❣زهرا بابا حسینی مادر شهید فاضل شیرالی می گوید:
🌱 شبی در عالم رویا بانوی سبز پوشی را دیدم که یک قواره پارچه سبز رنگ به من داد و گفت: این را بگیر! خداوند پسری به تو عطا میکند، نام او را فاضل بگذار این امانت را نزد خود نگه دار تا زمانی که او را از تو پس بگیریم. سالیان متمادی گذشت تا اینکه شب شهادت فاضل فرا رسید. در همان شب مادر شهید در عالم رویا همان بانو را میبیند که لباس سیاه رنگی به او میدهد و میگوید: باید آن را بپوشی! او میگوید: آمده است تا امانتی را که سالها پیش خداوند به او ارزانی داشته، از او پس بگیرد.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
#خانه_شهید_بندر_ماهشهر
#دفاع_مقدس
#دلاور_ماهشهری
#شهید_فاضل_شیرالی
@defae_moghadas2
❣
❣سال ١٣۶۵ بود. به اتفاق جمعی از رزمندگان لشکر، من جمله سید باقر به حج مشرف شده بودیم.در طبقه دوم مسجد الحرام بودیم و به کعبه و طواف زوار نگاه می کردیم. سید باقر با چهره سرخ و سفیدش در آشوب بود. گفت حاج نبی دلم روضه #حضرت_زهرا سلام الله علیها کشیده، می خوام روضه بخوانم!
اینجا؟
اره همین جا.
رو به کعبه شروع به خواندن روضه حضرت زهرا سلام الله علیها کرد. اشک از دیدگانش جاری شده بود و هق هق گریه اش بلند بود. نمی دانم چرا شرطه ها و چفیه قرمزها اصلاَ به سمت ما نمی آمدند و مانع ما نمی شدند. در میان همان هق هق گریه ها گفت: بیا به هم قول بدهیم هر کدام زودتر شهید شدیم دیگری را شفاعت کنیم!
قول را که گرفت صدای نوای سیدباقر در مسجد الحرام بلند شد.
ای غریبی که لب تشنه بریدند سرت
تا زجان سوخت زداغ علی اکبرجگرت
برلب خشک تو آبی پسر سعد نریخت
باوجودی که بُدی ساغی کوثر پدرت
تشنه لب هیچ مسلمان نکشد کافر را
توچه کردی که بریدند لب تشنه سرت...
👆به روایت #سردار_حاج_نبی_رودکی
🌷🌹🌷
هدیه به سردار شهید سید محمد باقر دستغیب صلوات، شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
32.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند بلتا قسمت پنجم @defae_moghadas2
❣
40.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم | مستند "بلتا" –قسمت ششم (پایانی)
@defae_moghadas2
❣
❣محمد بشیری آمده بود جبهه، با همان جثه کوچکش. آقا اسماعیل فرمانده تیپ اجازه نداد برود خط. اما محمد مگر کوتاه میآمد.
- من جثهام ریز است، خودم که بزرگم، بچههای کمسنتر از من در خط هستند!
اسماعیل فرجوانی (شهید) قبول نمیکرد. حق داشت، جثه محمد خیلی کوچک بود، ولو ۱۶ سالش هم باشد.
محمد ناگهان با صدایی بریده بریده که معلوم بود بعدش میزند زیر گریه، داد کشید:
- مگر تو خدایی؟! خدا گفته باید بروم جبهه، تو اصلا چکارهای.
نمیدانم چه شد که اسماعیل تسلیم شد.
محمد رفت خط.
چند شب نگذشته بود، آخر شب در محوطه تیپ قدم میزدم، از خط تماس گرفتند، نوجوانی مجروح شده.
چرا دلم به من گفت او محمد بشیری است، نمیدانم!
آمبولانس فرستادم. باید او را میآورد تیپ، و با رسیدگی جزئی میفرستادیمش عقب.
نرفتم داخل سنگر، ماندم تا آمبولانس برگردد.
گفتم اگر خود محمد بشیری بود به او میگویم:
- محمد، عزیزم، اسماعیل نگفت نرو؟
گفتم به او میگویم؛ حالا هم نترس، چیزی نیست، زود خوب میشوی.
آمبولانس رسید!
یادم هست رانندهاش از مجاهدین عراقی بود که فارسیاش خوب نبود و بعدها خودش هم شهید شد.
گفتم درِ عقب آمبولانس را باز کند.
راننده عصبانی بود.
آنقدر که به لکنت زبان افتاده بود؛
- این بچهها را چرا اجازه میدهید بروند جلو!
گفتم در را باز کن ببینمش.
محمد بشیری! خودش بود.
اما خوابیده بود، خوابی آرام!
خوابی که نمیخواست چشمهایش را باز کند.
با همان موهای ژولیدهاش
با همان لبهای خندانش
این روزها جای محمد و محمدها خیلی خالیست
دلم تنگشان میشود، خیلی
@defae_moghadas2
❣
❣ارونــــد
راوی میگفت:
رزمنده هایـے را این رودخانہ با خود برد.
پس اینجا ارونـد نیست
دستانت را بہ آب بزن و فاتحہ بخوان
اینجـا تنها گلزار شهـداے آبـے دنیاست.
@defae_moghadas2
❣
(بخش بیست و دوم)
18 اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه
پدافندی شلمچه
ببین از تو پنهان نباشد که حتی
برای پریدن لیاقت ندارم
دعا کن که من دیگر آتش بگیرم
دعا کن پرنده! که طاقت ندارم
چگونه بگویم برایت برادر
مجالی برای شهادت ندارم
قرار است دوباره برویم شلمچه برای پدافند.
برخی دوستان زودتر مرخصی گرفتند و به تهران رفتند؛ اما من ماندم تا با گردان به خط بروم.
رضا محسنی که زودتر برگشته بود، توانست در مراسم تشییع محمدرضا شرکت کند.
چرا اینقدر پیکر او، دیر تشییع شده بود؟
گویا هنگامیکه دستور دادند محمدرضا را در کانال بگذاریم و برویم، آنقدر خمپاره به آن نقطه خورده بود که کانال بر روی پیکرش خراب شده و بچههای تخلیه شهدا او را ندیده بودند؛ تا اینکه مدتی بعد، هنگامیکه برادر رضا یزدی متوجه فقدان پیکر او شده بود، به منطقه رفته و او را یافته بود.
عازم خط پدافندی شلمچه شدیم.
بعدازظهر به خط رسیدیم.
رفتیم داخل سنگرهای احتیاط، تا با تاریک شدن هوا برویم جلو.
سنگر عراقی است.
شمایلی از حضرت علی (ع) به دیوارش آویزان است.
یک رساله آیتالله خویی هم است.
چند نسخه روزنامه عراقی هم پیدا کردم: «الثورة» و «الجمهوریة».
خودم را با خواندن روزنامهها سرگرم میکنم.
در یکی از آنها، مصاحبه با «القائد الرئیس صدام حسین» است.
یکی از سوتیترهایش جالب است؛ صدام گفته بود: «هر مادر عراقی که پنج بچه نزاید، خائن است.»
دیکتاتورها به بچههای مردم مثل گوشت دم توپ نگاه میکنند و «هَل مِن مَزید» میگویند.
برادر کچوئیان گفت: «مفهوم دیگر این گفته، این است که من آنقدر در حکومت میمانم تا بچههایتان بزرگ شوند.»
در روزنامه دیگر، مصاحبهای با یک شخصیت علمی در مورد «شادور» و ارتباط آن با حجاب شرعی است.
برادر رجبزاده گفت: «شادور، احتمالاً همان چادر فارسی است که عربی شده است.»
هوا که تاریک شد، دستور حرکت آمد.
بهستون شدیم.
روبهرویمان دژ قبلی ارتش عراق است که اکنون دست ایران است و محلّ پدافند ماست.
دژهای عراقی، خاکریزهای بلندی به عرض سه ـ چهار متر است که با غلتک کوبیده شده و داخلش کانال و سنگر حفر کردهاند.
قبل از دژ، از خاکریز عبور میکنیم و به فضای بازی میرسیم که گل چسبندهای دارد و حرکت در آن، سخت است.
ناگهان، یک نفر از دژ پایین میپرد و خودش را به ما میرساند.
معلوم میشود ستون را اشتباه بردهاند.
آن محوطه باز، بین مواضع ما و عراق است.
سریع خارج میشویم.
از اقبالمان، عراقیها ما را ندیدند؛ والا از خجالتمان درمیآمدند.
بین سنگرهای دژ تقسیم شدیم.
فاصله دژ ما و مواضع عراقی که روبهرویمان است، کمتر از صد متر است؛ همان محوطهای است که ما را اشتباهی برده بودند.
کانال انتهای دژ، مسدود است و آنطرفش دست عراق است.
سمت راست دژ، کانال پرورش ماهی است.
چند روزی را اینجا مهمانیم.
ببینم آیا اینجا از پدافند جاده فاو امالقصر سختتر است؟
کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 86
(خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5)
ادامه دارد ...
@defae_moghadas2
❣
(بخش بیست و سوم)
اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه
اجساد بیصاحب
روزها در سنگرهای استراحت محبوسیم و شبها داخل سنگرهای نگهبانی مشغول نگهبانی هستیم.
سنگرهای استراحت، از سنگرهای خطّ پیشانی فاو امالقصر هم کوچکتر است.
بوی تعفن اجساد بیجان عراقی، آزاردهنده است؛ مخصوصاً موقع نگهبانی.
یکشب که از بوی جنازه کلافه شده بودم، رفتم یک سنگر دیگر گلایه کردم.
بنده خدا گفت: «بااحتیاط سرت را بلند کن و لب سنگر را نگاه کن.»
چشمم بهردیف پوتینهای عراقی افتاد که جنازههایشان لب کانال است.
باز اجساد قسمت ما را بچههای تخلیه که بادگیر و دستکش و چکمه بلند پلاستیکی تنشان بود، هُل داده بودند و انداخته بودند پایین دژ.
امکان دفن جنازهها نیست و اجساد بیجان مدتها زیر آفتاب و باد و باران میماند.
بالأخره، این جنازهها صاحبانی دارند که چشمانتظار عزیزانشان هستند.
ایکاش گروهی بینالمللی همت میکرد و بین دو کشور واسطه میشد تا گروههای بیطرف در زمان آرام بودن جبهه و پایان عملیات، میرفتند و اجساد را برمیداشتند و تبادل میکردند و خانوادهها را از بلاتکلیفی درمیآوردند.
***
یکشب دادوفریاد یک افسر عراقی به گوشمان رسید.
داشت نیروهایش را جابهجا میکرد و سر نیروها داد میزد.
آنجا بود که متوجه شدم عربها به سبب ادای مخارج حروف، نمیتوانند خیلی آهسته حرف بزنند و پچپچ کنند؛ همیشه تُن صدایشان بالاست.
سریع منور زدیم.
ستون عراقی را دیدیم که بین ما و دژ عراق است؛
همانجایی که ما شب اوّل، اشتباهی رفتیم.
نمیدانم راه را اشتباه آمده بودند که از آنجا سر درآورده بودند یا قصد تک ایذایی داشتند.
درهرحال، دادوفریاد فرماندهشان موقعیتشان را لو داد و ما هم از خجالتشان درآمدیم.
کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 88
(خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5)
ادامه دارد ...
@defae_moghadas2
❣
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 خط مقدم
دوران جنگ تحمیلی
@defae_moghadas2
❣