eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی به بالای قله برسی؛ شاید همه دنیا تو را نبینن ولی تو همه دنیا را می بینی گاهی زندگی یعنی سخت کوشی برای رویایی که کسی جز شما قادر به دیدنش نیست... قانون برنده شدن در بازی زندگی این است: قبل از تسلیم شدن باید تلاش کرد.... درود و سلام بر عزیزان همراه روزتان بخیر و شادی
💔غزه امروز کربلای دیگر است @defae_moghadas2
🔹حاج احمد در یکی از عملیات ها زخمی شده بود و یکی از پاهایش هم در گچ بود. او هر روز بین ساعت ۱۱ تا ۱۲ برای تعویض پانسمان به بیمارستان می آمد، اما یک روز نیامد و از آنجا که بسیار دقیق و مقرراتی بود، این غیبتش موجب نگرانی همه شد. 🔸با پیگیری و پرس و جوی فراوان يكي از رزمندگان گفت: «حاج احمد از صبح تا عصر در حمام بوده است.» خطاب به رزمنده گفتیم: «او نباید آن قدر در حمام بماند؛ ممکن است گچ پایش نم بكشد.» 🔹سراسیمه به حمام رفتیم و صحنه عجیبی را مشاهده کردیم. گچ پای حاج احمد كاملا سالم بود اما از انگشتانش خون می چكيد! حاج احمد در حال شستن لباس همه رزمندگانش بود، وقتی علت را پرسیدیم در جواب گفت: «حواسم به گچ پایم بود، چون كه بیت المال است.» 📎فرماندهٔ دلاور لشگر۲۷ محمدرسول‌الله(ص) 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۲/۱/۱۵ تهران ●اسارت : ۱۳۶۱/۴/۱۴ لبنان @defae_moghadas2
39.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
، تصاویری جانسوز و دیدنی از شهدای والامقام دوران دفاع مقدس با گفتاری شنیدنی از سید شهیدان اهل قلم : ‌‌‌‌‌‌پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. در دنیا جز نامی و چند عكسی و یك مشت یادگار، ظاهراً چیزی از شهید باقی نمی ماند. اما با چشم سِر، در منظر حقیقت، این خون شهید است كه در شریان‌های حیات تاریخی انسان جریان دارد و هیچ فیضی نیست مگر آنكه با وساطت شهید نزول می یابد. شهدا واسطه‌ی پیوند آسمان و زمین هستند و جز از طریق آنان راهی برای جلب عنایات خاصه‌ی حضرت حق وجود ندارد. آری ، شهادت تنها مزد خوبان است... محكمه‌ی خون شهدا محكمه‌ی عدلی است كه ما را در آن به محاكمه می كشند...! ، یاد باد یاد مردان مرد... @defae_moghadas2
🌕 اهمیت حاج‌آقا ابوترابی به نماز اول وقت 🔸…اگر نزدیک شهر یا روستایی بودیم، به مسجد آن منطقه می‌رفتیم و با مردم نماز می‌خواندیم، ایشان به خاطر اینکه مردم او را نشناسند، عبایش را به سر می‌کشید و در صف نماز جماعت می‌ایستاد. پس از اقامه نماز، بلافاصله محل را ترک نموده و حرکت می‌کردیم. 📚 منبع: کتاب تسبیح ابوترابی (نماز شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی در یاد و خاطرات همراهان) @defae_moghadas2
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تفحص پیکر شهیدی که شیشۀ عطرش هنوز پُر بود. @defae_moghadas2
(بخش نوزدهم) 12 اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه آخرین وداع هم‌زمان با ما، قرار بود «خاک‌ریز ۱۰۰۰» هم که سمت چپ ما بود، تصرف شود. فهمیدم چرا آن‌قدر تأکید می‌کردند ما سمت چپ نرویم؛ چون ممکن بود با نیروهای خودی درگیر شویم. یاد دیشب افتادم که دو نفر از نیروهای گردان مقداد، اشتباهی سر از خاک‌ریز ما درآورده و اگر لطف خدا نبود، به دست من نفله می‌شدند. بچه‌ها توانسته بودند، نزدیک صبح به خاک‌ریز ۱۰۰۰ برسند؛ اما نتوانسته بودند آن را حفظ کنند. بعدازظهر تعدادی نیرو از گردان علی‌اصغر لشکر سیدالشهدا آمدند. قرار است زرهی لشکر۴۱ ثارالله (ع) در کنار کانال پرورش ماهی پیشروی کند. با آمدن سه تانک، حمله شروع شد. دو تانک، جلو و یک تانک هم عقب ایستاده و آن‌ها را حمایت می‌کرد. عراقی‌ها از دیدن تانک‌های ایرانی، غافل‌گیر شدند. آن‌چنان ترسیده‌اند که ما رفته‌ایم روی خاک‌ریز و با پیشروی تانک‌ها تکبیر می‌گوییم و عراقی‌ها قایم شده و جرئت ندارند به سمت ما شلیک کنند. آرپی‌جی‌زن عراقی پرید این‌طرف خاک‌ریز، و دستپاچه یک موشک طرف تانک شلیک کرد که به خطا رفت. نیروهای گردان علی‌اصغر، همراه تعدادی از بچه‌های گردان ما، پشت تانک‌ها حرکت کردند و خود را به خاک‌ریز نونی سوم رساندند و مواضع عراقی‌ها را گرفتند. با خودم گفتم: خاک‌ریز را توی روز روشن با سه تا تانک چقدر راحت و با کمترین تلفات گرفتند؛ درحالی‌که ما برای گرفتن هر خاک‌ریز، تعداد زیادی نیروی پیاده را فدا می‌کنیم! عصر که شد، دستور تعویض نیرو دادند. باید برگردیم. برای اینکه دست‌خالی نباشم، یک قبضه آرپی‌جی و یک کلاش اضافی هم برداشته‌ام. برادر تاج‌بخش که از بچه‌های پایگاه شهید بهشتی است، مضطرب بین سنگرها را وارسی می‌کند. مرتب اسم رفیقش امیر رفیعی را می‌برد و می‌گوید: «بچه‌ها! تو را به خدا جنازه‌اش را پیدا کنید. تازه عروسی کرده؛ زنش حامله است. جنازه‌اش جا نَمونه.» امیدوارم که محمدرضا را برده باشند. وقتی به خاک‌ریز قبلی رسیدیم، دیدیم هنوز شهدا را عقب نبرده‌اند. به او که رسیدم، نتوانستم از کنارش بگذرم. سلاح‌های اضافی را انداختم و به کمک بچه‌ها برانکارد محمدرضا را برداشتیم تا بیاوریم عقب. به انتهای خاک‌ریز رسیدیم؛ سر همان کانالی که دیشب از آنجا وارد خاک‌ریز شدیم. نمی‌دانستیم دیده‌بان عراقی روی اینجا دید دارد. تا بچه‌ها را دید، شروع کرد به زدن خمپاره. فضای باز است و جان‌پناهی نیست. ناگهان، یک خمپاره 120 جلوی‌مان خورد. ترکش‌ها وزوزکنان از کنارمان رد شد. چند نفر مثل برگ خزان روی زمین ریختند. سرعت گرفتیم. با برانکارد شروع به دویدن کردیم، تا از آن نقطه زودتر عبور کنیم. به کانال که رسیدیم، دو نفری که سمت چپ برانکارد را گرفته بودند، پریدند داخل کانال. تعادل برانکارد به هم خورد و چپه شد و پیکر محمدرضا افتاد داخل کانال. خمپاره، پشت سر هم می‌آید. برانکارد را لب کانال گذاشتیم، تا پیکر محمدرضا را برداریم و بگذاریم داخلش که برادر نبی‌لو سررسید. = دارید چی کار می‌کنید؟ ـ جنازه را برمی‌داریم. به پشت سرمان اشاره می‌کند و باناراحتی می‌گوید: «اینجا مجروح افتاده؛ اون وقت شما شهید می‌برید عقب؟» به پشت سرم نگاه می‌کنم. چند تا از بچه‌ها افتاده‌اند. معاون فرمانده گروهان برادر ابوالفضل پناه، به کانال تکیه داده و مظلومانه نگاهمان می‌کند. بعداً فهمیدم همان‌جا قطع نخاع شده و نمی‌توانسته حرکت کند. برانکارد را می‌گیرند تا مجروحان را ببرند. می‌خواهیم جنازه را با دست برداریم و ببریم که بافریاد می‌گوید: «اینجا معطل نکنید! زیر آتیش خمپاره است.» نگذاشت جنازه را برداریم. مجبور می‌شویم راه بیفتیم. با نگاهی به محمدرضا که مظلومانه در کانال آرمیده، آخرین وداع را با او می‌کنم. گفتم: «رسمش نیست رفیق! اگر دست ما را نمی‌گیری با خودت ببری، چرا لایق نمی‌دانی تو را با خودمان ببریم؟» من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او/گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون/پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 78 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
(بخش بیستم) 12 اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار نگذاشتند جنازه محمدرضا سعیدی را برداریم. مجبور می‌شویم راه بیفتیم. صد متری که عقب رفتیم، ایستادیم. دوباره یکی شدیم که برویم محمدرضا را بیاوریم. هنوز دیر نشده است. راه که افتادیم، یکی از فرمانده‌ها ما را دید. =کجا می‌رید؟ ـ جنازه دوست‌مون افتاده؛ می‌ریم بیاریمش. = لازم نیست؛ الآن ماشین رفت بیاردشون. در همان حین که اصرار می‌کنیم، یک وانت که پشتش شهداست، از کنارمان رد می‌شود. جنازه شهدا را باعجله روی‌ هم ریخته‌اند، ببرند عقب. ما که داریم برمی‌گردیم؛ اما صحنه بدی است و روحیه نیروهایی را که جلو می‌روند، خراب می‌کند. مخصوصاً سر همان شهیدی که ایستاده شهید شده بود، به لبه وانت آویزان است و با هر تکان، لنگر می‌اندازد و مغزش هم قلفتی روی سپر وانت افتاده است. به وانت اشاره می‌کند و می‌گوید: «بفرمایید این هم از شهدا.» یاد طلائیه افتادم که موقع عقب رفتن نگذاشتند برویم جنازه عبدالحمید را بیاوریم؛ الحمدلله جنازه‌اش جا نماند. می‌رویم مقرّ شهید چمران، و بعدش به اردوگاه کارون. اردوگاه کارون، دیگر مثل قبل نیست. دیگر قبل از اذان صبح، از همهمه مناجات پرندگان عاشق خبری نیست. هرکسی عزیزی را از دست ‌داده و گوشه‌گوشه اردوگاه خاطره‌ای را زنده می‌کند. کم‌کم خبرها می‌رسد. از بچه‌های بسیج مسجد علی بن ابی‌طالب (ع) مجید خیری از ناحیه پا، و مسعود شریفی از گردن، مجروح شده‌اند. امیر رفیعی، رفیقِ برادر تاج‌بخش هم همان اوّل کار، مجروح شده بود؛ نه شهید. از برادر شهباز قمی، همان آرپی‌جی‌زنی که سر کوتاه کردن ریش عذرخواهی کرده بود، خبری نبود؛ احتمالاً مجروح شده است. بااینکه گردان تلفات داده و ناقص شده، ولی هنوز توان عملیاتی دارد. منتظریم مشخص شود چه تصمیمی برای ما می‌گیرند. تا آن دو هفته ماه ز من دور شد، شدست/روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 80 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
(بخش بیست و یکم) اسفند ۱۳۶۵ ـ اردوگاه کارون مستی حلال در بهشت‌های پُرنعمت، جامی از نوشیدنی زلال و پاک، گرداگردشان می‌گردانند؛ نوشیدنی سپید و لذت‌بخش برای نوشندگان؛ نه در آن، مایه فساد است و نه از آن، مست و بی‌هوش می‌شوند. (سوره صافات، آیات 43 ـ 47) یکی‌شان چاق بود و یکی لاغرتر؛ البته مثل شخصیت چاق و لاغر تلویزیون نبودند. باهم رفیق بودند و همیشه همراه. آن‌که چاق بود، تکه‌کلامی داشت: «خوبی؟ تو رو به خدا بَرِدَر (برادر).» اوّلین‌باری که او را را دیدیم، فکر کردیم چرا به‌جای احوال‌پرسی، التماس می‌کند؟ نگو ما را سر کار گذاشته است. شب عملیات تکمیلی کربلای5، با دسته جلو آمدند؛ ولی موقع درگیری، تا صبح آن‌ها را ندیدم! بعد از عملیات، معلوم شد رفیق لاغر، همان اوّل کار مجروح شده و بردنش عقب؛ اما ناپدید شدن رفیق چاق، حکایتی داشت که بعد از عملیات در اردوگاه کارون برای ما تعریف کرد. ازآنجاکه رفتن گردان عمار برای عملیات، ناگهانی و بدون برنامه‌ریزی بود، در قرارگاه تاکتیکی چمران، برای شام تن ماهی دادند تا سریع بخوریم و برویم عملیات. قاعده شب عملیات، این است که به نیروها برای اینکه توان داشته باشند، چلومرغ گرم بدهند. اصلاً کنسرو نمی‌دهند؛ چون ممکن است به مزاج افراد سازگار نباشد و وسط عملیات کار دستشان دهد؛ ولی چون عملیات بدون برنامه قبلی به گردان خورده بود، کاری نمی‌شد کرد. اشکال دیگر تن ماهی، این است که تشنگی شدیدی عارض می‌کند. دوستان باتجربه برای اینکه شکمشان خالی نباشد و درضمن، گرفتار عوارض تن ماهی نشوند، به حداقل اکتفا کرده و سه چهارنفری یک تن ماهی را با نان خشک خوردند. دوران جنگ، تن ماهی در شهرها خیلی نایاب بود و فقط در جبهه، آن ‌هم در خط مقدم پیدا می‌شد. این بنده خدای رفیق چاق هم که چشمش به تن ماهی مفت افتاده بود، یک‌تنه تو گوش دو سه تا تن ماهی زده بود! خودش تعریف می‌کرد: «وسط عملیات، از تشنگی داشتم هلاک می‌شدم. خواستم از قمقمه‌ام آب بخورم، دیدم افتاده. دست‌به‌دامن بچه‌ها شدم؛ ولی هیچ‌کس نمی‌تونست توی درگیری، قمقمه‌اش رو در بیاوره و به من آب بده. وقتی‌که خاک‌ریز نونی رو گرفتیم، معاون دسته برادر احمد دهقانی را دیدم؛ بهش گفتم به من آب بده؛ دارم از تشنگی می‌میرم. دهقانی گفت: «قمقمه رو بدجوری نخ‌پیچ کرده‌ام؛ تازه تا وقتی برامون آب نیارن، دست به قمقمه نمی‌زنم.» من گفتم: هر جوری شده، به من آب برسون. چند دقیقه بعد، دهقانی برگشت و یک قمقمه بغلم انداخت و گفت: «بیا این هم آب.» توی تاریکی، قمقمه رو دست‌مالی کردم و فهمیدم عراقیه. به دهقانی گفتم: اینکه عراقیه! ممکنه مسموم باشه! دهقانی گفت: «خیالت راحت! از کمر یک جنازه باز کردم؛ نیم‌خورده بود، مسموم نیست.» من هم که ناچار بودم و داشتم از تشنگی می‌مردم، درِ قمقمه را باز کردم و با ترس و احتیاط، یک جرعه خوردم. چشمتون روز بد نبینه، از نوک زبون تا ته معده‌ام سوخت. با خودم گفتم، حتمی سمی بوده و مسموم شدم. هی با انگشت به حلقم می‌زدم تا بالا بیارم. کم‌کم گیج شدم. چشام سیاهی می‌رفت. گفتم از آثار مسمومیته؛ دارم شهید می‌شم. شروع کردم به چرت‌وپرت گفتن. دیگه نمی‌فهمیدم چه خبره. یکی از فرماندهان گردان اومد و گفت: «چرا بیکار نشستی! یالا سنگر بکن.» من هم با همان حال گفتم: تو چی کاره‌ای به من دستور می‌دی؟ یالّا نصف نیروها را ببر سمت چپ مستقر کن و بقیه رو هم ببر سمت راست! بنده خدا، یک نگاهی به من کرد و پیش خودش گفت: لابد موجی شده و رفت. خلاصه، من هم تا صبح توی حال خودم نبودم و چرند می‌گفتم. صبح که هشیار شدم، فهمیدم قمقمه مسموم نبوده؛ توش مشروب بوده و من نوش جان کرده‌ام. شانس آوردم که شهید نشدم؛ با این وضعیت مست لایعقل، خیلی ضایع بود.» حرف‌هایش که تمام شد، برادر رجب‌زاده با لبخند نمکین و با همان لهجه بامزه مشهدی گفت: «عوضش یک مستی حلال کردی.» با کلام رجب‌زاده، همه زدیم زیر خنده. مستی ما مستی از هر جام نیست/مست گشتن کار هر بدنام نیست ما ز جام دوست، مستی می‌کنیم/خویش را فارغ ز هستی می‌کنیم می، پلیدی را ز سر بیرون کند/عشق را در جام دل، افزون کند چون‌که ما مستیم و از هستی تهی/کی شود هستی، به مستی منتهی؟ مست، یعنی: عاشقی بی‌قیدوبند/فارغ از بود و نبود و چون و چند؟ کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 82 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
بسيار معتقــد بودند و در انجام خيلــي کوشــا و مقيــد بودنــد در ،حتي المقدور قرباني مي کرد و گوشت قرباني را در بين مردم محله تقسيم مي نمود و به قداست محراب و مسجد داشت روزي بچه اش مريض شده بود اورا به مسجد محل آورده بودند و روي منبر مسجد گذاشته بود و از خدا مي خواست به احترام قداست خانه خود و عظمت محراب و مسجد فرزندش را دهد. 🌷 🌷 :عزت_الله_عربيان_از_دوستان_شهيد •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺🌸🌺🌸🌺🌸 @defae_moghadas2