eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خدايا بر محمّد و آل او درود فرست، و مرا به ياد كردن (سپاس) خود در آن چه (نعمت هائي كه) به من عطاء فرمودى فراموشكار مگردان، و به احسانت در آن چه به من بخشيده ‏اى، غافل مساز. التماس دعا عزیزان همراه 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🔴 یک اتفاق نادر در هشت سال دفاع مقدس روایت شهادت همزمان دو برادر یکی سپاهی یکی ارتشی یک اتفاق تلخ و نادر بهمن۶۱ چند روزی مانده به شروع عملیات والفجر مقدماتی، واحد تدارکات و پشتیبانی لشکر۷ ولیعصر(عج)، در دو نقطه،  بُنه های تدارکات را جهت پشتیبانی عملیات سرپا کرده بود؛ یکی در منطقه ای بعد از تنگه ذلیجان و دومی در منطقه ای نزدیک بمحور عملیات و در جنگل امقر چند کیلومتری بعد از تنگه ذلیجان،زمین منطقه از جنس رمل بود و زمین رملی هم که تکلیفش مشخص است. هر گونه حرکت و جابجایی نفر و ادوات در آن سخت و نفس گیر است.دشواری زمانی به اوج خود می رسید که باد شروع به وزیدن می کرد و رفته رفته،شدید و شدیدتر میشد. در چنین وضعیتی تپه های رملی و ماسه ای نرم را ، در کمترین زمان جابجا می کرد و فرم منطقه را تغییر میداد بُنه های تدارکات، لابلای بوته زارهای جنگل امقر و در زمین های رملی سرپا شده بودند و واحد مهندسی رزمی، برای حفاظت از این بنه ها مشغول ساخت سنگر و خاکریز بود و اولویت با بنه های مهمات بود تا از دید و تیر دشمن محفوظ بمانند کار زاغه های مهمات که بپایان رسید، «نعمت الله کلول» که مسئولیت تسلیحات لشکر را بعهده داشت،از بچه های مهندسی ـ رزمی خواست تا برای نیروهای مستقر درمنطقه یک سنگر تجمعی هم ایجاد کنند،چون از روز گذشته عراق منطقه را زیر آتش گرفته بود و نیاز بود که برای محافظت از نیروها یک سنگر تجمعی سرپوشیده ایجادشود نیروهای تازه نفس بسیجی گونی های مخصوص را با استفاده از ماسه های بادی پرکردند و دیواره های سنگر با استفاده از گونی های پرشده،در دل زمین رملی چیده شد.با استفاده از ابزار و ادوات و ماشین آلات موجود،کار ساخت سنگر و پوشاندن سقف آن با تراورس ها (قطعات چوبی که ریل راه آهن روی آن بسته میشود)و نیز با استفاده از ورقهای گالوانیزه موجدار و ریختن ماسه روی ورقهای گالوانیزه در کوتاه ترین زمان ممکن انجام گرفت حوالی غروب بود که کار ساخت سنگر به پایان رسید و تعدادی از نیروها، وسایل خود را بدرون سنگر منتقل کرده و در آن مستقر شدند بسیاری از نیروهای واحد تدارکات شب را در چادر بسر می بردند و هنوز واحد مهندسی فرصت ساخت سنگر را برای نیروهای دیگر بدست نیاورده بود آنشب بجهت حساسیت و اهمیت منطقه و وجود بنه های مهمات، نعمت دستور داده بود که از ساعت ۱۰شب تا صبح تیمهای دونفره مشغول گشت و نگهبانی شوند حوالی۱/۵شب بود که سروصدایی منطقه را پرکرد.بهمراه تعدادی از بچه ها،از چادر بیرون آمدیم تا ببینیم چه اتفاقی رخ داده نگهبان زاغه مهمات میگفت:«یک ساعت از پست من گذشته و نفر بعدی نیومده! عجیب اینجاست که هرچی میگردم سنگر تجمعی را پیدا نمیکنم بلافاصله بسراغ محل سنگر رفتیم. چنگهبان راست میگفت.خبری از سنگر نبود.چند ساعت پیش بچه ها درهمین محل سنگر را ساخته بودند سر و صداها بیشتر شد و اکثر نیروها از خواب بیدار شدند.دویدیم سمت بنه مهمات.سنگر تجمعی در کنار همین بنه بود، اما حالا در آن تاریکی شب،اثری از آثارش بچشم دیده نمیشد.عجیب بود.مگر می شد سنگری به آن بزرگی از روی زمین محو شده باشد.قدری ماسه ها را که کنار زدیم تازه متوجه اتفاق پیش آمده شدیم. دلمان ریخت و اضطراب سرتاپای بچه ها را فرا گرفت بدلیل ماسه ای و سست بودن زمین، دیوارها و سقف سنگر فرو ریخته و سنگر فروریخته بود.باد هم هرچه توانسته بود، ماسه ریخته بود روی سنگر و دیگر اثری از سنگر نمیشد پیدا کرد بچه ها زیر کوهی از ماسه های بادی دفن شده بودند.با سرعت دست بکار شدیم. یک بیل ماسه را که برمی داشتیم، دو برابر ماسه جایگزینش میشد.کار بشدت سخت بود و فاجعه ای در پیش رو.فاجعه ای که تصورش هم داشت حال و روزمان را بهم می ریخت.فقط خداخدا میکردیم دیر نشده و اتفاق تلخی رقم نخورده باشد کار بکندی پیش میرفت و امیدمان هر لحظه بیشتر به ناامیدی پیوند میخورد. وضعیت زمین بسیار بد بود و برداشتن آن همه ماسه بادی کاری دشوار.یک جورهایی آب در هاون کوبیدن بود.بچه ها را صدا میزدیم،اما پاسخی شنیده نمیشد و همین بیشتر آزارمان میداد در اوج ناامیدی در حال کنارزدن آن حجم بزرگ از ماسه بادی بودیم. در آن هوای سرد بهمن ماه انگار وجود همه مان آتش گرفته بود. اشک امانمان نمی داد.آفتاب هم کم کم داشت خودش را نشان میداد و که پیکر یکی از بچه ها آفتابگونه خودش را نشان داد.تا آخرین پیکر را از زیر ماسه ها بیرون بکشیم ساعت حوالی ۸صبح شده بود ماتم مثل نسیمی سرد و دردآلود در منطقه پیچیده بود.نعمت کلول بهمراه حدود ۹ -- ۸نفر دیگر از نیروهای بسیجی بشهادت رسیده بودند.هنوز عملیات آغاز نشده بود که روحیه همه بچه ها با این اتفاق به هم ریخت.بدون اینکه هنوز نبردی رخ داده باشد، ما تعدادی از بهترین نیروهایمان را در یک اتفاق تلخ و ناگوار از دست دادیم. بچه ها هرکدام کنجی زانوی غم بغل کرده بودند راوی:مهدی لبابیان ادامه👇👇👇
🛑 خبری تلخ ▫️بار رساندن خبر را انداختند به دوش من.  با خانواده شان ارتباط داشتم. لذا قبل از ظهر راه افتادم به سمت دزفول. هرچه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم بار سنگین خبردادن به خانواده ی نعمت را به شانه بکشم. لذا دایی ام را مأمور این کار کردم و بلافاصله به منطقه برگشتم. دایی ام همسایه رو به رویشان بود و خودش بالاخره راهی پیدا می کرد که چگونه خبر را به خانواده اش بدهد. غروب بود که رسیدم به منطقه و فردای آن روز از من خواستند با خانواده ام تماس بگیرم. صدای دایی ام غمگین و پر از بغض بود. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «رفتیم سردخونه برای شناسایی پیکر نعمت! اما گفتن ما نعمت کلول نداریم. یه شهید داریم به نام محمدرضا کلول که دیشب آوردنش. تو گفتی نعمت شهید شده یا محمدرضا؟» گفتم: « نعمت شهید شده دایی جان! نعمت! مگه محمد رضا هم جبهه است؟» دایی ام گفت: «آره! آخه اونم سربازه و تو منطقه بوده!» گفتم: «من خبر ندارم! اما مطمئن هستم نعمت شهید شده! خودم پیکرش رو از زیر ماسه ها آوردم بیرون! حتماً اشتباهی شده. دوباره برید و یه پرس و جویی بکنین! » دایی ام برای بار دوم که پیگیر ماجرا می شود، یکی از تلخ ترین و نادرترین اتفاقات دوران ۸ سال دفاع مقدس رقم می خورد. مسئول سردخانه به او می گوید که همین حالا پیکر نعمت کلول را هم به ما تحویل داده اند.  «محمدرضا» که سرباز ارتش بوده است، هفتم بهمن ماه در منطقه عین خوش به شهادت رسیده و «نعمت» دو روز بعد در سپاه و در منطقه چذابه  شهید شده است و حالا سخت ترین کار عالم خبردادن به مادر این دو شهید است که باید همزمان خبر شهادت دو فرزندش را آن هم در دو منطقه متفاوت بشنود. (راوی: مهدی لبابیان) ادامه👇👇
تلخ تر از تلخ 😭😭 خبر شهادت نعمت را که شنیدم، به همراه یکی از رفقا رفتم سردخانه. به مسئول آنجا گفتم: «برای شناسایی شهید کلول آمده ایم» گفت: «کدام کلول؟» گفتم: «مگر چندتا کلول هست؟» در کمال ناباوری گفت: «دوتا! نعمت که پاسدار بوده و محمدرضا که سرباز!» حیرت زده پرسیدم: «یعنی هر دوتا شهید شدن؟!» گفت:  «آره!» دلم ریخت. با خودم گفتم حتماً اشتباه می کند، اما وقتی چشمم به دو برادر افتاد که آرام تر از همیشه کنار هم خوابیده بودند، تمام وجودم گُر گرفت. حالا چطور باید خبر را می دادم به مادرش؟ کل مسیر فقط جملاتم را پس و پیش می کردم. کار سختی بود. شاید سخت ترین کار دنیا رساندن این جنس خبرها باشد، آن هم حالا که باید خبر پرواز دو شاخ شمشادش را با هم به او می دادیم. بالاخره رسیدیم خانه شان.  پس از مقدمه چینی های مختلف گفتم که باید موضوعی را خدمت شما عرض کنم. مادرش خیلی آرام گفت : «پسرم؟! چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟» گفتم: «حقیقت ماجرا اینه که نعمت شهید شده!» منتظر واکنشش بودم. نمی دانستم چه اتفاقی خواهد افتاد. سرش را انداخت پایین و دو دستش را گرفت رو به آسمان و فقط یک کلمه گفت : «شکر!» مبهوت مانده بودم. حالا مانده بود خبر دوم. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. به سختی تکانش دادم و گفتم: «یه موضوع دیگه هم آخه هست که باید بگم.» باز هم مادرش خیلی آرام گفت: «بگو پسرم!» گفتم: «خیلی برام سخته و واقعاً نمی دونم چطوری بگم خدمت شما. . .  حقیقتش اینه که . . .  واقعیتش . . .  آخه . . . خدا صبرتون بده . . .  باید بگم که محمد رضا هم  . . .  محمدرضا هم شهید شده! » اینبار انتظار داشتم همه چیز به هم بریزد. اما باز هم در نهایت حیرت تصویری دیدم که برای همیشه نه در ذهن من در تاریخ عالم ماندگار شد. مادرش باز هم آرام گفت: «خدا خودش داد . . .  خودش هم برد» اشک امانم را برید. (راوی: علی فاضل) @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عاقبتمون ختم بخیر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لطیفی می گفت: 🌷 اگر کسی بنده‌ی واقعی خدا شد و لیاقت پشتیبان‌اش را به دست آورد، 🌷خداوند برای حفظ آبرویش، حتی با معجزه وارد میدان میشود و طفل یک روزه را به سخن در می‌آورد تا از مادرش رفع اتهام نماید. قرآن می فرماید: 🌷 فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا قالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا 🌷پس مریم به نوزاد اشاره کرد [که از او بپرسید.] گفتند: چگونه با کودکی که در گهواره است، سخن بگوییم؟! 🌸(عيسى به سخن آمد و) گفت: منم بنده‌ى خدا، او به من كتاب (آسمانى) داده و مرا پيامبر قرار داده است. سوره مریم آیه آیات ۲۹و۳۰ 🌹🌸🌷🌺🌹🌸🌷🌹🌸🌷🌺🌸 @defae_moghadas2
حكمت 273 ۲۷۳- وَ قَالَ ( عليه السلام ) : اعْلَمُوا عِلْماً يَقِيناً أَنَّ اللَّهَ لَمْ يَجْعَلْ لِلْعَبْدِ وَ إِنْ عَظُمَتْ حِيلَتُهُ وَ اشْتَدَّتْ طَلِبَتُهُ وَ قَوِيَتْ مَكِيدَتُهُ أَكْثَرَ مِمَّا سُمِّيَ لَهُ فِي الذِّكْرِ الْحَكِيمِ وَ لَمْ يَحُلْ بَيْنَ الْعَبْدِ فِي ضَعْفِهِ وَ قِلَّةِ حِيلَتِهِ وَ بَيْنَ أَنْ يَبْلُغَ مَا سُمِّيَ لَهُ فِي الذِّكْرِ الْحَكِيمِ وَ الْعَارِفُ لِهَذَا الْعَامِلُ بِهِ أَعْظَمُ النَّاسِ رَاحَةً فِي مَنْفَعَةٍ وَ التَّارِكُ لَهُ الشَّاكُّ فِيهِ أَعْظَمُ النَّاسِ شُغُلًا فِي مَضَرَّةٍ وَ رُبَّ مُنْعَمٍ عَلَيْهِ مُسْتَدْرَجٌ بِالنُّعْمَي وَ رُبَّ مُبْتَلًي مَصْنُوعٌ لَهُ بِالْبَلْوَي فَزِدْ أَيُّهَا الْمُسْتَنْفِعُ فِي شُكْرِكَ وَ قَصِّرْ مِنْ عَجَلَتِكَ وَ قِفْ عِنْدَ مُنْتَهَي رِزْقِكَ و درود خدا بر او فرمود: به یقین بدانید! خداوند برای بنده خود هرچند با سیاست و سخت كوش و در طرح و نقشه نیرومند باشد، بیش از آنچه كه در قرآن وعده فرمود، قرار نخواهد داد، و میان بنده، هر چند ناتوان و كم سیاست باشد، با آنچه در قرآن برای او رقم زده حایلی نخواهد گذشت، هر كس این حقیقت را بشناسد و بكار گیرد، از همه مردم آسوده تر، و سود بیشتر خواهد برد. و آنكه آن را واگذارد و در آن شك كند، از همه مردم گرفتارتر و زیانكارتر است، چه بسا نعمت داده شده ای كه گرفتار عذاب شود، و بسا گرفتاری كه در گرفتاری ساخته شده و آزمایش گردد، پس ای كسی كه از این گفتار بهره مند می شوی، در شكرگزاری بیفزای، و از شتابت دست بردار، و به روزی رسیده قناعت كن. @defae_moghadas2