دیده بودند. یک روز هم از دفنش گذشته بود. آقا زودتر از زن و بچه‌ی‌ صیاد رفته بودند بالای سر مزار او. این هم مثل بوسیدن تابوت صیاد از آن چیزهای نادری بود که من نشنیدم جای دیگری رخ داده باشد. شاید هم شده، من خبر ندارم. من نشنیده بودم آقا صبح فردای تدفین یک شهید، سر مزارش باشند. ✍🏼 روایت امیرناصر آراسته از همرزمان شهید صیاد شیرازی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی به بالای قله برسی؛ شاید همه دنیا تو را نبینن ولی تو همه دنیا را می بینی گاهی زندگی یعنی سخت کوشی برای رویایی که کسی جز شما قادر به دیدنش نیست... قانون برنده شدن در بازی زندگی این است: قبل از تسلیم شدن باید تلاش کرد.... درود و سلام بر عزیزان همراه روزتان بخیر و شادی
💔غزه امروز کربلای دیگر است @defae_moghadas2
🔹حاج احمد در یکی از عملیات ها زخمی شده بود و یکی از پاهایش هم در گچ بود. او هر روز بین ساعت ۱۱ تا ۱۲ برای تعویض پانسمان به بیمارستان می آمد، اما یک روز نیامد و از آنجا که بسیار دقیق و مقرراتی بود، این غیبتش موجب نگرانی همه شد. 🔸با پیگیری و پرس و جوی فراوان يكي از رزمندگان گفت: «حاج احمد از صبح تا عصر در حمام بوده است.» خطاب به رزمنده گفتیم: «او نباید آن قدر در حمام بماند؛ ممکن است گچ پایش نم بكشد.» 🔹سراسیمه به حمام رفتیم و صحنه عجیبی را مشاهده کردیم. گچ پای حاج احمد كاملا سالم بود اما از انگشتانش خون می چكيد! حاج احمد در حال شستن لباس همه رزمندگانش بود، وقتی علت را پرسیدیم در جواب گفت: «حواسم به گچ پایم بود، چون كه بیت المال است.» 📎فرماندهٔ دلاور لشگر۲۷ محمدرسول‌الله(ص) 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۲/۱/۱۵ تهران ●اسارت : ۱۳۶۱/۴/۱۴ لبنان @defae_moghadas2
39.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
، تصاویری جانسوز و دیدنی از شهدای والامقام دوران دفاع مقدس با گفتاری شنیدنی از سید شهیدان اهل قلم : ‌‌‌‌‌‌پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. در دنیا جز نامی و چند عكسی و یك مشت یادگار، ظاهراً چیزی از شهید باقی نمی ماند. اما با چشم سِر، در منظر حقیقت، این خون شهید است كه در شریان‌های حیات تاریخی انسان جریان دارد و هیچ فیضی نیست مگر آنكه با وساطت شهید نزول می یابد. شهدا واسطه‌ی پیوند آسمان و زمین هستند و جز از طریق آنان راهی برای جلب عنایات خاصه‌ی حضرت حق وجود ندارد. آری ، شهادت تنها مزد خوبان است... محكمه‌ی خون شهدا محكمه‌ی عدلی است كه ما را در آن به محاكمه می كشند...! ، یاد باد یاد مردان مرد... @defae_moghadas2
🌕 اهمیت حاج‌آقا ابوترابی به نماز اول وقت 🔸…اگر نزدیک شهر یا روستایی بودیم، به مسجد آن منطقه می‌رفتیم و با مردم نماز می‌خواندیم، ایشان به خاطر اینکه مردم او را نشناسند، عبایش را به سر می‌کشید و در صف نماز جماعت می‌ایستاد. پس از اقامه نماز، بلافاصله محل را ترک نموده و حرکت می‌کردیم. 📚 منبع: کتاب تسبیح ابوترابی (نماز شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی در یاد و خاطرات همراهان) @defae_moghadas2
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تفحص پیکر شهیدی که شیشۀ عطرش هنوز پُر بود. @defae_moghadas2
(بخش نوزدهم) 12 اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه آخرین وداع هم‌زمان با ما، قرار بود «خاک‌ریز ۱۰۰۰» هم که سمت چپ ما بود، تصرف شود. فهمیدم چرا آن‌قدر تأکید می‌کردند ما سمت چپ نرویم؛ چون ممکن بود با نیروهای خودی درگیر شویم. یاد دیشب افتادم که دو نفر از نیروهای گردان مقداد، اشتباهی سر از خاک‌ریز ما درآورده و اگر لطف خدا نبود، به دست من نفله می‌شدند. بچه‌ها توانسته بودند، نزدیک صبح به خاک‌ریز ۱۰۰۰ برسند؛ اما نتوانسته بودند آن را حفظ کنند. بعدازظهر تعدادی نیرو از گردان علی‌اصغر لشکر سیدالشهدا آمدند. قرار است زرهی لشکر۴۱ ثارالله (ع) در کنار کانال پرورش ماهی پیشروی کند. با آمدن سه تانک، حمله شروع شد. دو تانک، جلو و یک تانک هم عقب ایستاده و آن‌ها را حمایت می‌کرد. عراقی‌ها از دیدن تانک‌های ایرانی، غافل‌گیر شدند. آن‌چنان ترسیده‌اند که ما رفته‌ایم روی خاک‌ریز و با پیشروی تانک‌ها تکبیر می‌گوییم و عراقی‌ها قایم شده و جرئت ندارند به سمت ما شلیک کنند. آرپی‌جی‌زن عراقی پرید این‌طرف خاک‌ریز، و دستپاچه یک موشک طرف تانک شلیک کرد که به خطا رفت. نیروهای گردان علی‌اصغر، همراه تعدادی از بچه‌های گردان ما، پشت تانک‌ها حرکت کردند و خود را به خاک‌ریز نونی سوم رساندند و مواضع عراقی‌ها را گرفتند. با خودم گفتم: خاک‌ریز را توی روز روشن با سه تا تانک چقدر راحت و با کمترین تلفات گرفتند؛ درحالی‌که ما برای گرفتن هر خاک‌ریز، تعداد زیادی نیروی پیاده را فدا می‌کنیم! عصر که شد، دستور تعویض نیرو دادند. باید برگردیم. برای اینکه دست‌خالی نباشم، یک قبضه آرپی‌جی و یک کلاش اضافی هم برداشته‌ام. برادر تاج‌بخش که از بچه‌های پایگاه شهید بهشتی است، مضطرب بین سنگرها را وارسی می‌کند. مرتب اسم رفیقش امیر رفیعی را می‌برد و می‌گوید: «بچه‌ها! تو را به خدا جنازه‌اش را پیدا کنید. تازه عروسی کرده؛ زنش حامله است. جنازه‌اش جا نَمونه.» امیدوارم که محمدرضا را برده باشند. وقتی به خاک‌ریز قبلی رسیدیم، دیدیم هنوز شهدا را عقب نبرده‌اند. به او که رسیدم، نتوانستم از کنارش بگذرم. سلاح‌های اضافی را انداختم و به کمک بچه‌ها برانکارد محمدرضا را برداشتیم تا بیاوریم عقب. به انتهای خاک‌ریز رسیدیم؛ سر همان کانالی که دیشب از آنجا وارد خاک‌ریز شدیم. نمی‌دانستیم دیده‌بان عراقی روی اینجا دید دارد. تا بچه‌ها را دید، شروع کرد به زدن خمپاره. فضای باز است و جان‌پناهی نیست. ناگهان، یک خمپاره 120 جلوی‌مان خورد. ترکش‌ها وزوزکنان از کنارمان رد شد. چند نفر مثل برگ خزان روی زمین ریختند. سرعت گرفتیم. با برانکارد شروع به دویدن کردیم، تا از آن نقطه زودتر عبور کنیم. به کانال که رسیدیم، دو نفری که سمت چپ برانکارد را گرفته بودند، پریدند داخل کانال. تعادل برانکارد به هم خورد و چپه شد و پیکر محمدرضا افتاد داخل کانال. خمپاره، پشت سر هم می‌آید. برانکارد را لب کانال گذاشتیم، تا پیکر محمدرضا را برداریم و بگذاریم داخلش که برادر نبی‌لو سررسید. = دارید چی کار می‌کنید؟ ـ جنازه را برمی‌داریم. به پشت سرمان اشاره می‌کند و باناراحتی می‌گوید: «اینجا مجروح افتاده؛ اون وقت شما شهید می‌برید عقب؟» به پشت سرم نگاه می‌کنم. چند تا از بچه‌ها افتاده‌اند. معاون فرمانده گروهان برادر ابوالفضل پناه، به کانال تکیه داده و مظلومانه نگاهمان می‌کند. بعداً فهمیدم همان‌جا قطع نخاع شده و نمی‌توانسته حرکت کند. برانکارد را می‌گیرند تا مجروحان را ببرند. می‌خواهیم جنازه را با دست برداریم و ببریم که بافریاد می‌گوید: «اینجا معطل نکنید! زیر آتیش خمپاره است.» نگذاشت جنازه را برداریم. مجبور می‌شویم راه بیفتیم. با نگاهی به محمدرضا که مظلومانه در کانال آرمیده، آخرین وداع را با او می‌کنم. گفتم: «رسمش نیست رفیق! اگر دست ما را نمی‌گیری با خودت ببری، چرا لایق نمی‌دانی تو را با خودمان ببریم؟» من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او/گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون/پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 78 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2