eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
نقاهتگاه یا آسایشگاه وقتی وارد نقاهتگاه شدم خشکم زد. آنقدر تخت کنار هم چیده شده بود و مجروح روی آنها خوابیده بود که شک کردم. آیا به نقاهتگاه وارد شدم یا آسایشگاه گردان فجر. بیشتر بچه‌های گردان آنجا بودند. اما نه، آسایشگاه نبود. چون اگر بود بچه‌ها همه شاداب و قبراق و پرانرژی بودند‌. همه به احترام بلند می‌شدند و سر جایشان می‌نشستند. این بچه‌ها که همه بی‌جان و بی رمق خوابیده‌اند. انگار اصلاً من را ندیدند. شهید غلامحسین بهبهانی مثل همیشه در بین بچه‌ها می‌گشت و یاریشان می‌کرد. غلامحسین به پیشوازم آمد و مرا به بالین بچه‌ها برد. پس قصه این بود. آنها اگر بلند نشدند جانی در بدن نداشتند. شیمیایی شیره جانشان کشیده بود. توانی برای بلند شدن نداشتند. اگر من را ندیدند چشمی برای دیدن نداشتند. شیمیایی چشمانشان را نابینا کرده بود. ابتدا بر بالین زاده زهرا سید حمدالله عزیزی رفتیم. گفتم سید چطور شد؟ کو آن یال و کوپالت؟ تو که می‌گفتی تیر اگر به سینه من بخوره کمونه می‌کنه. انگار شیمیایی زمین‌گیرت کرده. سید دروغ نمی‌گفت. اگر تیر به سینه ستبرش می‌خورد حتماً کمونه می‌کرد. اما این که تیر نبود. زهر هلاهل بود. فیل را هم از پا در می‌آورد. آنقدر سید بی رمق شده بود که نای حرف زدن نداشت. سراغ برادرش سید آقاحسین رفتم‌. آن سید خوش‌کلام و خوش‌بیان. او که تمام کلامش شکرخند بود. دیگر توانی برای شوخی کردن نداشت. هرچند باز به کلامی کوتاه لبخند بر لبت می‌نشاند. تعدادی دیگر را سر زدم. صورت‌های نورانی و زیباشان همه سیاه و سوخته و در حال تاول زدن بود. قلبم از این همه غم تیر کشید. زبانم قفل شده بود. نمی‌دانستم چه به بچه‌ها بگویم. آنها صبر را هم شرمنده خود کرده بودند. تحمل آن همه درد صبر ایوب می‌خواست. اصلاً انتظار چنین وضعی را نداشتم. فکر می‌کردم یکی دو ساعت اینجا هستیم و به عملیات برمی‌گردیم. کار از این حرفها گذشته بود. برگشتی در کار نبود. اوضاع وخیم‌تر از این حرفها بود. توانم را از دست دادم. دیگر توان رفتن به بالین بچه‌ها را نداشتم. غلامحسین برادرم عبدالحمید را نشانم داد. فقط نگاهش کردم و دستی برایش بلند کردم. فکر نمی‌کردم این آخرین نگاهم به او باشد. روی تختی خالی دراز کشیدم. چشمم بشدت درد می‌کرد. به غلامحسین گفتم اگر میتونی دکتری برام پیدا کن. چشمم خیلی درد می‌کنه. غلامحسین به دنبال دکتر رفت. اما من دیگر چیزی نفهمیدم. غلامحسین را هم دیگر هیچ وقت ندیدم. دیدارمان به قیامت افتاد. با صدای برادر عزیزم حاج یدالله مواساتی به هوش آمدم. بالای سرم ایستاده بود. صدایش زدم. متوجه من شد. با وجودی که چهار سال شب و روز در کنار هم بودیم من را نشناخته بود. حق هم داشت نشناسد. اینقدر صورتم سیاه و سوخته و تاول زده بود که اگر مادرم هم بود مرا نمی‌شناخت. گفت باید شب شود تا با هواپیما به تهران اعزام شوید. بالاخره شب شد و اعزام شدیم. ✍ حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
به روایت ✍🏿 جلو رفته بودند و من توی سنگر استراحت میکردم که صدای اومد گفتم حتما از طرف دشمن شلیک شده و این صدای انفجار برای اون موشک است. چند لحظه ای نگذشت که دلشوره عجیبی همه وجودم رو گرفت و خودم رو به رسوندم و گفتم من نگران بچه های تخریب هستم .صدای انفجار از سمت میدان مین اومد.اونا توی میدون بودند .نکنه خدایی نکرده برای بچه ها اتفاقی افتاده باشه.گفتم من جلو میرم ببینم چه خبره. خودم رو به رسوندم و دیدم هیچ صدایی نمی آید یک یک بچه ها رو صدازدم ولی جوابی نشنیدم .یک لحظه دلم رفت کربلا و بیاد قضیه (س)افتادم که به داخل گودال قتلگاه می آمد و صدا می زد برادر کجاهستی؟ از یک طرف هم نگران بودم نکنه گرفتار گشتی شناسایی های دشمن بشم . بدنم یخ کرد و لرزی همه وجودم رو گرفت.داخل میدان مین و در مسیری که بچه ها مین کاشته بودند شروع کردم دویدن ، هوا خیلی تاریک بود نمیشد جایی رو دید فقط بوی باروت ناشی از انفجار میومد. همینطور که میدویدم داخل یک چاله افتادم دشمن هم با چند تا منور خط رو روشن کرده بود در زیر نور منور بدن متلاشی شده ای رو دیدم جلوتر رفتم و نگاه کردم ، دیدم بدن است . خاطرم جمع شد که اتفاقی افتاده ..شروع به جستجو کردم چند قدم جلوتر پیکر و رو دیدم و انتهای نوار مین دیدم یک بدنی که از کمر به پایین رو نداشت و کاملا با گل آغشته شده بود افتاده ...رفتم به سمتش و با زحمت به پشت برگرداندم..صورتش کاملا متلاشی شده بود ....باز به جستجو ادامه دادم ...از هفت تا از بچه های تخریب چهار تا رو پیدا کرده بودم و سه تای از بچه ها یعنی ، و اثری نبود ...از مسیری که رفته بودم بر گشتم . به کنار بدن شهید زند رسیدم و داخل چاله انفجار شدم . دو تا پای قطع شده و مقداری گوشت و پوست که در اطراف محل انفجار پراکنده شده بود خبر از انفجاری مهیب و متلاشی شدن بدن بچه ها رو میداد..کاری از دستم بر نمی اومد...با احتیاط از میدان مین خارج شدم و خودم را به پشت خاکریز خط مقدم رسوندم و خبر شهادت بچه های تخریب رو دادم و با کمک دوستان ابدان مطهر بچه ها رو به عقب انتقال دادیم... 🍃🌺 🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @defae_moghadas2
دستی تکان بده به عشـــق سلامی دوباره ڪن لبخنــد بزن ... ☀️صبح، آغاز ماجراست ... @defae_moghadas2
یک دست قطع شده در جیب فرمانده!! عملیات رمضان با رمز یاصاحب‌الزمان ادرکنی شروع شده بود. گروهان من و اسماعیل از لشکر پیاده ۹۲ زرهی ارتش نزدیک یکدیگر بودند. آفتاب سوزان تیرماه خوزستان، امان همه را بریده بود. فریادهای اسماعیل بچه ها را به جلو میراند. روز دوم عملیات بود که ناگهان ترکش گلوله تفنگ ۱۳۰ میلمتری دست چپ اسماعیل را از مچ قطع کرد. دستش را در جیب خود گذاشت تا نیروهایش بویی نبرند..! فرمان حمله داد و خودش هم دوشادوش بچه‌ها پیش می‌آمد. از همه جا گلوله می‌آمد. ترکش دیگری دست راستش را از کتف جدا کرده بود. یکی از بچه‌ها گفت که موج او را گرفته است. با چشم گریان به طرفش دویدم. خونریزی شدید و روزه، دیگر رنگی به رخسارش نگذاشته بود. ترکش تمام بدنش را پاره پاره کرده بود. لبهای خشکیده، دست‌های جداشده، پیکر پاره پاره و غرقه به خونش روی خاک گرم خوزستان، کربلا را در ذهنم مجسم کرد. آری اسماعیل در روز ۲۴ تیرماه ۱۳٦۱ همزمان با بیست و یکم رمضان به دیدار مولایش علی (ع) شتافت. راوی: سرهنگ جانباز علی قمری اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 @defae_moghadas2
خواب از سرم بُرده است حسرت این خواب راحت تو ... 📸 فروردین ماه ۱۳۶۶ "شهید جاویدالاثر احمد احمدی‌ زاده" ساعاتی قبل از شهادت در شلمچه عملیات کربلای هشت اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدم عاشق خسته نمی‌شه از حال می‌ره! تو این عکس معلومه آخر از همه اومده یه جایی گیر آورده و ‌افتاده... @defae_moghadas2
🌷پهلوان سعید طوقانی ▫️رزمنده نوجوانی که به جبهه رفت و در سن ۱۵ سالگی به شهادت رسید 🕊🕊 ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🌱 او در ۱۲ فروردین ۱۳۴۸ در تهران به دنیا آمد و در اسفند ۱۳۶۳ در در شرق دجله آسمانی شد پیکر مطهر او ۱۰ سال بعد در زورخانه شهیدان طوقانی در شهر کاشان آرام گرفت... 🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 برادر این پهلوان نوجوان به نام محمد طوقانی نیز از رزمندگان شجاع بود که در عملیات والفجر یک در فکه به شهادت رسیده بود🕊🕊 @defae_moghadas2
🌷شهید حمید شاه حسینی، جانشین ف گردان قمر گردان بنی هاشم(ع) _ لشگر ۱۰ سیدالشهدا(ع) متولد: ۱۳۴۱ -- شمیران شهادت: فاو -- عملیات والفجر ۸ مزار شهید: امامزاده علی اکبر چیذر او را به جرأت می توان قمر گردان بنی هاشم دانست، گردانی که ناراحت می شد اگر کسی می گفت: گردان قمر و اصرار داشت که حتما بگویند گردان قمر بنی هاشم... گرین کارت آمریکا در جیب، گرین کارت آمریکا در جیب، عشق وطن در دل خدا نعمت را به حمید تمام کرده بود؛ هوش و استعداد بالا، هیکل درشت و موزون، چهره زیبا و دوست داشتنی و قدرت بدنی خوب... والیبال که بازی می کرد، همه را به حیرت وامی داشت... @defae_moghadas2
حكمت ۲۷۰ و درود خدا بر او فرمود: (در زمان حكومت عمر، نسبت به فراوانی زیور و زینتهای كعبه صحبت شد، گروهی گفتند آنها را برای لشكر اسلام مصرف كن، كعبه زر و زینت نمی خواهد، وقتی از امیرالمومنین (ع) پرسیدند، فرمود:) همانا قرآن بر پیامبر (ص) هنگامی نازل گردید كه اموال چهار قسم بود، اموال مسلمانان كه آن را بر اساس سهم هر یك از وارثان تقسیم كرد، و غنیمت جنگی كه آن را به نیازمندانش می رساند، و خمس، كه خدا جایگاه مصرف آن را تعیین فرمود، و صدقات، كه خداوند راه های بخشش آن را مشخص فرمود، و زیورآلات و زینت كعبه از اموالی بودند كه خدا آن را بحال خود گذاشت، نه از روی فراموشی آن را ترك كرد، و نه از چشم خدا پنهان بود، تو نیز آن را بحال خود واگذار چنانكه خدا و پیامبرش آن را بحال خود واگذاشتند. (عمر گفت: اگر تو نبودی رسوا می شدیم، و متعرض زیورآلات كعبه نشد. @defae_moghadas2
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ شهادت هنر مردان خداست 🌹 سلام علیکم با قرآن سوره شعرا آیه ۹ وَإِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ ٱلۡعَزِيزُ ٱلرَّحِيمُ و پروردگار تو عزیز و رحیم است! سوره شعراء - آیه ۹ ذکر روز دو شنبه : یا قاضی الحاجات (ای برآورنده ی حاجت ها) تنور دلتان گرم و نورانی روز دوشنبه تان پر خاطـره. روزمان را پر برکت کنیم با ذکرصلوات الـّلـهـم صـَل ِّ عـَلـَی مـُحـَمـَّدٍ وَآل ِ مـُحـَمـَّدٍ وَعـَجــِّل ْ فــَرَجـَهـُم صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) حدیث روز : پيامبراکرم صلي الله عليه و آله : إنَّ اللّه َ يَغضَبُ لِغَضَبِ فاطِمَةَ و يَرضى لِرِضاها ؛ به يقين خداوند با خشم فاطمه به خشم مى آيد و با خشنودى او خشنود مى شود . بحار الأنوار ، ج 43 ، ص 320 .   الـّلـهـم صـَل ِّ عـَلـَی مـُحـَمـَّدٍ وَآلِ مـُحـَمـَّدٍ وَعـَجــِّل ْ فــَرَجـَهـُم اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ @defae_moghadas2
❣من بیوه بودم با یک فرزند یتیم. او جوانی مجرد و پرتلاش. با من ازدواج کرد تا سرپرست من باشد, پدری برای فرزندم و پسری برای مادر نابینایم... این برایش جهاد اکبر بود... 🌷 روزی کیسه ای پر از رطب تازه خریده و با هم می رفتیم. زن بارداری از کنار ما رد شد و خیره به رطب ها نگاه کرد. سریع به سمت او دوید و رطب ها را به او داد و گفت:شما پا به ماهی شاید دلت کشیده باشد... 🌷برای جبهه کمک جمع می کردند. سریع گوشواره دخترش را در اورد همراه با کله قندی به مسؤل این کار داد و گفت :این گوشواره را از گوش عزیزترین فرد خانواده ام در اوردم اما برای کمک به جبهه ناقابل است. 🌷مغازه اش دبی بود و هر چند ماه به ایران می امد.این بار خیلی زود امد. گفت می خوام برم جبهه. گفتم چرا؟ گفت دعوت شدم. گفتم از طرف کی؟ گفت شبی خواب دیدم اقایی که بر اسب سوار بود نزد من امد و گفت:اقای اسماعیلی امده ام دنبالت. مگر مرا نمی شناسی؟ گفتم نه! گفت ولی من شما را میشناسم. امده ام تو را دعوت کنم به جبهه بروی! گفتم:من به جبهه کمک می کنم. گفت:وجود خودت مهم است. گفتم :شما که هستید؟ در حالی که می رفت گفت:همان که در هر نماز صدایش می زنی, من در جبهه منتظرت هستم! از خواب پریدم. من عادت دارم در هر نماز اقایم صاحب الزمان (عج) را صدا می زنم! 🌷بار اول بود که اعزام می شد.خداحافظی کرد و رفت. یکی از اقوام امد و گفت:چرا گذاشتی بره. من خواب دیدم دیگه بر نمی گرده! به سرعت با گریه رفتم محل اعزام. گفتم نرو! دست روی شانه ام زد و گفت:خانم خیال کن دو تا گونی ارد و چهارتا گونی برنج دیگه هم خوردم, بلاخره که باید برم.من چهل سال دارم و چند فرزند از این جوان هایی که هنوز ازدواج نکرده اند و عازم هستند کمتر نیستم. حلالم کن. فقط دعا کن در رختخواب نمیرم... تا زمان شهادت ۲۷ ماه در جبهه بود.. 🌷تعریف می کرد. همسنگرم که اسمش احمد بود, خوابیده بود. از خواب پرید و گفت: اقای اسماعیلی, خواب دیدم شهید شدم! گفتم شام زیاد خوردی, خواب پریشان دیدی. گفت:حاجی, من داماد نشدم. دوست دارم قبل از شهادت مثل دامادها دست و پایم را حنا بزاری تا ارزو به دلم نمونه! دلم برایش سوخت. حنا درست کردم. به دست و پایش حنا گذاشتم, روی سرش پول ریختم و برایش کل زدم. احمدم هم با خوشحالی دست حنایی اش را روی ریش های سفید من کشید. کنارش نشستم تا حنایمان خشک شود. ناگهان خمپاره ای امد روی سنگر. گرد و خاک که نشست, چشم که باز کردم دیدم جفت پاهای حنا بسته اش قطع و کنارم افتاده... چه زیبا لباس شهادت و دامادی, خون و حنا به پیکر پاره اش می امد... 🌷🌿🌹🌿🌷 هدیه به شهید طمراس اسماعیلی صلوات,, شهدای فارس @defae_moghadas2