به نام خدای توانا
این نوشته روایتی است از حضور محمد ابراهیم بهزادپور در عملیات خیبر ؛گردان عمار ، گروهان شهید باهنر به فرماندهی شهید والا مقام علیرضا سلیمی .
بی شک گذشت زمان در حافظه من و البته بسیاری از رزمندگانی که در سالهای دفاع مقدس حضور داشته اند خلل ایجاد کرده است . اما هرآنچه که در ذهن من مانده تقریبا کم و کاستی ندارد ولی اسامی برخی از همراهان از حافظه پر کشیده است .
بعد از اتمام عملیات والفجر چهار به تهران برگشتم . مدتی بنا به اشتیاق به قم رفتم و شدم طلبه . اما دل بنای ماندن در قم و خواندن درس طلبگی را نداشت . با هر روزی که می گذشت تمنای حضور در جبهه بیشتر از قبل می شد . شاید به دو یا سه ماه نکشید که از حجره به دوکوهه هجرت کردم . دوباره گردان عمار و عزیزانم . دل آرام گرفت در کنار هم رزمانم . چشمم روشن شد به دیدن اسماعیل لشگری ، سید مسعود میر سجادی ، محمود مداح و عزیز دوستداشتنی ام محسن ملا محمدی که خاطره های قشنگی از او به یادگار برایم مانده است . و در کنار همه ، عزیز دیگری به نام علیرضا سلیمی . با آن هیکل ورزشی ، موهای مشکی و چشمانی پر از صفا و محبت و مهربانی . مرا عجیب دلباخته خودش کرد . و گاه با هم گپی میزدیم و حال مان از خوب ، خوبتر می شد .
گردان عمار با نیروهای قدیمی اش دوباره جان گرفت . سر پا شد . اما زمان گویی عجله داشت یا شاید بی صبری می کرد برای جا کن شدن گردان . گویی خبری در راه است . نه به طولانی شدن آموزش و رزم شبانه های طولانی در قبل از عملیات والفجر چهار ، و نه به این حرکت پر سرعت از دوکوهه تا محل استقرار در جلو . گویی همه چیز این عملیات عجیب است . نمی دانم چرا ؛ اما به یقین دلم گواهی می داد ، این عملیات برای من آخرین است . خود را نزدیک تر از نزدیک به پرواز می دانستم . حتی راز دلم را به عزیزم سید مسعود میر سجادی گفتم ؛ و او با ناباوری گفت : برو بابا . شهادت ...
خورشید در مغرب غروب کرد ؛ هوا تاریک شد و اتوبوس ها آمدند . تجهیزات بسته ؛ بند پوتین ها محکم ، دلها پر التهاب و بازار التماس برای حلالیت داغ . چراغ های داخل اتوبوس روشن بود و ما با سلام و صلوات بر صندلی ها نشستیم .
خدا حافظ دوکوهه . و چه رفتی بود ؛ مثل هر بار که از دوکوهه به خط ، هجرت می کردیم . اما این بار به قصد رفتنی که معلوم نبود چه کسی ، چگونه به شهادت خواهد رسید .
پایان قسمت اول
@defae_moghadas2
❣
❣ پسرم صفر، چهارده سالش بود که به اصرار ما را راضی کرد و با برادرش به جبهه رفت. شنیدم به منطقه خطرناکی رفته اند. شب سه شنبه به آستانه رفتم تا برای سلامتی شان دعا کنم. بعد از مراسم دعا برای رزمندگان جبهه خون اهدا کردم. از خستگی روی پله های حرم به خواب رفتم. خواب دیدم یکی از پسرهایم شهید شده است.
چند روز بعد پسر بزرگم جعفر برگشت، فهمیدم پسر کوچکم صفر شهید شده است.
مدتی بعد برای زیارت شاهچراغ رفته بودم. دیدم چند خانم قرآن می خوانند، رفتم کنارشان نشستم تا گوش بدهم. یکی از آنها گفت خانم برو کنار بو ویکس می دی!
دلم شکست. کنار ضریح حضرت شاهچراغ رفتم و دست در شبکه آن کردم و گفتم آقا من سواد ندارم قرآن بخوانم، دوست دارم قرآن را گوش بدهم اما اینها دلم را شکستند!
همان شب خواب خانم حضرت فاطمه را دیدم که آمدند و به من قرآن را آموختند!
از روز بعد بدون اینکه سواد خواندن و نوشتن داشته باشم، به راحتی می توانستم قرآن و کتاب ادعیه را از رو بخوانم و حتی بنویسم!
💐🌹💐
هدیه به شهید صفر اسکندری و مرحومه مادر بزرگوارش صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
قسمت دوم ...
گردان عمار در عملیات خیبر
اتوبوس ها یکی یکی از دوکوهه خارج شدند . بذله گویی با طعم جنگ و جبهه فضای اتوبوس را پر کرد . گاهی خنده بود ، گاه نوحه خوانی . زمان در گذر و ما به دنبال تقدیرات . چشم ها خسته و پلکها آرام آرام پایین آمد . هوای سرد داخل اتوبوس رفیقان را رفیق تر کرد . سر بر شانه هم به خواب رفتیم . بعد مسافت را نفهمیدیم ، اما صدای فرمانده گروهان را به خوبی فهمیدیم که می گفت : بچه ها رسیدیم کسی خواب نمونه . چشم باز کردم ، اتوبوس ها کنار جاده خاکی ایستاده بودند . همراه بچه ها پیاده شدم . سرمای هوا تن و بدنم را مور مور کرد . همه در حال پیاده شدن و نظم گرفتن بودند . دسته به دسته و گروهان به گروهان با سر قدمهای بلند به سمتی هدایت شدیم . هنوز آسمان غرق در تاریکی بود ؛ ستاره ها مثل مونجوق می درخشید و گردان عمار در مسیری نام مشخص آرام آرام از جاده خاکی و اتوبوس ها دور می شد . دستور رسید تا تعیین تکلیف اتراق کنیم . تدارکات به هر نفر یک تخته پتوی سیاه سربازی داد . پتوها توان گرم کردن بدن نحیف و استخوانی بچه ها را نداشت . برای در امان ماندن از سوزِ سرما هر دو سه نفر کنار هم کِز کرده ، دو پتو را روی هم انداختیم تا کمی گرم شویم . خواب از چشمها پر زده بود . هنوز نمی دانستیم قرار است کجا عملیات کنیم . هر کسی حدث و گمانی می زد اما هیچ کدام درست نبود . در این بین یک نفر که در تاریکی فقط صدایش می آمد ، به بچه ها نهیب زد : برادرا توجه کنند ، دو نفر زیر یه پتو از نظر شرعی ایراد داره . و ما به نهیب او فقط خندیدیم . سرما با کسی شوخی نداشت . زمین سرد ، پتو کم ، و دشت باز در اسفند ماه سال ۶۲ . این گردان مثل هر دفعه قرار است تا به دستور ، بزند به خط دشمن . معلوم نیست این چشمها تا به کی دنیا را ببیند . اذان داده شد . وضو گرفتیم و لرزیدیم و نماز خواندیم . دوباره رفتیم زیر پتو و سعی کردیم کمی بخوابیم . خورشید به زور از مشرق سرک کشید بر دشتِ پر از بسیجی های به خواب رفته . تدارکات نان و پنیری مهیا کرده ، در بین بچه ها توزیع کرد . جای چای داغِ شیرین خالی بود . پتوها جمع شد . بچه ها گُله به گُله نشستند به خوردن نان و پنیر و گفت و شنود . هنوز از منطقه عملیاتی بی خبر بودیم . آفتاب خودش را در دشت پهن کرد و تنِ سرما زده ما را گرم کرد .
پایان قسمت دوم
@defae_moghadas2
❣
14.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دفاع مقدس ، هویت ایران است
@defae_moghadas2
❣