eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
سربند یازهرا شب حمله بود. رفتم از تبلیغات به اندازه همه بچه‌های گردان سربند گرفتم و جلوی بچه‌ها گذاشتم. گفتم بچه‌ها بیایید سربند بردارید. اما چون تعداد سربندهای یا زهرا کم بود آنها را قبلاً جدا کردم و پیش خودم نگه داشتم. می‌دانستم که تعدادی از بچه‌ها فقط دنبال یا زهرا می‌گردند. یکی‌یکی بچه‌ها می‌آمدند و یک سربند برمی‌داشتند. یکی یا حسین یکی یا ابوالفضل یکی الله اکبر یکی لااله الا الله یکی جنگ جنگ تا پیروزی یکی عاشقان شهادت. اما دیدم چند بسیجی کم سن و سال سربندها رو زیر و رو می‌کنند و انگاری دنبال چیز خاصی می‌گردند. - گفتم بچه‌ها اینا سوایی نیست ها، درهمه. یکی بردارین به سرتون ببندین بره دیگه. اما آنها کار خودشان را می‌کردند و گوششان بدهکار نبود. صدایم را بلندتر کردم و گفتم: - با شما بودم ها. میگم اینا سوایی نیست. یکی بردارین برید دیگه. اما انگار نه انگار و اصلاً حالیشان نبود. رفتم دست روی شانه یکی از آنها گذاشتم و گفتم: - نشنیدی چی گفتم؟ - گفت کی؟ مگه چیزی گفتین؟ - بابا یه ساعته میگم اینا سوایی نیست، یکی بردارین ببندین به سرتون بره دیگه. - آخه اونی که من می‌خوام نیست. هرچی می‌گردم نمی بینم. - مگه دنبال چی می‌گردی؟ - سربند یا زهرا. - حالا چرا یا زهرا؟ چه فرقی می‌کنه؟ - آخه من مادر ندارم. می‌خوام حضرت زهرا به جای مادرم برام مادری کنه. انگاری برق سه فاز تمام بدنم را گرفت و قلبم ریخت. دست روی شانه یکی دیگر گذاشتم و گفتم: - ببینم تو دنبال چی می‌گردی؟ - سربند یا زهرا. - ای بابا. تو دیگه چرا یا زهرا می‌خوای؟ - آخه سفارش مادرمه. گفته پسرم شب حمله اگه خواستی سربند ببندی حتماً یا زهرا باشه. - مادرت نگفت چرا؟ - گفت می‌خوام روز قیامت جلوی حضرت زهرا روسفید باشم. بگم من پسرم را با نام شما به میدون جنگ فرستادم. تمام بدنم لرزید. از یکی دیگه پرسیدم.... ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
سربند یازهرا ادامه👇 از یکی دیگه پرسیدم. - تو هم دنبال سربند یا زهرا می‌گردی؟ - آره ولی هرچی می‌گردم نیست. انگاری همه‌شو بردند. - تو چرا سربند یا زهرا می‌خوای؟ یکی بردار برو چه فرقی می‌کنه؟ - می‌خوام روز قیامت موقعی که وارد بهشت میشم حضرت محمد(ص) منو با پیشونی بند یازهرا ببینه و به احترام حضرت زهرا منو همسایه خودش قرار بده. توی وصیت نامه‌ام هم نوشتم که مرا با سربند یا زهرا به خاک بسپارید. اشکم سرازیر شده بود. گفتم خدایا اینها در چه عالمی سیر می‌کنند و من اندر خم یک کوچه‌ام از یکی دیگری پرسیدم. - تو چرا دنبال سربند یا زهرا هستی؟ - می‌خوام موقعی که شهید شدم امام حسین به احترام نام مادرش سر من را هم به دامن بگیره و در دامن او جان بدم. دیگری می‌گفت وقتی سربند یا زهرا روی سرم هست، از هیچی نمی‌ترسم. از هرکدام می‌پرسیدم یک چیزی جوابم می‌داد. اما وقتی از یکی از آنها پرسیدم تو چرا دنبال سربند یا زهرا می‌گردی جوابی داد که جگرم را آتش زد و نتوانستم تحمل کنم. سرش را روی شانه‌ام گذاشتم و های های گریه کردم. او گفت: - می خوام اگه خدا خواست شهادت را نصیبم کنه سربند یا زهرا را روی سرم ببینه و منو با پهلوی شکافته شده بسوی خودش ببره. می‌خوام شهادتم مثل حضرت زهرا باشه و جنازم هم مفقود بشه. به یاد زمزمه‌های شهید تورجی زاده افتادم و با خودم بلند بلند زمزمه کردم: "در بین آن دیوار و در، زهرا صدا می زد پدر. زهرای من زهرای من. دنبال حیدر می‌دوید، از پهلویش خون می چکید. زهرای من زهرای من." همه با هم بلند بلند گریه می‌کردیم و اشک می‌ریختیم. بقیه بچه‌ها هم که صدای ما را شنیدند به ما ملحق شدند. آنها هم با ما هم ناله شدند. انگاری مجلس عزای حضرت زهرا برپا شده بود. عجب شور و حالی شده بود، به آنها گفتم: - بچه ها دنبالش نگردین. اونا پیش منه. اما به شرطی اونا رو به شما میدم. - باشه هر شرطی بگی قبوله. - شرطم اینه که خودم اونا رو سرتون می‌بندم. شما هم باید قول بدین روز قیامت وقتی خواستین که وارد بهشت بشین، بگین تا اونی که سربند یا زهرا را روی سر ما بسته وارد بهشت نشه ما وارد نمی‌شیم. - باشه قول میدیم. یکی یکی پیشانی آنها را بوسیدم و سربند یا زهرا را به سرشان بستم. عملیات که شد خیلی دلم می‌خواست بدانم اونی که می‌خواست مثل حضرت زهرا شهید شود، چی به سرش آمده. رفتم گشتم دیدم همانطوری که آرزو داشت ترکش پهلویش را شکافته و به شهادت رسیده بود. هر کدامشان را که می‌دیدم، هنوز سربند زیبای یا زهرا سرشان بود و با لب خندان به شهادت رسیده بودند. انگاری به همه آنچه آرزو داشتند رسیده بودند. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
به نام خدای توانا این نوشته روایتی است از حضور محمد ابراهیم بهزادپور در عملیات خیبر ؛گردان عمار ، گروهان شهید باهنر به فرماندهی شهید والا مقام علیرضا سلیمی . بی شک گذشت زمان در حافظه من و البته بسیاری از رزمندگانی که در سالهای دفاع مقدس حضور داشته اند خلل ایجاد کرده است . اما هرآنچه که در ذهن من مانده تقریبا کم و کاستی ندارد ولی اسامی برخی از همراهان از حافظه پر کشیده است . بعد از اتمام عملیات والفجر چهار به تهران برگشتم . مدتی بنا به اشتیاق به قم رفتم و شدم طلبه . اما دل بنای ماندن در قم و خواندن درس طلبگی را نداشت . با هر روزی که می گذشت تمنای حضور در جبهه بیشتر از قبل می شد . شاید به دو یا سه ماه نکشید که از حجره به دوکوهه هجرت کردم . دوباره گردان عمار و‌ عزیزانم . دل آرام گرفت در کنار هم رزمانم . چشمم روشن شد به دیدن اسماعیل لشگری ، سید مسعود میر سجادی ، محمود مداح و عزیز دوستداشتنی ام محسن ملا محمدی که خاطره های قشنگی از او به یادگار برایم مانده است . و در کنار همه ، عزیز دیگری به نام علیرضا سلیمی . با آن هیکل ورزشی ، موهای مشکی و‌ چشمانی پر از صفا و محبت و‌ مهربانی . مرا عجیب دلباخته خودش کرد . و گاه با هم گپی می‌زدیم و حال مان از خوب ، خوبتر می شد . گردان عمار با نیروهای قدیمی اش دوباره جان گرفت . سر پا شد . اما زمان گویی عجله داشت یا شاید بی صبری می کرد برای جا کن شدن گردان . گویی خبری در راه است . نه به طولانی شدن آموزش و رزم شبانه های طولانی در قبل از عملیات والفجر چهار ، و نه به این حرکت پر سرعت از دوکوهه تا محل استقرار در جلو . گویی همه چیز این عملیات عجیب است . نمی دانم چرا ؛ اما به یقین دلم گواهی می داد ، این عملیات برای من آخرین است . خود را نزدیک تر از نزدیک به پرواز می دانستم . حتی راز دلم را به عزیزم سید مسعود میر سجادی گفتم ؛ و او با ناباوری گفت : برو بابا . شهادت ... خورشید در مغرب غروب کرد ؛ هوا تاریک شد و اتوبوس ها آمدند . تجهیزات بسته ؛ بند پوتین ها محکم ، دلها پر التهاب و بازار التماس برای حلالیت داغ . چراغ های داخل اتوبوس روشن بود و ما با سلام و صلوات بر صندلی ها نشستیم . خدا حافظ دوکوهه . و چه رفتی بود ؛ مثل هر بار که از دوکوهه به خط ، هجرت می کردیم . اما این بار به قصد رفتنی که معلوم نبود چه کسی ، چگونه به شهادت خواهد رسید . پایان قسمت اول @defae_moghadas2
❣ پسرم صفر، چهارده سالش بود که به اصرار ما را راضی کرد و با برادرش به جبهه رفت. شنیدم به منطقه خطرناکی رفته اند. شب سه شنبه به آستانه رفتم تا برای سلامتی شان دعا کنم. بعد از مراسم دعا برای رزمندگان جبهه خون اهدا کردم. از خستگی روی پله های حرم به خواب رفتم. خواب دیدم یکی از پسرهایم شهید شده است. چند روز بعد پسر بزرگم جعفر برگشت، فهمیدم پسر کوچکم صفر شهید شده است. مدتی بعد برای زیارت شاهچراغ رفته بودم. دیدم چند خانم قرآن می خوانند، رفتم کنارشان نشستم تا گوش بدهم. یکی از آنها گفت خانم برو کنار بو ویکس می دی! دلم شکست. کنار ضریح حضرت شاهچراغ رفتم و دست در شبکه آن کردم و گفتم آقا من سواد ندارم قرآن بخوانم، دوست دارم قرآن را گوش بدهم اما اینها دلم را شکستند! همان شب خواب خانم حضرت فاطمه را دیدم که آمدند و به من قرآن را آموختند! از روز بعد بدون اینکه سواد خواندن و نوشتن داشته باشم، به راحتی می توانستم قرآن و کتاب ادعیه را از رو بخوانم و حتی بنویسم! 💐🌹💐 هدیه به شهید صفر اسکندری و مرحومه مادر بزرگوارش صلوات- شهدای فارس @defae_moghadas2
قسمت دوم ... گردان عمار در عملیات خیبر اتوبوس ها یکی یکی از دوکوهه خارج شدند . بذله گویی با طعم جنگ و جبهه فضای اتوبوس را پر کرد . گاهی خنده بود ، گاه نوحه خوانی . زمان در گذر و ما به دنبال تقدیرات . چشم ها خسته و پلکها آرام آرام پایین آمد . هوای سرد داخل اتوبوس رفیقان را رفیق تر کرد . سر بر شانه هم به خواب رفتیم . بعد مسافت را نفهمیدیم ، اما صدای فرمانده گروهان را به خوبی فهمیدیم که می گفت : بچه ها رسیدیم کسی خواب نمونه . چشم باز کردم ، اتوبوس ها کنار جاده خاکی ایستاده بودند . همراه بچه ها پیاده شدم . سرمای هوا تن و‌ بدنم را مور مور کرد . همه در حال پیاده شدن و نظم گرفتن بودند . دسته به دسته و گروهان به گروهان با سر قدم‌های بلند به سمتی هدایت شدیم . هنوز آسمان غرق در تاریکی بود ؛ ستاره ها مثل مونجوق می درخشید و گردان عمار در مسیری نام مشخص آرام آرام از جاده خاکی و اتوبوس ها دور می شد . دستور رسید تا تعیین تکلیف اتراق کنیم . تدارکات به هر نفر یک تخته پتوی سیاه سربازی داد . پتوها توان گرم کردن بدن نحیف و استخوانی بچه ها را نداشت .‌ برای در امان ماندن از سوزِ سرما هر دو سه نفر کنار هم کِز کرده ، دو پتو را روی هم انداختیم تا کمی گرم شویم .‌ خواب از چشمها پر زده بود . هنوز نمی دانستیم قرار است کجا عملیات کنیم . هر کسی حدث و‌ گمانی می زد اما هیچ‌ کدام درست نبود . در این بین یک نفر که در تاریکی فقط صدایش می آمد ، به بچه ها نهیب زد : برادرا توجه کنند ، دو‌‌ نفر زیر یه پتو از نظر شرعی ایراد داره . و ما به نهیب او‌ فقط خندیدیم . سرما با کسی شوخی نداشت . زمین سرد ، پتو کم ، و دشت باز در اسفند ماه سال ۶۲ . این گردان مثل هر دفعه قرار است تا به دستور ، بزند به خط دشمن . معلوم نیست این چشم‌ها تا به کی دنیا را ببیند . اذان داده شد . وضو گرفتیم و لرزیدیم و نماز خواندیم . دوباره رفتیم زیر پتو و سعی کردیم کمی بخوابیم . خورشید به زور از مشرق سرک کشید بر دشتِ پر از بسیجی های به خواب رفته . تدارکات نان و پنیری مهیا کرده ، در بین بچه ها توزیع کرد . جای چای داغِ شیرین خالی بود . پتوها جمع شد . بچه ها گُله به گُله نشستند به خوردن نان و‌ پنیر و گفت و شنود . هنوز از منطقه عملیاتی بی خبر بودیم . آفتاب خودش را در دشت پهن کرد و تنِ سرما زده ما را گرم کرد . پایان قسمت دوم @defae_moghadas2
« این چند کلمه ای که بر روی پیاده می کنم به عنوان وصیت نامه خداوند است أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلاَّ الله أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله أَشْهَدُ أَنَّ عَلِیّاً أمِیرَ المُؤمِنینَ وَلِیُّ الله . دنیا جای ماندن نیست بلکه پلی است که باید از آن گذر کرد و به سرای پیوست خوشا آنانکه از این ره توشه‌ای برداشتند و به جوار رحمت حق پیوستند نه مثل من که تمام عمرم را به بیهودگی گذراندم و جز توشه‌ای برنگرفتم ولی می‌روم تا با ریختن خونم، ریخته شود و مورد و و قرار بگیرم . خانواده را تنها نگذارید و به دیدن و بروید به زیارت بروید که واقعاً انسان را از گناه دور به یاد و می‌اندازد . از شما می‌خواهم قدر این انقلاب و جنگ را بدانید قدر این را بدانید، چون امام بود که انقلاب را رهبری کرد و انقلاب و جنگ بود که ما را مرد عمل کرد ناراحت نباشید که چرا فقط یک پسرمان را در راه خدا دادیم خداوند بدهد تا بتواند فرزندان دیگر خود را برای جنگ با و دشمنان دیگر اسلام اهدا کنید . شیوهٔ مکتب ما، شعله برافروختن است عاشقی جمله سراپای، خود سوختن است عشق آمد و از هستی خود بی‌خبرم کرد دیوانه بودم، عشق تو دیوانه ترم کرد {ع} جان . ‌می‌طلبم از خدا صبر و رضا را سینه سپر می‌کنیم تیر بلا را تا که زیارت کنم را می‌دهد این آرزو، ذوق حیاتم {ع} جان » 🌷 ، 🌷 @defae_moghadas2
❣یادش بخیر، مردی و مردانگی به سن نبود، غیرت می‌خواست و جوانمردی!! الحق که بزرگ‌مردان ایران غیرت و مردانگی را خوب به نمایش گذاشتند. @defae_moghadas2
❣دنیا بداند که ما کودکان هم تا جان در بدن داریم پای آرمان‌های شهیدان می‌ایستیم. جاده شهید صفوی، محل یادمان شهدای شیمیایی گردان فجر بهبهان @defae_moghadas2