eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍃◾️🍃 باسم رب الحسین(ع) باسم رب المهدی(عج) سلام صبح شما بخیر عزاداران امام حسین(ع) و منتظران مهدی (عج)! روزتون پرخیر و برکت عزاداریهاتون قبول حق جمعه تون پر از لطف خدا 🍃◾️🍃
🌿🌷🌿 💠فرازی از وصیت نامه شهید حسین عباسی دزفول ⚫️بترسيد از روزي كه در پيشگاه خدا حاضر شويد و چيزي در بساط نداشته باشيد ،شما را وصيت مي كنم كه به تزكية نفس بپردازيد .و اگر به ياد خدا باشيد ،تزكية نفس كاري مشكل است. هدیه به روح منورشهیدوالامقام حسین عباسی۲۰صلوات. 🌿🌷🌿
3.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه ای ناب دعا خوندن غواص های دفاع مقدس😔 شهدا التماس دعا
🍂 🔻 اسطوره‌ها جلسه كه تمام شد صدایم زد و گفت: جلسه امروز همه‌اش اداری نبود؛ حرف و كار شخصی هم بود. هر چقدر بابت پذیرایی هزينه كرده‌ايد، بنويسيد به حساب من! #شهید_صیاد_شیرازی 🔸 کانال حماسه جنوب، شهدا @defae_moghadas2 🍂
💠🌸💠🌸💠 آقای محمدعلی چیت ساز از دوستان شهید مدافع حرم حاج حمید در کار ساخت مسجد بسیار کوشا بود. کسی که واله‌ی سیدالشهدا (علیه‌السلام) باشد، هرگز از ذکر او غافل نمی‌شود. حاج حمید کارش را در مسجد به توسل و توکل گره زده بود. لذا در آن روزهای پرکار و سخت، به همراه دوستانش قسمتی از زمین ناهموار مسجد را صاف کرد، تا روضه اباعبدالله بر پا کند. به برکتِ مراسمِ عزادار‌ی اباعبدالله خیلی معتقد بود. در همینِ کار مسجد، روزی کارگر و بنّا آورده بودند. از صبح که شروع به کار کردند، یکی از اهالی مسجد پیش حاج حمید رفت و گفت: حاجی پولی در مسجد نداریم؛ دستمزد این‌ها را از کجا بدهیم؟ حاجی با روی گشاده گفت: «خدا کریم است» خورشید به‌سرعت نیمه‌ی آسمان را پیمود و بانگ اذان ظهر با نوای یکی از بانیان مسجد که مداح اهل‌بیت بود، طنین‌انداز شد. نماز را که خواندند، حاجی شروع کرد به پیگیری مالی برای دستمزد بنّا و کارگرها. در عین تلاش، کار را به خداوند واگذار کرده بود. بعد از ظهر بود که کار بنّا تمام شد. حاجی بعد از کلی پیگیری دستش خالی مانده بود؛ اما با آرامش خاص شروع کرد به تهیه‌ی شربت برای آن ها تا کمی وقت بگذرد و از این ستون به آن ستون فرجی شود. شربت را خوردند و دیگر وقت رفتن بنّا و کارگرها بود. نه می‌شد آن‌ها را بدون مزد رها کرد و نه پولی بود که بتوان دستمزد آن‌ها را حساب کرد. در این لحظات که صاحب‌کار باید چهره‌ای مضطرب داشته باشد، چهره‌ی بشاش حاج حمید، برای دل سایر افراد باعث اطمینان و آرامش بود. درست در همین لحظات شخصی ناشناس وارد مسجد شد و برای نذری که کرده بود، مقداری پول به مسجدی‌ها تحویل داد. پول را گرفته و مستقیماً به بنّا تحویل دادند. این پاسخ توکل آن‌ها از سوی خدا بود. بعدها که حاج حمید این داستان را تعریف می‌کرد می‌گفت: «خدا کمک کرد...» 🌷🍃🌷🍃 @defae_moghadas2 💠🌸💠🌸💠🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 من با تو هستم 5⃣ خاطرات سردار سید جمشید صفویان بالاخره ماشین عروس آمد و به منزل داماد رفتیم. بعد از پایان مراسم وارد اتاق خودمان شدیم. چند بار آمدند دم در و می پرسیدند که غذا بیاوریم؟ و هر بار سید جمشید جواب میداد: «نه! ممنون» و من تازه فهمیدم که آقا داماد شامش را خورده است. دلم حسابی ضعف می کرد ولی خجالت می کشیدم چیزی بگویم. آنها هم شام را برگرداندند و رفتند تا ما تنها باشیم. بعد از اینکه باهم نماز مغرب و عشا را خواندیم، سید جمشید گفت: «دیگه نمی خوای چادرت رو برداری؟!» و من برای اولین بار چادرم را برداشتم اما هنوز خجالت می کشیدم و ساکت بودم. سید جمشید گفت: «منتظر چیزی هستی ؟ » گفتم: «نه!» می خواست صحبت کند که برای اولین بار خودم را به پررویی زدم و گفتم: «در این مواقع یه رسمی هست!» پرسید: «چه رسمی؟» گفتم: «داماد باید شب عروسی به عروس هدیه ای بده.) گفت: «اه، راست میگی؟! من اصلا نمی دونستم... کسی هم به من چیزی نگفته بود.» بعد دستش را در جیبش کرد و یک اسکناس هزارتومانی در آورد و گفت: «این کافيه؟» گفتم: «نه بابا! این چیه!» خلاصه همان هزار تومان را هم دوباره گذاشت توی جیبش. بعدها مادرش برایم تعریف کرد که: «وقتی شنیدم سید جمشید با مهمان ها شامش رو خورده و شما گرسنه مانده ای و هادیه شب عروسی رو هم به شما نداده با پدرش دعوا کردم و بهش گفتم بعد از دوتا زن نمی تونستی با پسرت حرف بزنی و بهش بگی که شب عروسی اش چی کار بکنه، چی کار نکنه؟ هیچی بلد نیست.... البته سید جمشید فردای عروسی برایم یک ساعت به عنوان هدیه خرید. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas2
❣ 🔻 من با تو هستم 6⃣ خاطرات سردار سید جمشید صفویان ❣ لحظه شماری می کردم که برگردم. دو روز بعد از ازدواج، سید جمشید به جبهه رفت؛ یعنی وقتی فامیل برای مراسم پاتختی می آمدند داماد نبود. من هنوز به خود سید جمشید هم درست و حسابی عادت نکرده بودم؛ حالا باید با خانواده اش زندگی می کردم و با آنها سر یک سفره غذا می خوردم. سید جمشید سه برادر و یک خواهر داشت و خیلی برایم سخت بود که بدون هیچ شناخت قبلی کنار آنها زندگی کنم و سر یک سفره بنشینم. از طرفی تازه عروس بودم و دلم می خواست شوهرم کنارم باشد. در طول روز معمولا از اتاق خارج نمیشدم. تلویزیون هم نداشتیم که لااقل با آن مشغول شوم. سه روز گذشت اما سید جمشید از جبهه برنگشت. این نه روز برای من شاید به اندازه ی نه سال طول کشید. چند کیلو از وزنم کم شد. حضورش در جبهه برای خانواده اش خیلی عادی بود و می گفتند: ممکنه به این زودی ها برنگرده. گاهی تا یکی، دو ماه در جبهه می مونه.» روز نهم دیگر صبر و تحملم تمام شد. از دستش حسابی ناراحت بودم. دم اتاق نشسته بودم و فکر می کردم. از غصه داشتم دیوانه میشدم که ناگهان صدای زنگ در بلند شد؛ سه بار پی در پی با صدای زنگ، پدر و مادر و دو برادرش که خانه بودند یک دفعه گفتند: «اه... سید جمشید اومد.» و به طرف در دویدند. من هم از جایم بلند شدم و با تعجب نگاه می کردم. بعدا متوجه شدم که این مدل زنگ زدن سید جمشید است که سه بار پشت سرهم و بریده بریده زنگ می زند و همه مدل زنگ زدن او را می شناختند. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas2
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
animation.gif
حجم: 4.19M
‌‌ ‌‌ صـبح سـت دلم هواییِ کرب‌ و بلاست ازجـانـب قلبِ من بر آن خاڪ ســلام السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ یادش بخیر ❣ شهید فیروز هاشمی ❣(مسئول تدارکات دسته) 😍 وقتی غذا کم بود، 🍲 همه غذا را تقسیم می کرد و خود لبخندزنان، 😚 ادای خوردن و لقمه چینی از دیگ خالی را در می آورد.🌹 😭 کجایید ای شهیدان خدایی 😭 @defae_moghadas2 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
❣ هفته دفاع مقدس، یادواره ای از ایثارها، شجاعت ها و مقاومت عاشورایی جوانان و پیران فداکار ایران اسلامی گرامی باد. @defae_moghadas 🍂