4⃣
وقتی که مدرسه رفتم همه فکر میکردن چون بازیگوشم درس یاد نمیگیرم.😏 اما خدا ذهن خوبی بهم داده بود و منم خوب ازش استفاده کردم. نه تنها دبستان که دوره راهنمایی رو هم با نمره عالی گذروندم.
5⃣
موقع رفتن به دبیرستان و تعیین رشته شد. من که خیلی علاقه به کار فنی داشتم قید دکتر شدن رو زدم و بجای رفتن به دبیرستان رفتم هنرستان و رشته برق رو انتخاب کردم.😐 کارم رو خوب یاد گرفتم و دیگه کارهای برقی خونه نیازمندان رو هم خودم میرفتم انجام میدادم.😊
6⃣
بچهها انقلاب که شروع شد چون امام روی ما حساب کرده بود نتونستم بیکار بشینم. یادتونه که امام به طاغوتیان گفته بود سربازای من تو گهوارن یا تو کوچه بازی میکنن. خُب منم یکی از همون سربازا بودم دیگه.😁 این بود که اینقدر با دوستام شلوغ کردیم و شعار بر علیه شاه دادیم و کلاس رو بهم ریختیم که از هنرستان اخراجم کردن.😃 بعد دو سه روز پدرم رفت تعهد داد که دیگه شلوغ کاری نکنم. اما من بیکار ننشستم بازم شلوغ کردیم تا مجبور شدن مدرسه رو تعطیل کنند.😂
7⃣
پاتوق ما مسجد سلطان محراب بود. کار فرهنگی میکردیم. با چوب و چماق از محله و شهرمون محافظت میکردیم. با منافقین درگیر میشدیم. بشکه نفت دست میگرفتیم و برای نیازمندان میبردیم. خلاصه هرکاری از دستمون برمیومد برای انقلاب انجام میدادیم. بسیج که تشکیل شد عضو شدیم و شدیم بسیجی بی ترمز و اسلحه دست گرفتیم.😆
8⃣
جنگ که شروع شد و امام دستور داد که جبههها رو پر کنیم فوراً رفتم ثبتنام کردم. اولین عملیاتی که شرکت کردم والفجر مقدماتی بود. بعدش هم که تو پدافندی عملیات حضور داشتم. آنقدر تلاش کردم و حضورم پررنگ بود که از فرمانده بگیر تا بقیه همه دوستم داشتن🤣
9⃣
از اون به بعد دیگه نیروی پروپا قرص جبهه شدم و مدام آنجا بودم. قبل از عملیات خیبر آموزشهای آبی خاکی و غواصی و حتی تکاوری هم دیدیم. یعنی یه برای خودم یه پا تکاور شدم.😄 از همون موقع هم شدم عضو دائمی گروهان ابوالفضل از گردان سیدالشهداء (ع) تو تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی (ع). فرمانده هم یه آرپیجی داد دستم و شدم شکارچی تانک.😅 وقتی چندتا از دوستان نزدیکم رو تو عملیات از دست دادم حسابی ناراحت شدم و جگرم از فراقشون سوخت😢 دیگه بعداز اونا دنیا برام هیچ ارزشی نداشت. آرزو میکردم که زودتر منم شهید بشم و به دوستام برسم.
🔟
راستی بچهها هروقت از جبهه میومدم مرخصی میرفتم تو مغازه قنادی پدرم و بهش کمک میکردم. شبا هم با دوستام میرفتیم تو مسجد و کارای مسجد رو انجام میدادیم. یادتونه که بهتون گفتم بودم بیکار نمیتونم بشینم.😊
1⃣1⃣
آخرش منم بینصیب نموندم و تو عملیات بدر حسابی مجروح شدم و روانه بیمارستان شدم. اما بعداز دوره نقاهت مجدداً به جبهه برگشتم.😏 خُب نمیتونستم دوستانم رو آنجا دست تنها بذارم.
1⃣2⃣
تا اینکه بالاخره در بیست و هفتم بهمن سال ۱۳۶۴ توی عملیات والفجر هشت در شهر فاو عراق گلوله خوردم و شربت شیرین شهادت رو نوشیدم و به دوستان شهیدم پیوستم.🌹پیکرم هم سالها همونجا موند.
1⃣3⃣
بچهها من یه وصیت نامه هم نوشتم که چند خطش رو براتون میخونم.
سپاس و شکر خداوند متعال، که نعمت جهاد در راه خدا را به من عنایت فرمود و ما را در این دوران از زمان قرارداد. تا از وجود چنین رهبر عزیزی بهرهمند شویم و چگونه زیستن را بیاموزیم. در مشکلات، کشور را یاری دهید تا همواره سرافراز بر مشکلاتی که جنایتکاران برای ما بهوجود میآورند فائق و غلبه کنیم.
خُب دوستان دیگه وقت من تمومه و باید ازتون خداحافظی کنم. چندتا از عکسهایی که با همرزمانم دارم رو براتون میفرستم. انشاءالله تو بهشت منتظرتون میمونم. خدانگهدار ✋