eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم ... گردان عمار در عملیات خیبر اتوبوس ها یکی یکی از دوکوهه خارج شدند . بذله گویی با طعم جنگ و جبهه فضای اتوبوس را پر کرد . گاهی خنده بود ، گاه نوحه خوانی . زمان در گذر و ما به دنبال تقدیرات . چشم ها خسته و پلکها آرام آرام پایین آمد . هوای سرد داخل اتوبوس رفیقان را رفیق تر کرد . سر بر شانه هم به خواب رفتیم . بعد مسافت را نفهمیدیم ، اما صدای فرمانده گروهان را به خوبی فهمیدیم که می گفت : بچه ها رسیدیم کسی خواب نمونه . چشم باز کردم ، اتوبوس ها کنار جاده خاکی ایستاده بودند . همراه بچه ها پیاده شدم . سرمای هوا تن و‌ بدنم را مور مور کرد . همه در حال پیاده شدن و نظم گرفتن بودند . دسته به دسته و گروهان به گروهان با سر قدم‌های بلند به سمتی هدایت شدیم . هنوز آسمان غرق در تاریکی بود ؛ ستاره ها مثل مونجوق می درخشید و گردان عمار در مسیری نام مشخص آرام آرام از جاده خاکی و اتوبوس ها دور می شد . دستور رسید تا تعیین تکلیف اتراق کنیم . تدارکات به هر نفر یک تخته پتوی سیاه سربازی داد . پتوها توان گرم کردن بدن نحیف و استخوانی بچه ها را نداشت .‌ برای در امان ماندن از سوزِ سرما هر دو سه نفر کنار هم کِز کرده ، دو پتو را روی هم انداختیم تا کمی گرم شویم .‌ خواب از چشمها پر زده بود . هنوز نمی دانستیم قرار است کجا عملیات کنیم . هر کسی حدث و‌ گمانی می زد اما هیچ‌ کدام درست نبود . در این بین یک نفر که در تاریکی فقط صدایش می آمد ، به بچه ها نهیب زد : برادرا توجه کنند ، دو‌‌ نفر زیر یه پتو از نظر شرعی ایراد داره . و ما به نهیب او‌ فقط خندیدیم . سرما با کسی شوخی نداشت . زمین سرد ، پتو کم ، و دشت باز در اسفند ماه سال ۶۲ . این گردان مثل هر دفعه قرار است تا به دستور ، بزند به خط دشمن . معلوم نیست این چشم‌ها تا به کی دنیا را ببیند . اذان داده شد . وضو گرفتیم و لرزیدیم و نماز خواندیم . دوباره رفتیم زیر پتو و سعی کردیم کمی بخوابیم . خورشید به زور از مشرق سرک کشید بر دشتِ پر از بسیجی های به خواب رفته . تدارکات نان و پنیری مهیا کرده ، در بین بچه ها توزیع کرد . جای چای داغِ شیرین خالی بود . پتوها جمع شد . بچه ها گُله به گُله نشستند به خوردن نان و‌ پنیر و گفت و شنود . هنوز از منطقه عملیاتی بی خبر بودیم . آفتاب خودش را در دشت پهن کرد و تنِ سرما زده ما را گرم کرد . پایان قسمت دوم @defae_moghadas2