eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
(بخش نوزدهم) 12 اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه آخرین وداع هم‌زمان با ما، قرار بود «خاک‌ریز ۱۰۰۰» هم که سمت چپ ما بود، تصرف شود. فهمیدم چرا آن‌قدر تأکید می‌کردند ما سمت چپ نرویم؛ چون ممکن بود با نیروهای خودی درگیر شویم. یاد دیشب افتادم که دو نفر از نیروهای گردان مقداد، اشتباهی سر از خاک‌ریز ما درآورده و اگر لطف خدا نبود، به دست من نفله می‌شدند. بچه‌ها توانسته بودند، نزدیک صبح به خاک‌ریز ۱۰۰۰ برسند؛ اما نتوانسته بودند آن را حفظ کنند. بعدازظهر تعدادی نیرو از گردان علی‌اصغر لشکر سیدالشهدا آمدند. قرار است زرهی لشکر۴۱ ثارالله (ع) در کنار کانال پرورش ماهی پیشروی کند. با آمدن سه تانک، حمله شروع شد. دو تانک، جلو و یک تانک هم عقب ایستاده و آن‌ها را حمایت می‌کرد. عراقی‌ها از دیدن تانک‌های ایرانی، غافل‌گیر شدند. آن‌چنان ترسیده‌اند که ما رفته‌ایم روی خاک‌ریز و با پیشروی تانک‌ها تکبیر می‌گوییم و عراقی‌ها قایم شده و جرئت ندارند به سمت ما شلیک کنند. آرپی‌جی‌زن عراقی پرید این‌طرف خاک‌ریز، و دستپاچه یک موشک طرف تانک شلیک کرد که به خطا رفت. نیروهای گردان علی‌اصغر، همراه تعدادی از بچه‌های گردان ما، پشت تانک‌ها حرکت کردند و خود را به خاک‌ریز نونی سوم رساندند و مواضع عراقی‌ها را گرفتند. با خودم گفتم: خاک‌ریز را توی روز روشن با سه تا تانک چقدر راحت و با کمترین تلفات گرفتند؛ درحالی‌که ما برای گرفتن هر خاک‌ریز، تعداد زیادی نیروی پیاده را فدا می‌کنیم! عصر که شد، دستور تعویض نیرو دادند. باید برگردیم. برای اینکه دست‌خالی نباشم، یک قبضه آرپی‌جی و یک کلاش اضافی هم برداشته‌ام. برادر تاج‌بخش که از بچه‌های پایگاه شهید بهشتی است، مضطرب بین سنگرها را وارسی می‌کند. مرتب اسم رفیقش امیر رفیعی را می‌برد و می‌گوید: «بچه‌ها! تو را به خدا جنازه‌اش را پیدا کنید. تازه عروسی کرده؛ زنش حامله است. جنازه‌اش جا نَمونه.» امیدوارم که محمدرضا را برده باشند. وقتی به خاک‌ریز قبلی رسیدیم، دیدیم هنوز شهدا را عقب نبرده‌اند. به او که رسیدم، نتوانستم از کنارش بگذرم. سلاح‌های اضافی را انداختم و به کمک بچه‌ها برانکارد محمدرضا را برداشتیم تا بیاوریم عقب. به انتهای خاک‌ریز رسیدیم؛ سر همان کانالی که دیشب از آنجا وارد خاک‌ریز شدیم. نمی‌دانستیم دیده‌بان عراقی روی اینجا دید دارد. تا بچه‌ها را دید، شروع کرد به زدن خمپاره. فضای باز است و جان‌پناهی نیست. ناگهان، یک خمپاره 120 جلوی‌مان خورد. ترکش‌ها وزوزکنان از کنارمان رد شد. چند نفر مثل برگ خزان روی زمین ریختند. سرعت گرفتیم. با برانکارد شروع به دویدن کردیم، تا از آن نقطه زودتر عبور کنیم. به کانال که رسیدیم، دو نفری که سمت چپ برانکارد را گرفته بودند، پریدند داخل کانال. تعادل برانکارد به هم خورد و چپه شد و پیکر محمدرضا افتاد داخل کانال. خمپاره، پشت سر هم می‌آید. برانکارد را لب کانال گذاشتیم، تا پیکر محمدرضا را برداریم و بگذاریم داخلش که برادر نبی‌لو سررسید. = دارید چی کار می‌کنید؟ ـ جنازه را برمی‌داریم. به پشت سرمان اشاره می‌کند و باناراحتی می‌گوید: «اینجا مجروح افتاده؛ اون وقت شما شهید می‌برید عقب؟» به پشت سرم نگاه می‌کنم. چند تا از بچه‌ها افتاده‌اند. معاون فرمانده گروهان برادر ابوالفضل پناه، به کانال تکیه داده و مظلومانه نگاهمان می‌کند. بعداً فهمیدم همان‌جا قطع نخاع شده و نمی‌توانسته حرکت کند. برانکارد را می‌گیرند تا مجروحان را ببرند. می‌خواهیم جنازه را با دست برداریم و ببریم که بافریاد می‌گوید: «اینجا معطل نکنید! زیر آتیش خمپاره است.» نگذاشت جنازه را برداریم. مجبور می‌شویم راه بیفتیم. با نگاهی به محمدرضا که مظلومانه در کانال آرمیده، آخرین وداع را با او می‌کنم. گفتم: «رسمش نیست رفیق! اگر دست ما را نمی‌گیری با خودت ببری، چرا لایق نمی‌دانی تو را با خودمان ببریم؟» من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او/گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون/پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 78 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
(بخش بیستم) 12 اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار نگذاشتند جنازه محمدرضا سعیدی را برداریم. مجبور می‌شویم راه بیفتیم. صد متری که عقب رفتیم، ایستادیم. دوباره یکی شدیم که برویم محمدرضا را بیاوریم. هنوز دیر نشده است. راه که افتادیم، یکی از فرمانده‌ها ما را دید. =کجا می‌رید؟ ـ جنازه دوست‌مون افتاده؛ می‌ریم بیاریمش. = لازم نیست؛ الآن ماشین رفت بیاردشون. در همان حین که اصرار می‌کنیم، یک وانت که پشتش شهداست، از کنارمان رد می‌شود. جنازه شهدا را باعجله روی‌ هم ریخته‌اند، ببرند عقب. ما که داریم برمی‌گردیم؛ اما صحنه بدی است و روحیه نیروهایی را که جلو می‌روند، خراب می‌کند. مخصوصاً سر همان شهیدی که ایستاده شهید شده بود، به لبه وانت آویزان است و با هر تکان، لنگر می‌اندازد و مغزش هم قلفتی روی سپر وانت افتاده است. به وانت اشاره می‌کند و می‌گوید: «بفرمایید این هم از شهدا.» یاد طلائیه افتادم که موقع عقب رفتن نگذاشتند برویم جنازه عبدالحمید را بیاوریم؛ الحمدلله جنازه‌اش جا نماند. می‌رویم مقرّ شهید چمران، و بعدش به اردوگاه کارون. اردوگاه کارون، دیگر مثل قبل نیست. دیگر قبل از اذان صبح، از همهمه مناجات پرندگان عاشق خبری نیست. هرکسی عزیزی را از دست ‌داده و گوشه‌گوشه اردوگاه خاطره‌ای را زنده می‌کند. کم‌کم خبرها می‌رسد. از بچه‌های بسیج مسجد علی بن ابی‌طالب (ع) مجید خیری از ناحیه پا، و مسعود شریفی از گردن، مجروح شده‌اند. امیر رفیعی، رفیقِ برادر تاج‌بخش هم همان اوّل کار، مجروح شده بود؛ نه شهید. از برادر شهباز قمی، همان آرپی‌جی‌زنی که سر کوتاه کردن ریش عذرخواهی کرده بود، خبری نبود؛ احتمالاً مجروح شده است. بااینکه گردان تلفات داده و ناقص شده، ولی هنوز توان عملیاتی دارد. منتظریم مشخص شود چه تصمیمی برای ما می‌گیرند. تا آن دو هفته ماه ز من دور شد، شدست/روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 80 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
(بخش بیست و یکم) اسفند ۱۳۶۵ ـ اردوگاه کارون مستی حلال در بهشت‌های پُرنعمت، جامی از نوشیدنی زلال و پاک، گرداگردشان می‌گردانند؛ نوشیدنی سپید و لذت‌بخش برای نوشندگان؛ نه در آن، مایه فساد است و نه از آن، مست و بی‌هوش می‌شوند. (سوره صافات، آیات 43 ـ 47) یکی‌شان چاق بود و یکی لاغرتر؛ البته مثل شخصیت چاق و لاغر تلویزیون نبودند. باهم رفیق بودند و همیشه همراه. آن‌که چاق بود، تکه‌کلامی داشت: «خوبی؟ تو رو به خدا بَرِدَر (برادر).» اوّلین‌باری که او را را دیدیم، فکر کردیم چرا به‌جای احوال‌پرسی، التماس می‌کند؟ نگو ما را سر کار گذاشته است. شب عملیات تکمیلی کربلای5، با دسته جلو آمدند؛ ولی موقع درگیری، تا صبح آن‌ها را ندیدم! بعد از عملیات، معلوم شد رفیق لاغر، همان اوّل کار مجروح شده و بردنش عقب؛ اما ناپدید شدن رفیق چاق، حکایتی داشت که بعد از عملیات در اردوگاه کارون برای ما تعریف کرد. ازآنجاکه رفتن گردان عمار برای عملیات، ناگهانی و بدون برنامه‌ریزی بود، در قرارگاه تاکتیکی چمران، برای شام تن ماهی دادند تا سریع بخوریم و برویم عملیات. قاعده شب عملیات، این است که به نیروها برای اینکه توان داشته باشند، چلومرغ گرم بدهند. اصلاً کنسرو نمی‌دهند؛ چون ممکن است به مزاج افراد سازگار نباشد و وسط عملیات کار دستشان دهد؛ ولی چون عملیات بدون برنامه قبلی به گردان خورده بود، کاری نمی‌شد کرد. اشکال دیگر تن ماهی، این است که تشنگی شدیدی عارض می‌کند. دوستان باتجربه برای اینکه شکمشان خالی نباشد و درضمن، گرفتار عوارض تن ماهی نشوند، به حداقل اکتفا کرده و سه چهارنفری یک تن ماهی را با نان خشک خوردند. دوران جنگ، تن ماهی در شهرها خیلی نایاب بود و فقط در جبهه، آن ‌هم در خط مقدم پیدا می‌شد. این بنده خدای رفیق چاق هم که چشمش به تن ماهی مفت افتاده بود، یک‌تنه تو گوش دو سه تا تن ماهی زده بود! خودش تعریف می‌کرد: «وسط عملیات، از تشنگی داشتم هلاک می‌شدم. خواستم از قمقمه‌ام آب بخورم، دیدم افتاده. دست‌به‌دامن بچه‌ها شدم؛ ولی هیچ‌کس نمی‌تونست توی درگیری، قمقمه‌اش رو در بیاوره و به من آب بده. وقتی‌که خاک‌ریز نونی رو گرفتیم، معاون دسته برادر احمد دهقانی را دیدم؛ بهش گفتم به من آب بده؛ دارم از تشنگی می‌میرم. دهقانی گفت: «قمقمه رو بدجوری نخ‌پیچ کرده‌ام؛ تازه تا وقتی برامون آب نیارن، دست به قمقمه نمی‌زنم.» من گفتم: هر جوری شده، به من آب برسون. چند دقیقه بعد، دهقانی برگشت و یک قمقمه بغلم انداخت و گفت: «بیا این هم آب.» توی تاریکی، قمقمه رو دست‌مالی کردم و فهمیدم عراقیه. به دهقانی گفتم: اینکه عراقیه! ممکنه مسموم باشه! دهقانی گفت: «خیالت راحت! از کمر یک جنازه باز کردم؛ نیم‌خورده بود، مسموم نیست.» من هم که ناچار بودم و داشتم از تشنگی می‌مردم، درِ قمقمه را باز کردم و با ترس و احتیاط، یک جرعه خوردم. چشمتون روز بد نبینه، از نوک زبون تا ته معده‌ام سوخت. با خودم گفتم، حتمی سمی بوده و مسموم شدم. هی با انگشت به حلقم می‌زدم تا بالا بیارم. کم‌کم گیج شدم. چشام سیاهی می‌رفت. گفتم از آثار مسمومیته؛ دارم شهید می‌شم. شروع کردم به چرت‌وپرت گفتن. دیگه نمی‌فهمیدم چه خبره. یکی از فرماندهان گردان اومد و گفت: «چرا بیکار نشستی! یالا سنگر بکن.» من هم با همان حال گفتم: تو چی کاره‌ای به من دستور می‌دی؟ یالّا نصف نیروها را ببر سمت چپ مستقر کن و بقیه رو هم ببر سمت راست! بنده خدا، یک نگاهی به من کرد و پیش خودش گفت: لابد موجی شده و رفت. خلاصه، من هم تا صبح توی حال خودم نبودم و چرند می‌گفتم. صبح که هشیار شدم، فهمیدم قمقمه مسموم نبوده؛ توش مشروب بوده و من نوش جان کرده‌ام. شانس آوردم که شهید نشدم؛ با این وضعیت مست لایعقل، خیلی ضایع بود.» حرف‌هایش که تمام شد، برادر رجب‌زاده با لبخند نمکین و با همان لهجه بامزه مشهدی گفت: «عوضش یک مستی حلال کردی.» با کلام رجب‌زاده، همه زدیم زیر خنده. مستی ما مستی از هر جام نیست/مست گشتن کار هر بدنام نیست ما ز جام دوست، مستی می‌کنیم/خویش را فارغ ز هستی می‌کنیم می، پلیدی را ز سر بیرون کند/عشق را در جام دل، افزون کند چون‌که ما مستیم و از هستی تهی/کی شود هستی، به مستی منتهی؟ مست، یعنی: عاشقی بی‌قیدوبند/فارغ از بود و نبود و چون و چند؟ کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 82 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
بسيار معتقــد بودند و در انجام خيلــي کوشــا و مقيــد بودنــد در ،حتي المقدور قرباني مي کرد و گوشت قرباني را در بين مردم محله تقسيم مي نمود و به قداست محراب و مسجد داشت روزي بچه اش مريض شده بود اورا به مسجد محل آورده بودند و روي منبر مسجد گذاشته بود و از خدا مي خواست به احترام قداست خانه خود و عظمت محراب و مسجد فرزندش را دهد. 🌷 🌷 :عزت_الله_عربيان_از_دوستان_شهيد •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•   شادےروح شهدا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺🌸🌺🌸🌺🌸 @defae_moghadas2
📌شهید"ولی الله چراغچی":تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند 🔸ولی الله هر وقت می خواست از شهادت حرف بزند، طفره می رفتم و حرف را عوض می کردم. اما او کار خودش را می کرد. 🔹هر بار که تشییع شهیدی را می دید، می گفت:«تهمینه! حتما توی مراسمش شرکت کن. شاید روزی هم بیاید که ولیِ تو را هم روی دست ببرند».می گفت:«می خواهم فاطمه را هم بیاوری تو مراسمم. جلوی جنازه ام». ▪️بعد دستی به بازوهایش می زد و می گفت:«اما تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند».گریه می کردم و نمی خواستم معنای حرف هایش را بفهمم. ▫️وقتی خبر آوردند که در بخش آی سی یو ی بیمارستان بستری است، حال خودم را نمی فهمیدم. با قطار خودم را رساندم تهران . وقتی دیدمش نشناختمش از بس که لاغر شده بود. □وقتی پرستارها پیکر نیمه جانش را نیم خیز کرده و محکم به پشتش می زدند، دنیا روی سرم خراب می شد. داشتند ریه هایش را شست و شو می دادند. 🔻آنجا بود که حرفش یادم افتاد: «تهمینه! تا این ها آب نشود، خدا قبولم نمی کند.» کم کم داشت باورم می شد که خدا دارد قبولش می کند. راوی:همسر شهید @defae_moghadas2
یوسف_بی_ریای_مازندران بیاد شهید_مفقودالجسد_یوسف سجودی مرتضی قربانی،دلتنگ یوسف شده بود.یه روز گفت: «یه سر می رم لشکر ۱۷؛ هم زین الدین را می بینم و هم یوسف را.رسید پیش مهدی.بعد از سلام و احوالپرسی سراغ سجودی را گرفت‌.مهدی گفت:اسمش آشنا نیست؟ مرتضی با تعجب گفت:- یعنی یوسف را نمی شناسی؟آقا مهدی: - نه! تا حالا نشنیدم اسمشو حاج مرتضی به شک افتاد و به مهدی گفت: «راستش، آقا یوسف یکی از فرمانده گردان حمزه لشکر ویژه ۲۵ کربلا بود.چند ماه پیش به من گفت می خوام به لشکر۱۷ برم.مهدی بدون هیچ معطلی، گوشی تلفن را برداشت. بعد از کلی پرس و جو از پرسنلی فهمید سجودی یکی از آرپی جی زن های گردان قائم.مهدی متعجب شده بود گوشی را گذاشت و به مرتضی گفت:سجودی آرپی جی زن یکی از گردان های ماست .حاجی پاشو بریم این آقا یوسف رو ببینیم. یوسف داخل سنگر دو زانو نشسته بود و مشغول قرائت قرآن بود.پتویی که به جای در از آن استفاده می شد بالا رفت،یوسف بادیدن مرتضی هیجان زده شد.همدیگر را در آغوش گرفتند- مرتضی: خوب آقا یوسف! از مسئولیت فرار می کنی؟یوسف گفت: مگه آدم باید حتماً مسئولیت داشته باشه تا خدمت کنه؟زین الدین: آقا یوسف! درسته براتون فرق نمی کنه، اما ما به امثال شما و تجربیات شما نیاز داریم.یوسف: راستش همین طور که آقا مرتضی می دونه برای من فرقی نمی کنه.هرچی تکلیف باشه من همون رو انجام می دم. حالا شما هم هرچه امر بفرمایید بنده به عنوان سرباز در خدمتم.سخنان یوسف چون آب زلال و شفاف بر جان آقا مهدی نشست.به یوسف خیره شده بود و بر این متانت، چبی ریایی،او غبطه می خورد دفاع مقدس اوج عزت ملت ایران است @defae_moghadas2
بسم الله الرحمن الرحیم ‌ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عاقبتمون ختم بخیر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عارفی می گفت: کم نیاورید 🌷تا قبل از رسیدن به نیل همه‌شان ادعای ایمان داشتند. به حضرت موسی میگفتند حالا که ما را از چنگ فرعون نجات داده‌ای تا هر کجای عالم که بروی پاکارت هستیم ! 🌷اما سفر که شروع شد و دشواریهای مسیر را که چشیدند و چند قدم مانده به نیل که لشکر فرعون را پشت سر خودشان ،دیدند ناگهان دست و دلشان لرزید. گفتند. نکند خدا ما را فراموش کرده باشد؟ 🌷 قصه حضرت موسی و پیروانش، قصه همیشه است. خدا، آدم ها و ادعاهایشان را آرام آرام آن قدر الک میکند تا در آخر فقط واقعی ها باقی بمانند؛ همانها که تا لحظه آخر شک به دلشان راه نمی دهند؛ همانها که تا لحظه آخر استقامت می ورزند. قرآن می فرماید: 🌷فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا ۚ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ 🌷پس همان طور که ماموریت یافته‌ای،ثابت قدم باش ،کسانی هم که با تو رو به سوی خدا آورده‌اند ،ثابت قدم باشند . سوره هود آیه ۱۱۲ راه جذب امداد الهی ،صبر و استقامت و استمرار در کارهای درست است . 🌹🌸🌷🌺🌹🌸🌷🌺🌹🌸🌷🌺 بسم الله الرحمن الرحیم ‌ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عاقبتمون ختم بخیر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عارفی می گفت: کم نیاورید 🌷تا قبل از رسیدن به نیل همه‌شان ادعای ایمان داشتند. به حضرت موسی میگفتند حالا که ما را از چنگ فرعون نجات داده‌ای تا هر کجای عالم که بروی پاکارت هستیم ! 🌷اما سفر که شروع شد و دشواریهای مسیر را که چشیدند و چند قدم مانده به نیل که لشکر فرعون را پشت سر خودشان ،دیدند ناگهان دست و دلشان لرزید. گفتند. نکند خدا ما را فراموش کرده باشد؟ 🌷 قصه حضرت موسی و پیروانش، قصه همیشه است. خدا، آدم ها و ادعاهایشان را آرام آرام آن قدر الک میکند تا در آخر فقط واقعی ها باقی بمانند؛ همانها که تا لحظه آخر شک به دلشان راه نمی دهند؛ همانها که تا لحظه آخر استقامت می ورزند. قرآن می فرماید: 🌷فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا ۚ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ 🌷پس همان طور که ماموریت یافته‌ای،ثابت قدم باش ،کسانی هم که با تو رو به سوی خدا آورده‌اند ،ثابت قدم باشند . سوره هود آیه ۱۱۲ راه جذب امداد الهی ،صبر و استقامت و استمرار در کارهای درست است . 🌹🌸🌷🌺🌹🌸🌷🌺🌹🌸🌷🌺 @defae_moghadas2
سالروز تولد شهید عزیز ۲۳ فروردین را با ذکر صلوات گرامی می داریم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @defae_moghadas2
🔰تا مجتمع نشوید، تا دست تان را به هم ندهید، تا اخوت اسلامی را حفظ نکنید، نمی توانید در مقابل این قدرت ها بایستید. تمام شیره جان شما را می کشند و می برند و ملت شما را آنطور ضعیف و زبون و بیچاره می کنند و همه نشسته اید هی منتظرید که آمریکا برایتان کار بکند. 📚صحیفه نور، جلد ١٧،صفحه ٢٣۴ @defae_moghadas2
❣ به دستور فرماندهی تیپ امام حسن(ع)، سردار شهید عبدالرسول استوار جهت انجام عملیات بیت المقدس ٣ در منطقه گوجار ( مأووت عراق) آماده می شدیم. وقتی رسیدیم به منطقه عملیات دیدیم از مهمات خبری نیست! درخواست مهمات دادیم اما خبری نشد. بسیجی ها در یک دره منتظر حرکت به سمت خط عملیات بودند. دیدم از دور گروهی چند نفره از سمت عراق در حال آمدن هستند. ظاهراً گروه شناسایی بود که از قرارگاه رمضان به خاک عراق وارد شده بود. در میان آنها سید محمد را شناختم. به علت زمان زیادی که در منطقه مانده و عقب نرفته بود، محاسنش بسیار بلند شده بود. اورکتی هم روی دوش انداخته بود. قامت رشید و بلندش هم به او ابهت خاصی داده بود . به نیروهایم گفتم تا حالا فرمانده تیپ را دیده اید؟ گفتند: نه! به شوخی سید محمد را نشان دادم و گفتم ایشان فرمانده تیپ هستند! بچه ها با خوشحالی به سمت ایشان رفتند. وقتی رسید با او حال احوالی کردم. گفت شما خبر دارید ما کجا می رویم؟ گفت: نه، ما تازه رسیدیم. گفتم: ما برای عملیات می رویم، اما هنوز هیچ مهماتی نداریم؟ گفت: عملیات ساعت چند است؟ گفتم: قرار است ساعت 2 به سمت ارتفاعات حرکت کنیم، احتمالا ساعت ۶ بعد از ظهر پای کار هستیم. ساعت ده شب هم عملیات شروع می شود. گفت: من قول می دم تا ساعت ٧ شب مهمات را به شما برسانم! گفتم: حتماً می خواد به من دلگرمی بده! حرکت کردیم. ساعت ۶:٣٠ عصر بود که رسیدیم روی ارتفاع گوجار. از فرماندهی پیام دادند آماده اید؟ با رمز گفتم: آماده ایم، اما موردی که قبلاً گفتم هنوز مثبت نشده! گفتند: اگر مورد را به سید محمد گفتید حتماً حلش می کند. گفتم: غیر ممکن است، ایشان حتی در جریان عملیات هم نبودند. گفتن: اگر سید محمد قول بدهد محال است عمل نکند! حدود ساعت هفت شب بود. در تاریکی شنیدم از پائین صدایی می آید به آقای قرمزی که مسئول محور عملیات تیپ بود گفتم: نکند عراقی ها ما را دور زده باشند؟ چون فقط گردان ما قرار بود در این خط عمل کند. که دیدیم یک گروهان صد نفره از نیروهای خودمان هستند. سید محمد مهمات دو روز جنگیدن، اعم از فشنگ، گلوله آرپی جی و تیر بار را با این گروهان برای ما آورده بود. ظاهر سریع به قرارگاه رفته و مهمات را تهیه کرده بود. حتی به سرعت تمام نوارهای تیربار را هم پر کرده بود که دیگر نیاز به وقت گذاشتن برای این مورد نباشد. ... ☝️ راوی برادر کریم خسرو پور 🌷🌷🌾🌷🌷 هدیه به شهید سید محمد عسکری صلوات_ شهدای فارس ↘️ تولد: ١٣۴١- شیراز شهادت: ١٣٧٠/١/٢۶ - سانحه در ماموریت سمت: فرمانده لجستیک تیپ امام حسن(ع) شیراز @defae_moghadas2
شهید سید محمد عسکری